۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

این پست نام ندارد

یک - دوم خرداد، سال هفتاد و شش فقط چهار روز کم داشتم که بروم رای بدهم به خاتمی، فقط چهار روز، اما کلی آدم از در و همسایه و فامیل را جمع کردم که رای بدهند به خاتمی ، آنروز چند بار رفتم توی حوزه های مختلف با آدم های مختلف و دلم راضی شده بود که رای داده ام دیگر، رای اول من دوره ی دوم خاتمی بود، دیگر کسی را دنبال خودم نکشیدم ، رای دادم به تنهایی و دوره ی بعد داشتم حرص می خوردم از رأیی که مردم می دادند به احمدی نژاد که انتقامی گرفته باشند از هاشمی شاید که بگویند گذر پوست به دباغ خانه افتاده است و حالا بنشین و نگاه کن که بر صندلی ریاست نشستنت افتاده دست ما.
دو- دوم خرداد سال پیش، باز داشتم زمین و زمان را جمع می کردم که رای بدهند به موسوی، رفته بودیم با شاهد و امیر و پیمان و محمد و فاطمه و حامد و عمار ورزشگاه آزادی، فاطمه زودتر جدا رفته بود و زنانه مردانه اش که کرده بودند تک افتاده بودم میان دخترانی از همه رنگ و مدل که پارچه ی سبزی یکرنگ شان کرده بود، دلم پیش بقیه بود توی مردانه و چشمم به آنهمه آدم که آمدنشان تمامی نداشت، تنها بودم و تنهایی شعار دادنم نمی آمد، مهمان ها آمدند یکی یکی حرف زدند و شعارها بلند و بلند تر شد و به خاتمی که رسید فکر می کردم به عرش رسید این خواست همگانی – نرسید اما- به خودم که آمدم داشتم جیغ می زدم، شعار میدادم، تنها، تنها و با جمع، آنجا بود که فکر کردم این اولین رای من است، رایی که از آن من به تنهایی است اما در کنار دیگران، رایی که نه به خاطر جو دوستان، نه به خاطر همرنگی با هم پیاله و پیمان ها که حق من است ، که از آن من است، و دلم پر می کشید که رای من با تمام استقلالش چه همرنگ است با دیگران، دوم خرداد هشتاد و هشت بود که فهمیدم اولین رایم را دارم بیست ودوم خرداد به صندوق می اندازم.
سه- توی ورزشگاه گرم بود، آتش می بارید از آسمان و از فریاد های جمعیت، بیرون هم که آمدیم فرقی نمی کرد چندان، خرداد تهران داغ است و باور دارم که از هشتاد و هشت تا به قیامت این داغ با تهران خواهد ماند. متفرق شدن آن جمعیت از تنها دو در تنگ و ترش خودش مصیبتی بود، اما چقدر خوب یادم است که مصیبت یادمان رفته بود، نه داغی هوا نه خاکی که پخش هوا بود و به ریه هامان می نشست، نه صف طولانی ماشین ها ی پشت هم، نه ترافیکی که قفل شده بود و جلو نمی رفت، باری برایمان نبود، می خندیدیم، همه ، نه فقط ما، همه ی آنها که بودند آنجا، آن مرد میانسالی که با خنده می گفت کار اینها تمام است ما برنده می شویم، صدای موزیکی که از ماشین ها بلند بود، آن ماشین پر از دختران در حال رقص و شادی که عمار می گفت کمپوت هلو، نه تن هامان خستگی می فهمید نه دل هامان نه حنجره هامان، آن وسط بستنی یخی که دوره گرد می فروخت مثل مائده بهشتی بود و چقدر چسبید همان بستنی یخی آلبالویی که توی اون هوا کلی خاک هم بهش نشسته بود. دلمان به خانه تکانی بزرگی خوش بود که دیگر هیچ غباری به دلمان نمی نشست.
چهار- عین سگ کتک خورده دارم از صبح گریه می کنم، بند نمی آید، هوا اینجا خنک است، داغی خرداد را ندارد، انگار کن اول فروردین. به دست بدون دست بند سبزم نگاه می کنم و اشک امانم نمی دهد، سکوت یکشنبه ی اینجا دارد گوشم را کر می کند، فریاد می خواهم، که حنجره ام آرام گیرد، خاک می خواهم که توی گلویم بریزم که بغضم را بخواباند، و یا آفتابی که خاطراتم را بسوزاند. این جا خرداد نیست، می است، اینجا آفتاب نیست، ابر است، اینجا هوایش خاک ندارد، دود ندارد، اینجا ترافیک ندارد، ماشین پشت ماشین آدم های توی صف امید ندارد، اینجا فریاد ندارد، باشگاه آزادی ندارد،، اینجا بستنی یخی هایش هفت رنگ است ، دست فروش ندارد، اینجا دوست که با من شعار داده باشد ندارم، دوست دوم خرداد دیده ندارم ، اینجا خردادش داغ ندارد.

هیچ نظری موجود نیست: