۱۳۸۶ مرداد ۲۲, دوشنبه

1


بیشترین چیزی که توی مترو عذابم میده حبس کابین کابین آدماییه که هر کدوم بوی خاص خودشونو دارن، مثل اثر انگشت، و تجمع و ترکیب این بوها که حتی وقتی منبعشون جا به جا میشه می مونه ، تا مدتها.
چند نفر در روز سوار مترو میشن؟؟یک میلیون؟
هولناکه
یک میلیون بو
ایتالو کالوینو میگه : زندگی چیزی جز تبادل بوها نیست!(اگر شبی از شبها مسافری ) از این جمله خوشم میاد چون نشون میده که بو مهمه، اونقدر که بشه به عصاره زندگی تشبیهش کرد.
بوی زن، زن جوان، پیر، باکره، حامله، خراب، خانه دار، عصبی، مضطرب، خسته، خوشحال، بچه، نوزاد، مرد، پیرمرد، کارگر، سرباز، تازه بالغ، کارمند.
بوی نفس های حشری، مریض، سیگاری، خواب، گرسنه، سیر و ترکیب غریب بوها وصداها. یک میلیون صدای در حرکت، درعین سکوتی که هست، که ریتم تلق تلق ریل قطار مثل موسیقی متن این سکوت تا انتهای مسیر، تا خونه، تا توی خلوتت حتی موقع خواب همراهیت می کنه.
هربار که منتظر مترو می مونم نگاهم مثل پاندول از ریل به آدمها و از آدمها به ریل خیره میشه!برق فشار قوی، دو خط زردِ خطر مرگ از این سر شهر تا اون سر. و همیشه صدای رسیدن قطار میل عجیب و هیجانِ سرسام آور پریدن رو وسوسه میکنه!
امروز وقتی مرد جوونی با شنیدن صدای قطار نزدیک سکو شد و بدنش رو خم کرد که اومدنش رو ببینه حس کردم می خواد بپره. یه پاش روی خط قرمز بود و یه پاش بین زمین و هوا، هیجان پریدنش که هیجان من بود انگار، پریدن من! جعبه سیگار و موبایل توی دستش می گفت نمی پره، اما ضربان قلب من انگار این منطقو قبول نداشت که با هرتپش فریاد می زد بپر، بپر، جای من ، جای منی که نمی پرم. در لحظه تصور کردم خونی رو که می پاشه و زن هایی که جیغ می زنن و من که با حیرت و آرامش به پاهایی که از زیر قطار بیرون مونده نگاه می کنم. انگار پاهای من، وبا لذتی که انگار من، وهیجانی که انگار من پریدم، مردم، درلحظه، و بوی خونِ من که غالب میشه به تمام بوهایی که همیشه هست. اما هربار سوار میشم با این منطق که الان وقت مرگ من نیست. مثل یه فیلم نصفه میمونه، یه فیلم که تموم نمیشه قطع میشه، انگار که برق بره، حتی قبل از نقطه اوج. همیشه از نصفه دیدن فیلم بدم اومده، فیلم باید تموم بشه. مهم نیست چه جوری، اما باید تموم بشه. وقتی توی مترو نشستی و کلی پول برای خرید توی کیفته و یه فاکتور که باید تسویه کنی و یه کتاب که نصفه خوندی و عشقت توی خونه خوابیده و قراره وقتی بیدار شد بهت زنگ بزنه و بگه دوست داره، به کارایی فکر می کنی که نصفه مونده و باید تحویل بدی، یه فیلم نصفه میشی که با پریدنت انگار برق بره و فحش و داد و هوار تماشاچی ها بمونه از نصفه دیدنت، یا افسوس و حسرتشون، همون حسرتی که همیشه در تشییع جنازه یه جوون هست و در مراسم یه پیر نیست. وقتی پیر میشی فیلم تمومه، همه منتظر دقایق آخرن و حتی اگر دیر تموم بشی انتظارشون بیشتر و بیشتر میشه، اونقدر که مرگت میشه منطقی ترین و محتمل ترین اتفاق ممکن! فوبیایه هولناکیه پیری! که خودش به اندازه کافی بزرگ هست که بتونه دلیل خودکشی کردنت باشه قبل از اینکه بقیه انتظار مرگتو بکشن! جایی که تصمیم بگیری پلان آخر عمرتو خودت طراحی کنی و اگر کارگردان خوبی باشی فیلمت نصفه تموم نمیشه! درست، کامل و تمام.
و همیشه دلیل هست برای من، برای نپریدن اما...

22 مرداد 86

هیچ نظری موجود نیست: