۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

با الف هم خانه شده ایم رسما،اولین تجربه ی من در داشتن هم خانه آنهم پسر- خدا را شکر که دوستیم با هم – دارد بخیر می گذرد برای منی که همیشه از هم خانه گی با هرکسی غیر از معشوق بیزار بوده ام، نشستیم عین آدم بزرگ ها با هم قرارداد بستیم – کلامی- .برای او بیشتر شبیه بازی بود، که سالها تجربه هم خانگی داشته ،برای من اما نه، از مالی ها که گذشتیم رسیدیم به قوانین خانه! با کفش توی خانه نیا! لباس هایت را ولو نکن، به خلوتم احترام بگذار- این توی یک خانه ای که در کل دو تا راهرو بیشتر نیست یعنی بعضی وقت ها برو بیرون! بعد هم با یک قول مردانه-زنانه به هم دست دادیم و تا حالا که کسی زیر قولش نزده! و به جز بعضی چیزهای پیش بینی نشده مثل ساعتی که هر روز هشت صبح زنگ می زند که بیدارش کند که برود کتابخانه مثلا درس بخواند- من متنفرم از بیدار شدن با زنگ ساعت- و وسواس روزی دو بار دوش گرفتن که باعث می شود مابقی روز آب سرد باشد که نتوانم دوش بگیرم یا باید با آب سرد ظرف بشویم ، مشکل دیگری نیست. حالم دارد بهتر میشود شاید از اثرات بهار است، نمی دانم ، توی پاییز بود ، یک روز بارانی قبل از سال نو داشتم می رفتم خانه ی یکی از دوستانم توی شهرک دانشجویی که یکهو یک پسر جوان محترمی که داشت از روبرو می آمد از آن سمت خیابان راهش را کج کرد طرفم و به من که رسید خیلی محترمانه گفت می توانم یک سوال بپرسم منم ایستادم و خواستم خیلی محترمانه جواب بدهم! گفت می توانم شما را به یک نوشیدنی دعوت کنم تشکر کردم گفتم نه بعد یک بند شروع کرد گفتن از اینکه دورگه ی مراکشی و اسپانیاییست و آنجا مردم خون گرم هستند و وقتی کسی از کسی خوشش می آید به همین راحتی می گوید- حالا توی باران از راه دور چطور ازمن خوشش آمده بماند- و بعد از من پرسید که اهل کجایی گفتم ایران گفتم فکر می کردم اسپانیایی و ایتالیایی باشی! فرقی نمی کند فکر می کنم مردم ایران هم همینقدر خونگرم باشند گفتم هستند من نه خیلی! خلاصه از او اصرار و از ما انکار، گفت فقط یک قهوه با هم بخوریم و گپی بزنیم در همین حد! گفت موبایل داری گفتم نه! و داشتم خدا خدا میکردم که موبایلم زنگ نخورد در آن بین! خواست شماره بدهد گفتم نمی توانم زنگ بزنم،گفتم فقط ایمیل دارم گفت بیا برایم بنویس توی موبایلم که گم نشود من هم نوشتم کامل و درست فقط به جای آندر لاین ، دش گذاشتم این هم از صداقت من! نمی دانم از ادبش خجالت می کشیدم یا چی که نشد بگم دست از سر کچل من توی این بارون بردار! بگذریم، دوماه پیش یکهو نزدیک خانه ام بودم و از سوز کلاه کاپشنم را تا روی دماغم کشیده بودم پایین، دیدم یکی دارد هی صدایم می کند برگشتم دیدم همان پسر است! چه شهر کوچکی واقعا، گفت که مرا از دور توی تراموا دیده و شناخته و بعد ماشینش را یکجا پارک کرده آمده دنبالم، خلاصه گفت ایمیل اشتباه بود، باز گفتم موبایل ندارم!!! و اینبار ایمیل درستم را دادم به این خیال که آزاری ندارد. چند روز پیش به سرم زد به ایمیلش جواب بدهم و یک قراری بگذارم، به الف که گفتم گفت داری با خودت لج می کنی، نمی دانم چرا این که بخواهم دیت داشته باشم برای اویی که ده سال این فرهنگ را زندگی کرده عجیب است یکجور با دلسوزی می گوید نه که انگار می خواهم از لجبازی لابد با خودم بروم فاحشگی، گفتم فقط برای تفریح ، طفلی خیلی اصرار داشت برای یک قهوه شاید خوشم آمد شاید نه، قرار نیست که تا آخر عمر تنها بمانم که! بالاخره باید از یک جا شروع کرد. گفت پس من هم می آیم سر یک میز دیگر می نشینم که هم بخندم به تو هم مراقبت باشم که این غریبه ی کنه چیز خورت نکند گفتم باشد، خلاصه دیروز قرار گذاشتم ، یک لباس ساده ی یقه باز پوشیدم و یک شلوار جین، الف گفت چه تیپی زدی خبریه ظاهرا گفتم نه آدم باید به استتیک پلژر مردم احترام بذاره! به خنده گفت یقه بسته هم می پوشیدی لذتش رو می