به مانی
.
نفسی که از گوشه لبت بیرون دادی اونقدر داغ بود که دیوونم کرد، م می گفت، ۱۸ سالگی سن عجیبی است مانی، می دانی؟ وقتی مرد جوان ۲۸ ساله ای، تنها دو سال از حالای تو بزرگتر، به کلمات برهنه ات می کند. نه تنها تنت که روانت را. که به زور تجاوز کلمات دهانت را به بوسه ای مهمان می کند. چند سالته؟ ۱۸ ،۱۸؟ برای همینه که لبات اینقدر رسیده است، رسیده؟؟!!دل آشوبه عجیبی که با شب آغاز می شد. ترکیب بیگانه ای از لذت ستوده شدن و تعذب برهنگی. چرا الان زنگ زدی؟ ساعت دو نصفه شبه. نمی گی مامان و بابام بیدار می شن؟ سینه هات درشتن. گردن. مگه نه؟ مکث، سکوت. از زیر مانتو حتی شکلشونو تشخیص می دم. سفته؟سکوت. نرمه؟سکوت. شرم و تهوع حتی مانع نمی شود که سینه هایت را مشت نکنی. تو دست جا میشه؟ سکوت. بگو! سکوت. بگو بگو این تازگی و رسیدگی تنت دیوونم کرده بگو دیگه... کاش می شد به همان راحتی که سیمی را قطع می کنی و صدایی قطع می شود انعکاس کلمات را در ذهنت خاموش کنی. کلمات در ذهن، انگار آینه در آینه، تا ابد تکرار تکرار تکرار... می بینی مانی گوشهایت را که می بندی هجوم کلمات درهم از کی نامعلوم تا کنونِ مغشوش سرسام می آورد. من عاشقت شدم، باورت نمی شه؟ احمق نشو باهوش تر از این حرف هایی، من اگه بخوام بکنم هم جاشو دارم هم پولشو هم جربزشو. نه که فقط جنده بتونم بکنم، توی هم سن و سالای خودمم کسی نیست که نداده باشه. خیال تو دیوونم می کنه، بی خوابم می کنه، بوت ، پوستت، دوستت دارم که تنت رو می خوام بفهم!۱۸ سالگی، نه آنقدر فهیم که بشناسی نه آنقدر کودک که وادهی. باورم نمیشه که عاشق یک دختر ده سال کوچیکتر از خودم شده باشم آخه اینهمه آدم دور وبر من ببین! استیصال مردی در ۱۸ سالگیت، لذتی و دردی توام. کلمات هم آلت تجاوزند گفته ام بارها، و ذهن باکره، نه که تخیلی نکرده باشد، نه ندیده و نشنیده حتی، که مخاطب نبوده باشد. هیجده ساله بودم که مردی چنان از تنم برایم گفت که یادم آمد سالهاست تنم را لخت ندیده ام. که جلوی آینه ایستادم، از کی چنین بلند شده ام ؟ یادم نمی آمد، نه حتی رسیدگی سینه هایم را، نه موهایی که ضخیم شده بود، نه اندامی که شکل دختری داشت بالغ. حیف که بچه ای الان، یه روز میدی بالاخره من بهت قول میدم، نه که شوهر کنی، قبل از این حرفا، به کسی که دوسش داری، اونوقت می فهمی لذت سکس با کسی که می پرستیش یعنی چی و هر بار که می خوابم باتو ، فکر می کنم شاید که دوستم میداشت، شاید. من دخترایی که میدن رو از حالت چشماشون می شناسم. ذهنی که دیگر باکره نباشد انگار اما راحت تر می شود شناخت، که بعد از آن بارها و بارها، مردها و پیرمردها و تازه بالغان با کلمات و جملاتشان با من خوابیده اند...خیانت که صرف خوابیدن بایکی دیگه نیست. تو بدبینی، یعنی هر کی با هرکی حرف می زنه می خواد بده یا بکنه؟ واقعیات باورهای مرا می سازد مانی نه توهمات. بدبین یعنی آنچه که من می بینم آنی نباشد که واقعی است. اما آن چیزی که واقعیت پیرامون من است نه همانیست که پیرامون تو. که حرفها که من می شنوم، نگاه ها که من می بینم نه می بینی و نه می شنوی، که حتی اگر ببینی و بشنوی ، شاهد تجاوزی تنها، و شاهد کجا و مفعول کجا؟این خشم و حسادت و تغیر در من، تویی که می شناسیم، زخمی چنگ می زند، بیزار میشود، مفعول از فاعل حتی اگر بالقوه باشد تنها، حتی اگر فرض باشد که هرگز بالفعل نخواهد بود. این بیزاری در من، در هر نگاه تو که می درد، برهنه می کند آن دیگری که من نیست، ترس توله گرگی انگار از مادر. مانی این حرفها همه تکراریست، قصه فیلسوف حشری انگار حقیقتی باشد، این تلاطم عواطف و شهوات چنان درهم که نه مرز پذیر است و نه علت پیدا و نه معلول پیدا، و تعقل که زانو می زند و خواستی که پا می کوبد و زبانی که باز می ماند....
آبان ۸۶
۱ نظر:
چراکه
بیزارم از شهر
ارسال یک نظر