۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

مگر از سر به در شود


دلم هی بهم می خورد و گلویم بغض دارد اندازه ی انارهای سرخ شب یلدا. حس عجیبی است این حسی که نه که تازه و اول باره باشد اما غریب می نماید. حسی که گاهی به خوشحالی می زند برای کسی که زمانی عاشقش بودی و هنوز هم دوستش داری که کسی را پیدا کرده که دوست بدارد و دوست داشته شود. خوشحالی همراه با بغضی که انگار از باور تمام شدن رابطه ای می آید که نزدیک به سه سال هرچه داشتی کردی که یک عمر بماند و بیشتر از همه باور به همیشگی بودنش بود که حالا انگار دارد پوست از دلت می کند. باور اینکه آن باور به غلط رفته است.
دلم هی بهم می ریزد و بغض دارم، نیمی شادی برای او، نیمی غم برای آنچه که ساختیم و حالا چشمهای شوخ دختری دیگر به یادم می آورد که ساخته ها خراب شده و تمام.
دیشب خوابشان را می دیدم، انگار شب عروسی بود. من هم بودم آنجا و حسادتم می شد و نمی شد. او فهمید، آمد بگوید چه مرگت است مگر خودت نخواستی. من زار می زدم اما. و او با شلنگ آبی سرد خیسم می کرد. بعد رفتیم بیرون. مسیر خانه ی من با آنها انگار یکی بود و یکی از مهمان ها می خواست ما را برساند. دخترک می خواست ببوسدش. او رویش به من بود و توی خواب دلش برایم به رحم آمد- توی بیداری که دیگر رحمی ندارد به من- و کمی موذب شد برای دلم که حسادت می کرد. با بغضی که توی خواب هم داشت گلویم را می ترکاند لبخندی زدم که یعنی همین است دیگر چه می شود کرد، ببوسش. او بوسید و من خوشحال بودم و خراب.
لوس شده ام این چند وقت و بی حوصله، امین حالم را می فهمد و هی سعی میکند دلداریم بدهد. دلم به مهربانی هایش گرم می شود و یادم می رود این حس عجیب تازه شناخته را، دوباره شب که می شود اما آوار خاطره ها باز بر سرم... 
من کسی را دارم حالا شبیه به خودم، دوستم دارد و دوستش دارم و زندگیمان آرام و بی دغدغه می گذرد. او کسی را دارد حالا شبیه خودش. و زندگی اش چطور نمی دانم اما می گذرد لابد بهتر از قبل. اما بعضی آدم ها هستند در زندگی آدم که آمدنشان رفتنی ندارد، که مهم نیست چه رابطه ای داشته ای قبل ها یا نداری حالا، جایشان در قلب و ذهن آدم ثابت می ماند. خاطراتشان کمرنگ نمی شود، حرمت و عزتشان هم. بعد وقتی آن آدم با تو همان می کند که می خواستی با قبل تر هایش بکند و نکرد و همان چه آتشی که نشد میانتان، دلت به درد می آید.  دلت نمی خواهد خوار چشمش باشی اما نمی خواهی کسی از معدود کسان ثابت در ذهن تو اینطور با تو بیگانه شود که حتی از این که کجا دارد روزش را شب می کند هم بیخبر بمانی. 
این روزها هوا اینجا سرد است، برفی که مدام می بارد و آسمانی که خاکستریست همیشه مثل دلی که انگار نمی خواهد بکند از درد چیزی که روزی بود و قرار بود بماند و حالا نیست. دلم هوای بهاری می خواهد. هوای تازه ی بی خاطره. این روزها اما انگار هوای همه جا رنگ خاکستر گرفته، از آسمان آلوده ی تهران تا آسمان ابری استراسبورگ.

هیچ نظری موجود نیست: