سی یک ساله شدم. به همین سادگی. سی و یک سال از خیلی زوایا خیلی زیاد به نظر می رسد اما همین حالا حسش نمی کنم. شاید سال پیش خودم را پیرتر حس میکردم تا حالا. حسی که آدم به سن خودش دارد بیشتر از اینکه تاثیر پذیر از عامل بیرونی افزایش سن باشد به حس درونی ات نسبت به خودت بر میگردد. فکر می کنم حالا از خودم راضی ترم تا سال پیش یا حتی دو یا سه سال پیش. امروز دقیقا دو ماه و دوازده روز است که از جا به جایی به ایالت جدید میگذرد و دقیقا دو ماه و دو روز از سر کار رفتنم. حالا دارم دو جا و هفته ای ۵۵ ساعت کار میکنم. همان هفته اول با اعتماد به نفس کامل رفتم و یک ماشین هیوندای النترای نوی آبی اقیانوسی را قسطی خریدم تا هیچ چیز توی جایی که بی ماشینی یعنی خانه نشستن مانع کار کردنم نشود. آن موقع هنوز کار اصلیم را نگرفته بودم و در مرحله مصاحبه بودم و تازه قرار بود همان روزی که ماشین را گرفتم توی یک رستوران کار موقتم را شروع کنم. به قصد خریدن مینی قرمز رفته بودم اما به خاطر نداشتن سابقه کار و پول نقد! تنها جایی که حاضر شد به من اعتماد کند و ماشین بیست و پنج هزاردلاری را دستم بدهد که قطسش را ماه به ماه بدم نمایندگی هیوندای بود که رئیسش از شانس من ایرانی بود و با زرنگ بازی ایرانی توانست برایم ماشین را از کمپانی بگیرد. قسطش بالاست و سودی که میدهم هم به نسبت بالاست اما چارهای نبود. ده روز بعد کار اصلی را گرفتم و خیالم از بابت قسط ماشینی که توی بیکاری گرفتنش دیوانگی بود و نگرفتنش هم دیوانگی راحت شد. کارم توی یک فروشگاه زنجیرهای بزرگ به اسم نیمان مارکس است که بیرون از آمریکا شعبه ندارد و کارش فروختن مارکهای درجه ی یک دنیا در زمینه لباس و زیورآلات و غیره به قشری از جامعه آمریکاست که به همان قشر یک درصدی معروفند. دستیار یکی از موفق ترین استایلیست های خصوصی شدهام. یک زن یهودی پنجاه و پنج ساله. آدم سختیست و همین سخت بودنش هست که موفقش کرده. ازدواج نکرده و بچه ندارد و من خیلی وقتها فکر میکنم با این همه پول که می سازد و خرج هم نمیکند قرار است بعدا چه کار کند و اصلا انگیزه پول در آوردنش از کجا می آید وقتی شبیه آدم آهنی می ماند و به قول خودش صورتش برای لبخند زدن ساخته نشده و وقتی لبخند می زند قیافه مضحکی پیدا میکند و کلا علاقه ای به لبخند زدن ندارد! هرچند به نظر من در معدود مواقعی که می خندد صورتش به طرز عجبیی زیبا به نظر میرسد و قند توی دل آدم آب میشود. اما فهمیده ام ظاهرا میشود خود کار انگیزه کار کردن آدم باشد و لازم نیست حتما انگیزه خارجی آدم را هول بدهد. با این که تقریبا هیچ کس توی کل آن فروشگاه سه طبقه دل خوشی از او ندارد با این حال من ازش خوشم می آید. یک کارهاییش خیلی شبیه خودم است. خود سابقم بیشتر. خود سابقی که اگر همان می ماندم و بیست و پنج سال به همان روش ادامه می دادم همان می شدم. می فهمم چرا اینهمه بی قرار است و چرا اینقدر ایراد گیر است و چرا به نظرش بقیه بی خیال و بی عرضه و بی مسئولیت هستند هر چند که با خود حالایم با او موافق نیستم اما با خود سابقم درکش میکنم و برای همین یک جور دلم برایش می سوزد چون می دانم از این ناهماهنگی سطح توقعش از دیگران و واقعیت چه عذابی می کشد