زبانم دارد از دست می رود. اغراق نمی کنم، یک اتفاقی در حال شکل گرفتن است که دارد زبانم را از دسترسم دور میکند. اوایل نادیده می گرفتم. امروز انگار به یک آگاهی رسیده باشم یکهو ترس برم داشته. این موضوع روند افزایشی داشته مدام دارد بیشتر می شود. کلمات تنها به صرف شباهت آوایی در سرم جایگزین یکدیگر می شوند. کلماتی که هیچ شباهت مفهومی به هم ندارند. مثلا امروز طول کشید را نوشته ام تولید کشید! یا چند روز پیش آفت را نوشتم عافیت و دیوانه را دیوار. حالا حضور ذهن ندارم که مابقی یادم بیاید ولی این سه تای اخیر یادم مانده و هی فکر میکنم آدم چه چیزیش باید بشود که همچین اشتباهی بکند. اینکه دستش از مغزش فرمان نبرد. فکر کند دیوانه بنویسد دیوار. من همیشه دیکته ی خوبی داشتم. به ندرت شده که غلط املایی داشته باشم. تازه این هم که غلط املایی نیست که بگویم سوادم دارد آب می رود. زبانم دارد از دست می رود. کلمه ها معانی خودشان را از دست داده اند و به راحتی جای هر چیزی شبیه خودشان می نشینند. خیالات برم داشته نکند این همینطور بدتر بشود. بعد یک چیز که بنویسم دیگر مفهوم نداشته باشد. ترکیب یک سری کلمات باشد که باید رمزگشایی کنی که به جای کدام کلمه ی هم آوا نشسته اند. در یک مود توهمی رفته ام و دارم روزی را می بینم که هیچ کس نفهمد چه میگویم. که دهانم را که باز کنم یک سری کلمه که هیچ ربطی بهم ندارد بیرون بریزد. بعد کم کم کلمات هم معانی خودشان را از دست بدهند، بشوند ترکیب بی معنی از حروف. بعد همان ها هم به آواها تقلیل پیدا کنند. بشوم یک آدم ابتدایی که اَاَاَ اُاُاُ ای ای ای می کند. موقع درد و خشم زوزه می کشد. موقع لذت ماغ می کشد. سرخوش که می شود چهچه می زند. بعد می برندم دیوانه خانه. من که دیوانه نیستم اما. ملاقاتی که می آید می پرسد این یکی چه اش شده؟ می گویند حرف نمی زند. زوزه می کشد ماغ می کشد چهچه می زند. بعد من می آیم بگویم دیوانه نشده ام زبان یادم رفته. بعد یک سری صوت از گلویم در می آید که هیچ معنی ندارد. بعد حتما فکر می کنند دیوانگی ام زده بالا و ممکن است که حالا به ملاقاتی ها آسیب برسانم. سه چهارتایی می ریزند سرم و دستهایم را پشتم گره می کنند و یکی یک آمپول آرام بخش می زند توی گردنم و همینطور که خواب دارد می بردم گریه ام می گیرد که چطور شد زبانم از دست رفت. اشک از چشمم نریخته بیهوش می شوم. بیدار که می شوم هنوز توی دیوانه خانه ام و باورم شده که زندگی ام با زبانم از دست رفته و دیگر هیچوقت بر نمی گردد.
این کابوس مرا تا سرحد مرگ می ترساند.