۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

سالمرگ

یک سال پیش این روزها کجا بودم؟ چه می خواستم؟ به چه فکر می کردم؟ چه می کردم؟ ... حالا اما... گفته بودم مهاجرت یعنی زاده شدن، یعنی سر از تخم بیرون آوردنی که برگشتی ندارد. زاده شدنی که پاک نمی آیی، که فراموشی نمی شناسد. گفته بودم مهاجر وطن ندارد، حالا می گویم و تن ندارد و خواب ندارد و خیال ندارد و آرام ندارد و دنیای گذشته اش می شود حبابی که می رود تویش پناه می گیرد و هرجا پا می گذارد و به هرچه می نگرد از پس شفافیت این گذشته است و هیچ چیز دیگر بی این گذشته دیده نمی شود، خوانده نمی شود، زندگی نمی شود، مماس می شود این گذشته بر تمام آینده ی نیامده.
توی خیابان که راه می روم به پاهایی می نگرم که روی زمین بند نیستند، که با فاصله ای سُر می خورند توی حباب هایشان، و چشمم که با چشم های صاحب پاها تلاقی می کند نگاهی می گذرد از چشمهاش تا خاطراتش از خاطراتم تا چشمهام و فکر کن چه سنگین می شود آن نگاهی که اینهمه بار به دوش می کشد؛ بی وطن ها را از همین نگاه می شناسی.
سبز که می بینم تمام تنم می شود قلب و می تپد: بدو بدو بدو، بدو تا آنجا که نفهمی کی افتادی،
تمام شدی،
رفتی.

۱ نظر:

ياسمين همداني گفت...

تنهايي سوهاني مي شود که آدم را سيقل نمي دهد بلکه مي خورد و تمام مي کند.
اين سايه ها را ديده اي که کش مي آيند در اين پرسه ها؟
رفيق کماکان نگرانتيم