همیشه وقتی توی فیلم ها می دیدم آدم های عصبانی را، افسرده را، زخم دیده را، که شیشه ها را می شکستند، آینه ها را، هرچه شکستی، هرچه خودزنی، هرچه عصب که به لرزه بیفتد، ماهیچه که منقبض شود، نفس که به شماره بیافتد و صدای خالی شش ها که مثل ظرف خالی سس قرمز که هی فشارش دهی و خس خس خالی بودنش هیچ قرمزی را نشانت ندهد، یا آدم های که دور و برم از حال رفته اند، یا به رعشه ی عصبی افتاده اند یا دیوانه گی ها ازشان سر زده که هیچ توقع نداشته ای از وجودی انسانی، فکر کرده ام که همه برخواسته از توان بازی کردن است. مگر می شود عنان آدم اینچنین از دستش در رود که تصویر معقول و مغرور و استوار خویش را اینچنین به دست خویش بشکند؟ این ها همه تخیل ذهن نویسنده، هنر بازیگر، نیاز به دیده شدن آن درمانده است و تمارض و....
زندگی هر روز اما برگ تازه ای نشانم می دهد این روزها، نه که نشانم دهد بر فرق سرم می کوبد که نگاه کن، این همه که فکر می کردی می دانی نمی دانی. نگاه کن که می شود بیافتی به روزی و حالی که از خودت ترس برت دارد، که از درماندگی و عصبیت چنان به انفجار برسی که بخواهی هر چه هست نباشد، بشکند، ویران شود، که گوشت بر تنت نماند، و نه خون در رگت، و نه مو بر سرت، که بریزد بیرون این همه درد، که بترسی از این همه مرگ که می طلبی و این همه سناریوی ویرانگری که در سرت نوشته می شود و بازی می شود و تکرار. که بخواهی کنترل کنی خودت را و نتوانی، و تمام تنت به لرزه بیافتد از این افسار که کشیده ای به خشم، که سرت را بکوبی هی بر زانویی که مچاله کرده ای تو شکمت، و هق هقی که مجال نفس کشیدنت نمی دهد بشود فریاد دیوانه واری که توی بالش مبل رهایش می کنی. که مشت هایت که می خواهد ویران کند بر تن خودت بنشیند، که موهایت را هی چنگ بزنی به عقب که مبادی بروی با قیچی بیفتی به جانشان، و نروی لب پنجره مبادا که بپری، و نروی کنار هیچ شکستنی و بریدنی مبادا که... و نگاه داشتن این افسار هی سخت ترت بیاید و هی توی خودت مچاله شوی به هق وهق و رعشه که بلند نشوی از روی آن مبل لعنتی که مبادا دسته گلی به آب به دهی و بعد اویی که بهانه ی دعوایتان شده بیاید از ترس بخواهد تو را بغل کند و تو نتوانی و نفهمی که چه می گذرد از آنهمه فشار که دارد تورا له می کند و وا بدهی که قرصی توی حلقت بکند و کمی بعد شل بشوی و حتی پاهایت به تخت نرسد و خواب...
روز بعد انگار کوه کنده باشی درد همه تنت را تسخیر کرده باشد و عادت ماهیانه ای که یک هفته نیست تمام شده بیاید و هی خون برود و تو هی بی حال تر شوی و بعد دوباره بی بهانه بی قرار شوی و اینبار گریه و گریه و باز ترس از خودت که به من چه می شود که توی این همه سال توی شرایط هزار بار نکبت بارتر از این چنین از خود بی خود نشده ام که حالا و باز گریه ات بگیرد از ترس، از درماندگی از اینکه دیوانه شده باشی، از اینکه دیوانه ات بپندارند، از اینکه این حال بشود هر روزه از اینکه روی این تیغه ی عصب بمانی که با تلنگری بیفتی به رعشه و به درد به خودزنی که....
این حال یک هفته ی گذشته من است، توی دو ماه گذشته شش کیلو وزن کم کرده ام و میلم به غذا نمی رود و اگر به رعایت نبود همین را هم نمی خوردم. این هفته را جز دو روز در میانه اش تمام در شوک های عصبی اینچنینی گذرانده ام. امروز روز دوم است که آرام شده ام. فکر می کنم به چرایی اش. انسان با بالارفتن سن توان تحملش بیشتر می شود یا کمتر؟ من که از آنهمه گذر کرده ام که به گفته ی آنها که شاهد بوده اند باور کردنی نیست و بیشتر به داستان می ماند اینجا چرا عنان از کف داده ام؟ نه برای اینکه آن حصار بیست و هشت ساله را شکسته ام؟ که به خودم حق شکسته شدن و اشتباه کردن داده ام؟ نه برای آنکه سهم خودم را در تمام اشتباهاتم به دوش گرفته ام؟ نه برای آنکه سد دفاعی معقول بودن و خوب بودن را شکسته ام؟ و نه برای آنکه باور این همه مرا رنجور و خسته کرده؟ و نه اینکه آیا هنوز از باور حقایق درباره ی خودم و روانم کمر راست نکرده ام؟
این ها را نمی گویم به توجیه خودم، که خطایی نکرده ام. و نمی گویم به توجیه خطای کسی که بهانه شد برای این شکستن که چیزی نبوده که توجیه بخواهد. تنها دارم حال خودم را می کاوم که می ترسم از این غریبه ای که بوده ام توی این چند روز. اول از آنکه کاری که او کرده دست گذاشتن بر زخم تازه بسته شده ی من بوده شروع کردم، بعد رسیدم به توقع زیاد او که در شرایطی کاملا مشابه با من از نظر روحی از من حمایت خواسته و خویشتن داری در برابر دردی که می رسد، بعد رسیدم به ضعف و حساسیت خودم نسبت به موضوعاتی که در گذشته باعث رنجشم شده و حالا رسیده ام به این ها که گفتم از بحرانی بودن روانی که بعد خودشکافی به نوزاد تازه به دنیا آمده ای می ماند که اگر نه به کمی مدارا که سکوت و مراقبت نیاز دارد. شاید اگر قبل ترم بود این مدارا را از شریک این خانه و زندگی می طلبیدم حالا اما وقتی شباهت فضاحت شرایط روحی او را با خودم می بینم می فهمم که نمی توان از او توقع مدارا داشت همانطور که از من، که همین درخواست مدارای او وقتی عزیزش بر بستر مرگ خوابیده شاید مرا که برلبه ی افسردگی ایستاده بودم به سقوط کشاند.
