چین های دامن مادر بزرگ بوی کمد های آشپزخانه اش را می داد، بوی نفتالین لای بقچه ، بوی پیری، بوی زن پیر که بر هر عطری غالب است انگار. بوی دامن مادرم، بوی عطری خلسه آور، بوی مادر بود که همیشه جلوتر از خودش راه می کشید و من می دانستم کجای خانه است، کجا می رود همیشه و همین بود که لای پای مادرم خواب می شدم و تاب مادر بزرگ را نداشتم. ظهر که می شد جای نیشگون های مادر می ماند تا چند روز که چرا خودم را لوس می کنم و بی او نمی خوابم و من هراس داشتم که اگر مادر پیر شود و بوی پیر بگیرد کجا بخوابم؟
۱۷ ساله بودم که اولین بار ماهی لجن خوار را دیدم. توی آکواریم چسبیده بود به شیشه و با تمام تنش شیشه را می مکید. خیره ی دهانش شدم و حرکت مواج مکیدنش که تا دمش می دوید و چیزی ته حلقش معلوم بود که بالا و پایین می رفت. لای پایم نبض زد و شب که خوابیدم خواب دیدم که با کون نشسته ام توی آکواریم و ماهی دارد می مکدم و برای اولین بار توی خواب ارضا شدم. صبح که بیدار شدم فکر می کردم بوی آب راکد می دهم، بوی دریا تا مدتها. هنوز هم اگر جایی ماهی لجن خوار ببینم نگاهم را میدزدم. انگار خجالت بکشم از لذت همخوابگی، بوی ماهی دلم را بهم می ریزد. آدم و ماهی ندارد، آدم از نگاهی که شاید بشناسدش خجالت می کشد.
سال ها بعد وقتی داغی شاش مادر بزرگ با بوی آمونیاک توی صورتم می خورد، تب دار از خجالت شاشیدن توی لگن جلوی چشمهام، به بوی تنش فکر می کردم که هرچه قدر می شستمش بوی پیری میداد، که انگار شاش از زیر پوستش عرق می کرد، و مادر که انگار می ترسید بو را به ارث ببرد دستش بند بود به چیزی همیشه.
این روزها بیشتر بوی خون می آید از این خونی که مدام از دماغم سرازیر می شود روی لبم و سرم را که بالا می گیرم توی حلقم طعم فلزی آهن می نشیند. به مادر بزرگ فکر می کنم که حتما تا حالا اولین کفنش را پوسانده و شاید که بوی خاک می دهد دیگر و مادر که محبتش می گیرد می گریزم و تاب گفتنش را ندارم که با تمام امتناع دارد پیر میشود.
۱۷ ساله بودم که اولین بار ماهی لجن خوار را دیدم. توی آکواریم چسبیده بود به شیشه و با تمام تنش شیشه را می مکید. خیره ی دهانش شدم و حرکت مواج مکیدنش که تا دمش می دوید و چیزی ته حلقش معلوم بود که بالا و پایین می رفت. لای پایم نبض زد و شب که خوابیدم خواب دیدم که با کون نشسته ام توی آکواریم و ماهی دارد می مکدم و برای اولین بار توی خواب ارضا شدم. صبح که بیدار شدم فکر می کردم بوی آب راکد می دهم، بوی دریا تا مدتها. هنوز هم اگر جایی ماهی لجن خوار ببینم نگاهم را میدزدم. انگار خجالت بکشم از لذت همخوابگی، بوی ماهی دلم را بهم می ریزد. آدم و ماهی ندارد، آدم از نگاهی که شاید بشناسدش خجالت می کشد.
سال ها بعد وقتی داغی شاش مادر بزرگ با بوی آمونیاک توی صورتم می خورد، تب دار از خجالت شاشیدن توی لگن جلوی چشمهام، به بوی تنش فکر می کردم که هرچه قدر می شستمش بوی پیری میداد، که انگار شاش از زیر پوستش عرق می کرد، و مادر که انگار می ترسید بو را به ارث ببرد دستش بند بود به چیزی همیشه.
این روزها بیشتر بوی خون می آید از این خونی که مدام از دماغم سرازیر می شود روی لبم و سرم را که بالا می گیرم توی حلقم طعم فلزی آهن می نشیند. به مادر بزرگ فکر می کنم که حتما تا حالا اولین کفنش را پوسانده و شاید که بوی خاک می دهد دیگر و مادر که محبتش می گیرد می گریزم و تاب گفتنش را ندارم که با تمام امتناع دارد پیر میشود.
۱ نظر:
چقدر این متن نوستالژیک بود. حال و هوای غریب و ملموسی داره مخصوصن الان که شب یلدا نزدیکه و خونه ی مادر بزرگ.
چقدر هم این تکه رو دوست داشتم : بوی زن پیر که بر هر عطری غالب است.
این قضیه ی خون دماغ جدیه؟
ارسال یک نظر