۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سهشنبه
درد
وقت هایی در زندگی که آدم دردش می آید، نفرتش می آید، خیال مرگش می آید، دردش می آید، دردی که یک هو همه چیز می آورد از تباهی، و مثل بچه گریه ات می گیرد،یا مثل آدم بزرگ ها صبرت ،یا مثل مرده ها نگاهت خشک می شود، و تیری که هی می کشد از قلبت تا چشمت، از حلقت تا خیالی که خفه کنی یا خفه شوی، گر می گیری و هوای گور می کنی که بکنی برای کسی یا بکنند و بخوابی آرام که دردی نباشد نیش نزند ،و وهمت می گیرد از تل خاک و صدای هق هق که برای خودت باشد و یک هو دلت می خواهد دیگری نباشد کاش نباشد که تو دستت به خون آغشته نباشد و صدای هق هقی که خیالت را راحت کند که آدمی که درد می آورد مرده است. که عامل درد خاک می خورد و دستش و چشمش و زبانش و خیالش که تورا درد داده اسیر مور ِ گور است یک هو از آرامشش حسودیت می شود می خواهی درد داشته باشد نه که بمیرد بخوابد نفهمد لمس باشد ، بعد آینه می شکنی که شکنجه گر نباشی شکنجه کنی اما نباشی نمی شود، به خودت زخم می زنی، دردت می آید، می شوی دایره، که از هر سو می روی دردت می آید نمی شود که نیاید حلقه ته ندارد آینده ندارد دور می زند به درد می رسد .
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
اميدوارم تا الان اين آيد ها به سراغت نيامده باشد يا رفته باشد!
ارسال یک نظر