قبل ترها که مثل همه آدم ها می افتادم به دوره های نکبت اینچنینی ظاهرم آرام بود همیشه و خوددار. معقول بودم اما افسرده. انفجارم به مشاجره ای با صدای بلند و گاهی گریه ختم می شد. آرزوی مرگ می کردم با تمام وجود و توی شب بی خوابی ها به صدای قلبم گوش می کردم به خیال آنکه ضعیف شود و بایستد. خودکشی را ضعف می دانستم و نمی خواستم که مرگم را همه به کم آوردنم به یاد بیاورند و نگاه میکنم عجیب هم نبوده برای منی که همیشه جنگیده ام و خواسته ام قوی بوده باشم. می خواستم نه به دست خودم اما به خواست خودم بروم. نمی شد. حالا اما توی این ویرانگری حمله های عصبی دلم مرگ نمی خواهد، هرچند که می روم به دست خودم بمیرم. دلم سکوت می خواهد. یک مدتی نبودن. نه که مردن. اینکه بروم جایی و هی آرامبخش باشد که بدهند که تنم لخت شود و ذهنم خواب. و سرمی باشد که زنده ام نگاه دارد و پرستاری که اصلا نگاهم هم نکند و تنها بیاید به تمدید دارو و برود. نه کسی باشد که بخواهم رعایتش را بکنم. نه درسی که بخوانم. نه کلاسی که باید بروم. نه دوستانی که حالم را بپرسند و بخواهم جوابی بدهم که دروغی بیش نیست. نه پدری که سراغم را بگیرد. نه مادری که تولدش باشد یادم بماند که زنگ بزنم و قربان صدقه اش بروم. نه کسی که زخم خورده باشد و بخواهد تا سه صبح ما را توی خیابان دنبال خودش بکشد که دردش را تسکین بدهم. نه دوستی که جواب ایمیلش را نداده باشم، نه پول کرایه خانه ای که یادم بماند بدهم. و نه قبض برق و تلفن و قسط های عقب مانده، و نه ظرفی که باید شست و رختی که هم وغذایی که باید پخت و باید خورد و حرفی که باید زد و لبخندی هم .... بعد بیایم هیچکس نپرسد کجا بودی و هیچکس به روی خودش نیاورد و بیافتم باز توی دنیای دوست ها و آشنایان و بخندم و بگریم با زندگیشان که چرخ می خورد با زندگیم.
دلم مرگ نمی خواهد. می خواهم زنده بمانم و همسری داشته باشم و بچه ای حتی، و بروم تو اجتماع و بیشتر از قبل با مردم بیامیزم، با درد ها و لذت هایشان، با دغدغه ها و افکارشان. میل هایی که پیشترها در من نبود و که حالا دوست می دارم. اما برای یک مدتی بروم جایی که دیوانگی کردنم آزار کسی نباشد، که گریه کردنم را بند نزنم. که به رعایت حرف از دهانم نیاید وبه رعایت غذا از گلویم به زور پایین نرود و به رعایت لبخند های زورکی نزنم. آدم ها هم سوپاپ تخیله می خواهند که فشار که زیاد می شود بریزند بیرون قبل آنکه درد از درون هرچه هست و نیست را به انفجار بکشاند. سعی کنی که همیشه تحمل کنی، خوب باشی، معقول بمانی، قوی باشی، یک روز می ترکی و هیچی چیز نه از خودت و نه از روانت نه از رابطه هایت نمی ماند به تحسین آنهمه خودداری.
هیچوقت تا به حال به آسایشگاه و قرص های آرام بخش اینطور نگاه نکرده بودم که حالا. دلم تنها یک مدت تنهایی می خواهد. یک مدت آسایش. یک اتاق از آسایشگاه و یک زمان نامحدود به بی مسئولیتی در برابر همه چیز حتی رفتار روزانه ام و بعد خودم بیایم یک روز و برگردم به خانه ام بگویم:
سلام زندگی، من آمده ام زندگی کنم باز.