۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

تنها ورق می زنم


یک. دستم به نوشتن نمی رود، به فارسی نوشتن انگار، سه تا مطلب قبلی که نوشتم به انگلیسی بود، نگذاشتمش اینجا جز همین پست قبلی، نخواستم عادتم شود اینطور نوشتن. این روزها فکر کردنم به زبان دیگریست، نوشتنم، خیال کردنم، انگار دارم فرار میکنم از چیزی، باری که فارسی فکر کردن و نوشتن بر دوشم میگذارد، بار یک عمر، یک گذشته. انگلیسی زبان اعتراضم شده، رک و پوست کنده است، فریادم که در می آید و می خواهم نیش بزنم ذهنم چنان کلمات بیگانه را کنار هم می نشاند که انگار هرگز فارسی بلد نبوده ام. اینطور می شود که اینجا عور می ماند برای مدت ها.




دو. ''همه چی آرومه، من چقد خوشبختم!!! '' این مصداق احمقانه ی این روزهای من است. باز افتاده ایم توی دور بدبختی های دوره ای خانوادگی، از آنها که همه ی خانواده هرکدام یک سر دنیا کارشان که چه عرض کنم کارهاشان گره ی کور می خورد. حوصله شرح مصائب ندارم، مدت هاست به این نتیجه رسیدم که ظاهرا زندگی همین بلاهاست و صحنه ی رزم آرایی تو با این غولی که هرچه پیش می روی انگار قوی تر می شود. بردی در کار نیست، باختی هم نیست، بازی ادامه دارد. هرشاخ غول را که می شکنی چهار شاخ دیگر در می آورد. مدت هاست که دارم با حرص و لجی کودکانه باور میکنم که بی خود این همه سال جنگیده ام برای روزی که راحت پایم را روی پایم بیاندازم بگویم چه خوب همه چی ''آرومه'' و ''من چقد خوشبختم!!''
بازی تمام نمی شود، اینقدر ادامه می یابد تا جانت تمام شود. من آدم تقلب نبوده ام هیچوقت، خودم را نمی سوزانم. با تمام اینها من حالم خوب است این روزها، یعنی مثل قبل ترمز نبریده ام. این تئوری این سالهای مرا برای خودم ثابت کرده که اگر زندگی عاطفی ام ثبات داشته باشد برای مابقی مشکلات توان ایستادگی خواهم داشت.  برای همین است که با تمام لنگ در هوایی و سگ دوهای این روزها، من لبخند به لب مصداق مثال زدنی آرامش و خوشبختی هستم میان دوستانم.

این با تمام نکات مثبتش یک جایش می لنگد، یک صدای گنگی از درونم چیزی می گوید که نمی فهمم، یک چیزی شبیه به بیدار بیدار بیدار شو، سیل دارد می آید. این صدای نامفهوم را که می خواهد مرا از خواب خرگوشی بی خیالی به در بیاورد بگذار کنار کابوس های شبانه ام، از جنگ و خون ریزی و سیل و آسمانی که شکافته می شود و زمینی که از هم متلاشی می شود و انگار تمام صحنه های قیامتی که توصیف شده یکجا اگر نه هرشب اما مدام به خوابم می آید. من اما دلم نمی خواهد از این خواب بیخیالی بیدار شوم. این حالت مستی که می گوید بگو بیاید ببرد ما را چه باک.

سه. این روزهای زندگی ام شده کتابی که حوصله ی خواندش نمی آیدم، صفحات را با بی میلی ورق می زنم به دنبال کلمه ای یا جمله ای که مشتاقم کند به ادامه ی خواندن ، لم داده ام و توی چرت و میان اشک های خمیازه کلمات را چند خط درمیان دنبال می کنم به امید اینکه مشکلات کلیشه و همیشه بزرگ شده ی قهرمان داستان تمام شود، آنهایی که زیادی داستانی بودن یا کلیشه واری مهوعشان توی ذوقت می خورد و می خواهی تمام شود آن نقطه ی به اصطلاح اوج که برسی به جادوی زندگی خفته میان روزهای عادی، آدم های معمولی، زندگی هایی که نه با ماجرا که به سادگی شان پیچیده و رمزآلود باشد.
این روزهام را دارم تنها ورق می زنم.