یک. تن و هر چه از تن برمیخیزد و جان میگیرد. بوسه، نگاه، لمس، صدا، آغوش، بو. بوی گردن، پشت گردن، زیر گوش، بوی کتف، بوی دست. صدای بازیگوش، صدای خوابآلود، خشدار، جیغ. پوست، بافتش، رنگش، دمایش. سرانگشتان یخ، دستهای مرطوب، فرم کف دستها، بلندای انگشتها، شکل ناخنها. رنگ چشمهای خیس، رد مژهها، چال گونه، خط لبخند، فرم خاص گونهها وقت خندیدن. تن همیشه ابزار دوستداشتنم بوده، از بچگی، بوسیدن و بوسیده شدن را دوست داشتهام و هرکس که برایم عزیزتر بود گردنش را میبوییدم و میبوسیدم. وقتهایی که دوستداشتنیهای زندگیام مادر بود و پدر، بوی لباسشان که بغل میکردم وقتهایی که نبودند تنها لالایی خواب کردنم شد و بعدترها بوییدن گردن برادر و آغوش کشیدنش بلندترین دوستتدارم گفتنم. هنوزهم تن، قویترین ابزار ارتباطم با دنیا، با آدمهاست. تنانگی بر وزن زنانگی، جمعی است از هزار هزار حسی که بیانشان تنها از تن برمیآید، وقتی که تن رساناترین زبان است. تنانگی فارغ از بار جنسیاش به اندازهی زنانگی گسترده است. تن برای حرف زدن، لمس را دارد، نگاه را دارد، بو را دارد، خنده و گریه و خشم را دارد. زبان تن زبان مشترک آدمیزاد، زبان اولی که با آن به دنیا میآییم و فارغ از جغرافیایمان با هر جنسی و بشری حرف میزنیم. من هنوز هم زبان تن را از کلام بیشتر میفهمم. خلاصه کردن تن به رابطهی جنسی حرام کردن تن است. من دوست داشتن را، طبیعت را، حیات را با تنم میفهمم. من لمس را، بو را، تصویر را بینیاز از ترجمه میبلعم. کلام تفسیر میخواهد. کم میآورد. زیادیست. پرطمطراق است. لوس میکند. سرد میکند. زبان تن از زبان کلام گویاتراست. من هنوز هم با زبان اولم حرف میزنم. شبها که تنش را تکیهگاه تنم میکند، و دستش را سفتتر از هر طناب نجاتی بغل میگیرم، تنها تک آوای اوم با کوچکترین تغییر در بلندا و لحن و زیر و بمش معنای هزار جمله را میرساند. اوم یعنی چهقدر خوب که هستی، اوم که یعنی بهبه، اوم که یعنی بازهم، اوم که یعنی چرا؟، اوم که یعنی بسه، اوم که یعنی باشه، اوم که یعنی حوصله ندارم، اوم که یعنی دلتنگم، اوم که یعنی بگذار بخوابم، اوم که یعنی نه، اوم که یعنی دلم نوازشم میخواهد، اوم که یعنی حتما، اوم که یعنی سردم شده، اوم که یعنی خوابم نمیبرد، اوم که یعنی بیا بغلم، اوم که یعنی صبح بخیر، اوم که یعنی بیا بازی کنیم. اوم که یعنی همین حالای حالا دوستت دارم. اوم که برای ما هزار معنی دارد، معنای مشترکی که بیهیچ لغتنامه و دستور زبانی یاد گرفتهایم، و چه خوشبختی بزرگیاست که شریک زندگیات زبان اولش، زبان تنش با تو یکی باشد. وقتی که یک صوت توان رساندن معنای هزار حس ناگفتنی را دارد، زبان تنها بازیچهای میشود برای وقتهایی که تن از تن دور میماند. برای وقتهای تنهایی، وقتهای دوری، وقتهایی که تن تنش را، همزبانش را گم میکند.
دو. اینطور میشود که من از حرفهای راه دور بیزارم، از حرفهایی که میرود تا فضا و منعکس میشود توی بازیچهای دم گوشم بدم میآید. من پای تلفن حرف زدن را دوست ندارم، بلد نیستم، حرف کم میآورم، کلافه میشوم، گاهی حتی از آنکه پای تلفن به حرفم میکشد بیزار میشوم. من عشق را، دوستی را، محبت را، خانواده را، دوست را در دیدار تن به تن میفهمم، دوستدارم. از آن طرف هم از روبوسی و بغل کردن آدمی که نمیشناسم طفره میروم، بوی غریبهها اذیتم میکند. نمیتوانم کسی که نزدیکم نیست را در آغوش بکشم، با کسی اگر قهر باشم، نزدیک شدنش، لمسش آزارم میدهد.
برای همین هم رابطههای راه دور زود برایم میمیرند. وقتهای جدایی، پیشاپیش در عزای مردن آن رابطه اشکهایم را میریزم. وقتی میروم/ میروند قید آن رابطه را در دلم میزنم. یک وقت بود به روزی دوباره با هم بودنها دلخوش بودم. وقتی در اولین هجرت هشت ساله بودم و آرزوی برگشت به محلهی کوچک و شیرین کودکی تنها رویایی شد توی خواب، وقتی در تمام رفتنهای بعد از آن هیچ وقت هیچ برگشتی/ آمدنی نبود، دل بریدن تا همیشه را به بهای سالها انتظار کودکانه یاد گرفتم. رابطه از ربط میآید از ارتباطی که با چیزی یا کسی برقرار میکنی، وقتی جایی را، چیزی را، کسی را، کسانی را دوستداری، هیچ چیز به قدر لال شدن عذاب جانت نمیشود، آنوقت که تن از گفتن حرفهایش باز میماند.
سه. آدمی که زبان اولش تنش باشد که مهاجر باشد و خانه به دوش، تا همیشه تنها میماند.