چیزی که در برخورد دو فهم ناهمگون ایجاد می شود گاه و به سوء تفاهم تعبیر می شود از پیچیده ترین و در عین حال ممکن ترین اتفاقات ممکن در تقابل بشریست که به ساده ترین کلمه خلاصه می شود، بد فهمی. اما آنچه که به اشتباه و خوشبینانه به بدفهمی تعبیر می شود در غالب موارد درک نادرست از قصد همگون سوژه مقابل نیست، بلکه تقابل دو فهم نا همگون از موضوعی ثابت است. و اما، تعریف اصولی که فهم بر اساس آن صورت می گیرد خود داستانیست قابل بحث، آنجا که سوژه مجبور به توضیح می شود که عمل یا کلام سرزده ناشی از کدام قصد بوده است اغلب خود به آشفته تر کردن ذهن سوژه دوم می انجامد. این تفاوت ساختاری توضیح پذیر نیست تنها با تعامل بسیار نزدیک قابل شناخت است و نه قابل درک حتی، که الگوهای رفتاری نشات گرفته از فرهنگ، تربیت خانوادگی و طبقه اجتماعی اگر قابل ردیابی باشند الگوهای برخاسته از شخصیت مستقل شخص، آن قسمت منحصر به فرد هر شخصیت – همان که در ترکیب عوامل دیگر ذکر شده حتی درشرایط یکسان نتیجه ای متفاوت دارند- به سختی شناخته می شود. چنین می شود که گاه حتی نزدیک ترین افراد به یکدیگر دچار سوء تفاهماتی آنچنان بزرگ می شوند که قابل هضم نیست و سعی بیشتر در رفع آن تنها به درک حقیقتی تلخ تر می انجامد : من او را نمی شناسم.
و آشوب و تعذبی ویرانگر از این غریبگی به یکباره که تمامیت آرامش و امنیت درونیت را بر هم میزند. و زنگ خطری که مدام حضور غریبه ای را در چهار چوب قلمرو ات فریاد می زند. گاه فاصله اش را چنان می بینی که سکوت می کنی، درها را می بندی و فرار می کنی. گاه اما چنان دشمن را به ناگاه در اندرونی می یابی که چاره ای جز مقابله نداری، می تازی و می خروشی و می کوبی و بیرون می اندازی. آنجا که سوء تفاهمات به مشاجره می انجامد. و سپس در خلسه ویرانی پس از جنگ، تو می مانی و عذاب غفلت، پس لرزه های مشاجره، نفرت از ضعفی مهاجم- که جنگ خود دلیل ضعف است- و سردگمی، که از این پس با دشمن جدید چه باید کرد؟ گاه آشنایی که می توان نادیده انگاشت، گاه دوستی که نبودش زمانی بودش را به خاطر می آورد، و فاجعه، آنگاه که همسری است که در خانه ات سر بر بالین تو می گذارد...
و آشوب و تعذبی ویرانگر از این غریبگی به یکباره که تمامیت آرامش و امنیت درونیت را بر هم میزند. و زنگ خطری که مدام حضور غریبه ای را در چهار چوب قلمرو ات فریاد می زند. گاه فاصله اش را چنان می بینی که سکوت می کنی، درها را می بندی و فرار می کنی. گاه اما چنان دشمن را به ناگاه در اندرونی می یابی که چاره ای جز مقابله نداری، می تازی و می خروشی و می کوبی و بیرون می اندازی. آنجا که سوء تفاهمات به مشاجره می انجامد. و سپس در خلسه ویرانی پس از جنگ، تو می مانی و عذاب غفلت، پس لرزه های مشاجره، نفرت از ضعفی مهاجم- که جنگ خود دلیل ضعف است- و سردگمی، که از این پس با دشمن جدید چه باید کرد؟ گاه آشنایی که می توان نادیده انگاشت، گاه دوستی که نبودش زمانی بودش را به خاطر می آورد، و فاجعه، آنگاه که همسری است که در خانه ات سر بر بالین تو می گذارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر