وقتی صبح با هق هق گریه ای آغاز شود که از خواب کشیده به بیداری ات و حتی باور خواب بودن ِ درد از دردش کم نمی کند... روز، آغاز، داشتم به الف می گفتم که روزها با شب آغاز می شوند و با شب به پایان میرسند و ما چه خوش باورانه پایان شب سیه را روز می بینیم، انگار نه انگار که روز میانه ی دو شب است، که گاهی کابوسی را می کشی از آغاز آنروز – از تاریکی- به روشنایی، و می کشی تا شب دوباره در ظلمت به خواب/خاک بسپاری.
درد ها را هم، گاهی فکر می کنم می کشیم از کودکی – وقتی پنج سال ابتدای زندگی می شود پایه ی تمام اختلالات روانی مابقی عمر- به میانه ی زندگی و بعد به پایانی که در آن دردها را به خاک/خواب می سپاریم با خود. انگار میزان درد در دنیا مقدار ثابتی باشد که تنها از دوشی بر دوشی منتقل شود. اینجا ، آنجا، گذشته، آینده و حالی که هی کش می آید بین این دو.
آدم ها آدم ها را دوست دارند، همدیگر را می آزارند، بعد یک روز دیگر دوست ندارند لابد و باز می آزارند، در خواب ، بیداری، دروغ، در کنایه، خاطره، تهمت، تحقیر، ترحم.... چه توانی دارند این کلمات که هر یک باری چنین سنگین از درد را به دوش می کشند حتی زیباترین ها که تعریف شده اند برای تبادر لذت ، عشق ، دوستی، خاطره، لذت...
به الف می گویم رسیده ام به جایی که انگار تمام زندگی را زندگی کرده ام، پیرانه درد می کشم و لذت می برم و هیچ دیگر برایم تازگی ندارد ، خبرگی در درد ، دردیست، در لذت هم و هیچ تازه ای دیگر تازه ات نمی کند، باز این روزها خیلی وقت هایش را به مرگ فکر می کنم ، نه با دل شکستگی، نه با افسردگی و نفرت سال های نوجوانی، با آرامشی عجیب که تنها در عمر کرده ها دیده ام ، وقتی فکر می کنی چیز تازه ای نخواهد بود- نه از جنس درد و نه از لذت- که دلت را بلرزاند، زندگی بوی نای کهنگی می گیرد حتی وقتی تنت تنها بیست و هفت سال زندگی کرده باشد و یکهو حوصله ات سر می رود از ادامه اش، وقتی فکر میکنی که دیگر بعد از این می شود تکرار مکررات و اگر بخواهی عمر را ارث ببری از جدت ، دوبرابر اینکه گذشته به تجربه ی تازگی ها باید بگذرد در رخوت تکرار، می گوید افسرده ای، می گویم شاید؛ فکر می کنم پیرم اما، می گوید افسرده ای.
وقتی صبح با هق هقی بیدار شوی که کشیده از خواب به بیداریت، سدی انگار شکسته باشد که هر روز هر ده انگشتت را کرده بودی در سوراخ هاش که نشکند و هی تمام روز دستت و پایت خواب برود و سد شکسته باشد در خواب و اشک تمام روزت را با خود ببرد به شب و فکر کنی حالا که شکست چرا باز دست ها و پاهایم خواب می رود. صبح روز بعد اما خشت می گذاری روی خشت و نگاه می کنی به آسمان گرفته ی چشمهات که عجیب بارانیست، و به خشت هایی که هیچوقت خوب روی هم چفت نمی شوند.
درد ها را هم، گاهی فکر می کنم می کشیم از کودکی – وقتی پنج سال ابتدای زندگی می شود پایه ی تمام اختلالات روانی مابقی عمر- به میانه ی زندگی و بعد به پایانی که در آن دردها را به خاک/خواب می سپاریم با خود. انگار میزان درد در دنیا مقدار ثابتی باشد که تنها از دوشی بر دوشی منتقل شود. اینجا ، آنجا، گذشته، آینده و حالی که هی کش می آید بین این دو.
آدم ها آدم ها را دوست دارند، همدیگر را می آزارند، بعد یک روز دیگر دوست ندارند لابد و باز می آزارند، در خواب ، بیداری، دروغ، در کنایه، خاطره، تهمت، تحقیر، ترحم.... چه توانی دارند این کلمات که هر یک باری چنین سنگین از درد را به دوش می کشند حتی زیباترین ها که تعریف شده اند برای تبادر لذت ، عشق ، دوستی، خاطره، لذت...
به الف می گویم رسیده ام به جایی که انگار تمام زندگی را زندگی کرده ام، پیرانه درد می کشم و لذت می برم و هیچ دیگر برایم تازگی ندارد ، خبرگی در درد ، دردیست، در لذت هم و هیچ تازه ای دیگر تازه ات نمی کند، باز این روزها خیلی وقت هایش را به مرگ فکر می کنم ، نه با دل شکستگی، نه با افسردگی و نفرت سال های نوجوانی، با آرامشی عجیب که تنها در عمر کرده ها دیده ام ، وقتی فکر می کنی چیز تازه ای نخواهد بود- نه از جنس درد و نه از لذت- که دلت را بلرزاند، زندگی بوی نای کهنگی می گیرد حتی وقتی تنت تنها بیست و هفت سال زندگی کرده باشد و یکهو حوصله ات سر می رود از ادامه اش، وقتی فکر میکنی که دیگر بعد از این می شود تکرار مکررات و اگر بخواهی عمر را ارث ببری از جدت ، دوبرابر اینکه گذشته به تجربه ی تازگی ها باید بگذرد در رخوت تکرار، می گوید افسرده ای، می گویم شاید؛ فکر می کنم پیرم اما، می گوید افسرده ای.
وقتی صبح با هق هقی بیدار شوی که کشیده از خواب به بیداریت، سدی انگار شکسته باشد که هر روز هر ده انگشتت را کرده بودی در سوراخ هاش که نشکند و هی تمام روز دستت و پایت خواب برود و سد شکسته باشد در خواب و اشک تمام روزت را با خود ببرد به شب و فکر کنی حالا که شکست چرا باز دست ها و پاهایم خواب می رود. صبح روز بعد اما خشت می گذاری روی خشت و نگاه می کنی به آسمان گرفته ی چشمهات که عجیب بارانیست، و به خشت هایی که هیچوقت خوب روی هم چفت نمی شوند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر