۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

دوپاره

یک. دیروز شانزده آذر بود، نه، هفت دسامبر، وقتی هیچ بویی از ایران به همراه نداشت. نه هوای سرد و سنگین تهران، نه گاز اشک آور، نه باتوم و لباس شخصی، نه هموطنی که کنارت فریاد بزند درد مشترک را، نه غریبه ای که به حمله ی غریبه ای دیگر آشنا شود. سرها بی روسری، پرچم شیر و خورشید، جمعیتی متفرق با سرگردانی ترحم برانگیزی که از چشمهایشان می ریخت، گمشده گانی محترم، که در سکوت به دنبال هیچ چیز نمی گشتند. دیروز هفت دسامبر بود، و من بار دیگر بی رحمانه غریب بودنم را توجیه شدم.


دو. بیست روز پیش یک دختر ۱۸ ساله گم شد و به دنبال آن بحث ناامنی شهر و هشدارها را از زبان همه می شنیدی. خطر تجاوز، جیب بری، قتل، برای دختری که تنها زندگی میکند. تقریبا همه مطمئن بودند که مورد تجاوز قرار گرفته - از آنجا که زیبا هم بود- و به قتل رسیده. چند روز پیش جنازه اش را در رودخانه پیدا کردند، بی هیچ اثری از ضرب و جرح یا تجاوز، خودکشی . با خودم فکر می کنم"زندگی "برای زنده ماندن خطرناک تر است از زنده هایی که قتل و تجاوز یا هر چیز دیگر از همین چیزهای وابسته به حیات انسانی را زندگی می کنند. فکر می کنم ترجیح می دادم خبر به قتل رسیدنش را می شنیدم تا خودکشی. مقتول بودن درد کمتری دارد از هر چیزی که تو را به خودکشی می رساند. شاید اشتباه می کنم.

سه. در لغت" پاره شدن" خشونتی جلف هست که نمی تواند گویای بسیاری از مفاهیم باشد. هرچه می گردم لغت دیگری پیدا نمیکنم در فارسی به معنای پاره شدن که فارغ از این خشونت جلف و عامیانه باشد. در شقه شدن هم خشونتی هست بی جان، انگار شامل موجودی زنده نمی تواند باشد، باید جنازه باشد که شقه شود. برای همین نمی توانم بگویم چطور دارم دو (پاره) می شوم. هرگز تجربه ای چنین نداشته ام. این دو تکه شدن آنقدر کامل است که می توانم پاره ی دیگر خودم را در برابر خودم ببینم، کامل، بی نقص، جدا، بی هیچ بندی به تکه ی دیگر، که وحشیانه بر من حمله می برد. مشکل از جایی شروع می شود که تنها یکی از این دو پاره امکان حیات دارد، نه هردو، نه باهم، نه حتی جدا از هم، یکی و تنها یکی. و تصور کن وقتی خودت روبروی خودت می ایستی و برخودت چنگ میزنی، و وحشیانه حمله می بری که بی مرگ خودت امکان حیات خودت نیست، و وقتی در هر دو به یک اندازه حیات داری، جان داری، و میل به زیستن. این" دو شقه گی" وقتی از "یک موجودیت" نشات می گیرد، وقتی هر دو به یک اندازه زورمند باشند، دیگر کشی می شود خودکشی.


پ.ن. نوشتن سخت شده برایم، که هر دو " پاره " ام میل به نوشتن دارند و شرح وقایع از زبان خود. یکدیگر را من قدیم و جدید خطاب می کنند. یا من واقعی و من توهمی. یکی دلش می خواهد بگوید که به جای " پاره شدن" می شود گفت déchirer که هزار مفهوم زبانی بر آمده از فرهنگت را بارت نکند دیگری اما سر باز می زند. یکی دیگری را محکوم می کند به ایثار و دیگری خودش را اخلاقی می داند. از این میان تنها تکه پاره ای از هر دو بر کاغذ می ماند که نه این است نه آن و نه متنی مستقل از نویسنده اش قابل توجه یا خواندنی. نگاه که می کنم این کلمات کنار هم گویای هیچ چیزی از من نیست . فکر می کنم تا خاتمه ی این دوگانگی باید نوشتن را کنار بگذارم.

۲ نظر:

یاسمین همدانی گفت...

آدم خودش که درهم مي شود و مي خواهد از درهم اين زندگي بنويسد مي شود کسي که خودش هم مي ترسد دست بکشد به خودش. از اينهمه همهمه باز مي ماند و باز به خودش نمي رسد. مي خواهم ياري ات کنم که اينهمه غريبي به وطن باز نمي گردد به ما بازمي گردد که غربت را نوشيده ايم سالهاست.
خوب باش ناتالي

یاسمین همدانی گفت...

سري بزن نظري بگذار
به روزم