برد، خندیدم گفتم امان از غیرت ایرانی! خوبه از نسل قبلی ها پیشرفته تر شدید، عمو و دایی و بابا و هرچی مرد بی ربط وبا ربط از نسل قبل در زندگی من بوده و هست همیشه می گفتند این چیه پوشیدی، یاد برادرم می افتم که اوهم بعد از ده سال زندگی توی اروپا هنوز این غیرت ایرانی را نگه داشته اما پیشرفته تر، مردهای نسل بعد زندگیم از دوستان کلاس کنکور و بعدها دانشگاه و برادرم و حالا این هم خانه به خنده و طعنه می گویند نپوشی بهتر است! همیشه باید یک مردی باشد ظاهرا که یک گیری بدهد حتما ، می گویم خوبه پیشرفت کردی به نسبت نسل قبل، چند نسل بعد اصلاح می شوید، به خنده می گوید آره حتما نوه هایم قرار است جاکش بشوند! می رویم توی کافه از کمی قبل از من جدا می شود و می رود چند میز آنطرف تر می نشیند درست جایی که رویش به من است و پشت آن دورگه به او، مکالمه با تعارفات معمول شروع می شود، از شرایط زندگی اینجا و درس و کار وکوفت و زهرمار وهی نگاهم گره می خورد با الف که سیگار می کشد و شیطنت آمیز لبخند می زند و هی لبخندم را می خورم، بعد می رسد به ایران و کنجکاوی احمقانه ی دوستان اینجایی برای شنیدن داستان تکراری رسانه ها از یک شاهد عینی، به اینجا که میرسد خوشم می آید و یک دل سیر از شرایط ایران می گویم در سال قبل ،اینجا دیگر به الف نگاه نمیکردم ، بعد که تمام شد گفت دلش می خواهد یک سفر برود ایران چون ظاهرا ایران دخترهای زیبایی دارد، نگاهم می افتد به الف و حواسم نیست که نمی تواند بشنود ولی از نگاهم انگار فهمید و خندید، منم خنده ام گرفت، غریبه دید و برگشت نگاهی به الف کرد و بعد به من و به روی خودش نیاورد، بعد از خودش گفت و خیلی یادم نیست چی و گفت قصدش دوستی ساده است- به قول الف دوستی ساده را باید تعریف کرد از اول- و من برایش از نظر شخصیتی ! و ظاهری جذابم و دوست دارد که باز هم را ببینیم و حالا اگر بعدش دوستی ساده شد چیز دیگری چرا که نه! بعد هم زد توی فاز سرنوشت و مذهب و قسمت و از این حرفا که من مسلمان سنی ام و اینکه دوباره شمارا توی خیابان دیده ام بعد از دوماه می تواند معنی داشته باشد و از این حرف ها که باز خنده ام گرفت و البته زدم توی پوزش و گفتم منم مسلمان شیعه ام و از مسلمانی تنها ایمان به خدایش را دارم و اینکه شما را دو بار دیده ام تنها نشانم می دهد که این شهر چقدر کوچک است و دوباره به الف که از خنده سرخ شده از قیافه ی جدی عصبانی و شیطنت آمیز من نگاه می کنم ، و می خندم باز ، اینبار غریبه طاقت نیاورد و گفت آن پسر را می شناسی یک لحظه آمدم صداقت به خرج بدهم بگویم آره دیدم بهانه ی خوبیست برای پیچاندن این کنه ی محترم ، لبخندی زدم و گفتم نه اما خیلی دوست دارم بشناسم، و بعد بلند شدم تشکر کردم و خداحافظی و رفتم سر میز الف نشستم، و دهان باز غریبه را تا وقتی رفت پشت سرم احساس می کردم، این ادا و اصول های اروپایی بعضی جا ها خیلی به درد می خورد. تا شب خندیدم به آن غریبه ی محترم و البته دوزاریم افتاد که دیت داشتن اروپایی برای من رومانتیک اروپا ندیده اصلا جذابیتی ندارد. و البته کلی خندیدم به نسل های بعدی مرد ایرانی که حتما قرار است از بی غیرتی جاکش بشوند. و دلم سوخت برای دخترهای نسل های بعد که از لذت پوشیدن لباسی که قرار است بالاخره یکی بهش یک گیری بدهد محروم می شوند.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

na toye kofti adam mishi, na on ahmaghe khar ke gozaasht beri vaghti midonest mesle khar pash to gel gire o nemitone az iran bere. faghat moraghebe khodet bash, in az on gheirathaye mardaye irani nist, manzoram az moraghebat ine ke hadaghal enghad dars bekhon ke pasfarda ye kasi beshi bara khodet, khabaret ke resid begam belakhare ye chizi shodi. bazam migam khak bar sare jofteton ke hichvaght bozorg nemishid.behtare begam adam nemishid.