۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

بر آب ها، پرنده بی طاقت بود*

دیشب خواب دیدم کنار دریا ایستاده ام و از دور موج ها را می پایم.  موجی بالا آمد، یکباره، بلند و عمود بر دریا، مثل دستی که ناگهان از گور برآمده باشد، پرنده ای را از آسمان چید و باخود برد به قعر آب. دوباره موجی دیگر و پرنده ای دیگر. از روح  خشمگین دریا ترسیدم و خیالم خوش بود که دورم از ساحل، نگاه کردم آب تا زانوهایم بود. ترسیدم. گریختم.
بیدار شدم در وحشت از دریایی که پرنده هایش را به کام می کشد. 
این شب ها، شب های بیخوابی، تب، پوستم که می سوزد، که هی می کشانمش بر خنکای بیرون مانده از لحاف، می چسبانمش بر پشت لخت و خنک همسری که عمیق خوابیده. از هرجا که اما پوستم می گذرد رد داغی می ماند بی اثری از خنکا بر من. خوابم نمی برد دیگر، نه تا دمادم صبح، تا طلوع کامل خورشید که چشمهایم دوباره گرم می شود تا ساعتی بعد که خسته تر از هرروز تنم را به ادامه بکشانم.

فکر که می کردم امروز، سفری به خاطر ندارم از کودکی تا به حال که مصیبت یا دردسری را با خود نیاورده باشد. چه مسافر بوده ام چه آن کس که می ماند همیشه حادثه ای پیش آمده برای من یا هرآنکس از من که برایم مهم بوده. 
سفر همیشه برای من همراه مصیبت بوده، همین است که دم دمای سفر همان یک ذره قرار هم از من می رود. در ذهن من سفر هنوز همان معنای سنتی و قدیم را در خود دارد: خطر کردن.

دلم کمی آرام می خواهد، خوابی عمیق و بی کابوس، خوابی که خستگی بزداید نه که بزاید، کمی آفتاب و روز که روشن باشد، و خیالی که هر دم نپرد به دنبال چیزی. دلم کمی قرار می خواهد. کارهایی که تمام شوند، راه هایی که برسند به جایی، برسم. از هر در که می زنم انگار می رسم باز به خواستِ رسیدن، ماندن، آرام گرفتن. 

دوباره مسافرم اما. این بی قراری را قراری نیست.


* عنوان خطی از شعریست در کتاب دریایی ها - یدالله رویایی