پابلیک گاردن/ بوستون/ بیست اکتبر ۲۰۱۲
دیروز هوای اینجا خیلی اتفاقی خوش بود، آفتاب بیجانی پهن بود و خنکای مطبوعی که بوی برگهای خشک باران خرده را توی خودش نگه میداشت و با نسیمی گاه به گاه حجمی از عطرهای پاییزی را توی سینهات میریخت.
رفته بودیم پارک بزرگی که مرکز شهر است. یکی از زیباترین پارکهایی که دیدهام. صد و هفتاد سال توی دل بوستون عمر کرده و عظمت و زیبایاش تحسین هرکسی را با هر حال و هوایی بر میانگیزد. ترکیب دلبخواهی درختانی که زودتر رنگ عوض کردهاند با آنهایی که هنوز بوی تابستان را داشتند فضا را به شکلی تخیلگونه خواستنی میکرد. نشسته بودم روی نیمکت چوبی که از رطوبتِ روز قبل فقط عطرش را داشت و به مردمی که توی پارک توی هم لول میزدند نگاه میکردم. فضا برایِ منِ غریب، به طرز ناشناختهای شاد بود. هرجا یکی بساطِ سازِ خیابانیاش را پهن کرده بود و از بین آنهمه، صدای ساکسیفون مرد سیاهی که با چشمان بسته جاز میزد و آن رضایت آمیخته با لذتی که در چهرهي از همهجا بیخبرش داشت، دلم را برده بود. زیر یک درختی که چترِ شاخههایش دایرهای به قطر بیشتر از ده متر را میپوشاند، دختری نشسته بود، گفتم چه حالی دارد میبرد، نزدیکتر که شدم دیدم دارد گریه میکند. بچهها و سگها به طرز خستگی ناپذیری دنبال سنجابهایی بودند که به طرز خستگی ناپذیرتری خاک را دنبال بلوطی زیرورو میکردند. پیرمردی که میدوید، دخترها و پسرهایی که وسط چمنها ولو شده بودند و پدری که با خندهای گشاد توی صورتش با کودک نوپایش تمرین راه رفتن میکرد. تابلوی کاملی از تمام حسهای انسانی کنار هم.
فکر کردم کجای کار ما میلنگد که چنین مردمان غمگینی هستیم؟ متوسل شدن به شرایط سخت کنونی آسان ترین جوابی است که میشود داد و یا حتی ذکر مصیبت تاریخی، مگر همین همسایههای از خودمان بدبختتر تاریخی بهتر از ما داشتهاند؟ چرا ما مردمانی هستیم که غم را فضیلت میدانیم. مهم نیست از کدام قشر آمده باشیم، شادی یا سطحی است یا مکروه است یا دیگران را حسود میکند و چشممان میزنند، یا تو را از اندیشیدن باز میدارد یا تو را از پیمودن راه حق. به طرز غمانگیزی جهانبینی جمعیمان ما را به سوی تقدسِ غم پیش میبرد. در درون همهی ما عذاب وجدانی هست در شاد بودن و یا شاد نمودن. عزاداریهایمان همیشه بزرگ و با شکوه است. بزرگترین جشنمان نوروز هیچ شباهتی به جشن ندارد. از اسلام عزایش را گرفتهایم، از غرب نهیلیسمش را، از عرفان پشت پا زدن به دنيا را، از هنر و ادبیات بازتولید افسردگیاش را، از جنگ یادوارهی دردها و از دست رفتههایش را. در هیچ چیز برای ما وجه مثبت و شادش تقدم ندارد. طنزمان اگر تلخ نباشد نمیخنداندمان. سیاست ورزیمان هم همین است. مخالف باشی یا موافق بر طبلِ باختنها میکوبی. یکی که زندان میافتد همه جار میزنند و زار میزنند، همان کس از زندان آزاد میشود کسی کل نمیکشد. ما ماشین هشتاد میلیونی باز تولید غمیم. چیزی را ببازی همه گوش میشوند برای نالههایت، به دست بیاوری کسی با تو نمیرقصد که هیچ تو را از جمع غمانگیزشان طرد میکنند. شادی را در پستوی خانه نهان میکنیم مبادا شرمندهی دیگران شویم. سرچشمهی این تمایل جمعی به غم از کجا میآید؟ من که خودم تا خرخره توی همین فرهنگ غرق شدهام هم نمیفهمم. بیبیسی توی یکی از برنامههایش در مورد موسیقی مصاحبهای کرده با شهرام شپره. خانه و حرف زدنش را که ببینی و بگذاری کنار موسیقیاش مجموعهی کاملی است از موجودی که شادی اولویت زندگیاش شده و حتی دردهای سادهاش را شش و هشت میخواند. اینکه از بین این همه خواننده از هرچه قدیم تا به حال او تنها نمونهی از نوع خودش هست که مخاطب چندانی هم ندارد خود سندی است که یک جای کار این ملت میلنگد. ملتی که درش روشنفکر و عامی و قشر متوسط و دارا و ندار و دیندار و سکولار و بیسواد و باسوادش همه بر طبل ناله میکوبند تعادلش را از دست میدهد. من به عنوان کسی که از همین جامعه آمدهام، که غم سهم مشخصی در روزمرگیام دارد، فکر میکنم در دنیایی که هزار بهانه به دستت میدهد که افسرده باشی، پیدا کردن فلسفهای که بتواند تو را میان اینهمه شاد نگه دارد عمیقترین نوع اندیشیدن است. امر مقدس همیشه امری دستنیافتنی و یکتا بوده و اگر قرار است چیزی در این دنیا مقدس شمرده شود شاد بودن گزینهي مناسبتری است.
من با تمام بار غمی که همیشه به دوش کشیدهام از هرچه آه و نالهاست خستهام. از هرچیز که آینه در آینه خودم را نشانم دهد. دلم حسهای تازه میخواهد. دلم میخواهد هر چه میبینم و میخوانم خودم را به یادم نیاورد. دلم میخواهد نفهمم طرف از چه میگوید. گیج شوم از احساسی که مشترکم نیست. دلم شادی میخواهد، نه حتی شادیای عمیق و بیدغدغه، بلکه توانایی لذت بردن از بهانههای کوچکی که توی زندگی هرروزهی هر کسی پیدا میشود و توانایی نمایش و تقسیم کردن همین خرده خندهها و لبخندها. اگر یاد بگیرم میان غم و شادیام تعادلی برقرار کنم، اگر یاد بگیرم روزی، که شادیام بر غمم مقدم باشد، انگ شاد بودن را با افتخار بر پیشانیام قبول میکنم. شاید پیش قدم نسلی بشوم که زندگی را در تمام ابعادش زندگی کند.
پ.ن. یک هفته بعد از همخوان کردن این پست، داشتم مقالات شمس میخواندم، اینرا دیدم حیفم آمد اضافه نکنم به این پست.
شادی را رها کرده، غم را میپرستند**
''شادی همچو آبِ لطیفِ صاف، به هر جا میرسد، در حال شکوفهی عَجَبی میروید. و مِنَ الماء کُلّ شیءٍ حَی ـ آن آبی که این آب از او روید و از او زنده شود و شیرین شود و صاف شود. غم همچو سیلابِ سیاه، به هر جا که رسد، شکوفه را پژمرده کند و آن شکوفه که قصدِ پیدا شدن دارد نَهِلد که پیدا شود.''
* تیتر مصرعی از شعری از مولانا ست
** مقالات شمس، ویرایش جعفر مدرس صادقی ص ۲۲۲