و حتما این عذاب توی آن سن خیلی هم بیشتر باید باشد و چقدر بد که هیچوقت شرایطی برایش پیش نیامده که فکر کند شاید این اوست که دارد اشتباه میکند و قرار نیست همه همانطور به همه چیز نگاه کنند که او می کند و همانطور انجام دهند که او می دهد. شاید برای همین بیشتر مواقع حرص خوردنش برایم کودکانه و خنده دار است و آنقدر که دیگران را اذیت میکند برایم آزار دهنده نیست، هرچند بعضی وقت ها با تمام صبر و آرامشی که در محل کار جدید به آن معروف شدهام در مقابلش عصبی و کلافه میشوم. به عنوان شغل اول در آمریکا و بدون هیچ سابقه ای در این کشور، پذیرفته شدنم در این شغل شانس بزرگی برایم بوده. سه بار و با چهار نفر مصاحبه کردم تا بعد از دو هفته کار را گرفتم. حقوقش هم اگر نه آنقدر که از خودم انتظار دارم اما خوب است، دو برابر حداقل حقوق و خوب آینده روشنی هم میتواند برایم داشته باشد. هرچند یاد گرفته ام پیش بینی نکنم ولی تا حدودی می شود رویش حساب کرد. از حالا خیز برداشته ام به سمت دستیار مدیر و بعد مدیر شدن در یکی از ده دپارتمانی که دارد و ایده آلم کار کردن در دپارتمان طراحی بصری است. کاری که مستقیم به رشته ام مرتبط است و کلی برایم جالب و هیجان انگیز به نظر می رسد. حالا تا چه بشود. کار دومم هم که قرار است موقت باشد تا زندگی کمی سر و سامان بگیرد کار توی یک رستوران است. فاصلهی فرهنگی و اجتماعی بین این دو تا کار آنقدر زیاد است که روزهای اول مدام در حال پل زدن بین دو دنیایی بودم که به فاصلهی یک ساعت در سر من به هم پیوند میخوردند. صبحها با لباسهای به قول خودمان پلو خوری توی یک ساختمانی که هر جایش به یک شکل طراحی شده و به هر دیوارش یک اثر هنری اصل و نامدار آویزان شده، غرق رنگ و نور و عطر کارم سر و کله زدن با آدمهاییست که اینقدر پول دارند که نمی دانند چه کارش بکنند و عصرها با یک تیشرت پنج دلاری و جین و کتانی آبجو دادن به آدمهایی که سنت سنت پول آبجویشان را میشمارند و دستت میدهند. من در بین این دو تا موقعیت زمین تا آسمان متفاوت فقط لباس هایم فرق میکند. در هر دو لبخند میزنم و روز به خیر میگویم و سعی میکنم رضایتشان را جلب کنم. آدمهای هر دو گروه به یک اندازه برایم بیگانه و عجیبیند. هر دو به یک اندازه برایم غیر قابل فهمند. شاید فهمیدن قشر مرفه کمی برایم سخت تر باشد. حیف و میل توی کتم نمی رود. بیشتر شاید به این برگردد که خیلی هایشان مرا یاد مادرم می اندازند. یاد ادا اصول و تمایلات تجملگرایانه مادرم که همیشه با روحیه خاکی پدرم در تضاد بود و همیشه باعث تشنج و عصبیت و دعوا بود. اما همین که برایم غیر قابل تحمل نیست و حتی گاهی یک جاهایی لذت بخش هم هست نشانم می دهد چقدر سطح تحملم بالا رفته و همین خوشحال کننده است. دو جا کار کردن رسما وقتی برای خودم باقی نمی گذارد. اگر فرصتی برای نوشتن داشته باشم حرف گفتنی زیاد هست. از آدمهایی که حالا همکارانم به حساب می آیند و هر روز می بینمشان و هر روز یک چیز تازهای نشانم می دهند تا آدمهایی که هر روز گذری می آیند و می روند. نمی دانم من دقتم به آدمها بالا رفته یا به خاطر تفاوت هایی که داریم به چشمم می آیند اما آدمهایی که می بینم هر کدامشان یک شخصیت داستانی اند. شخصیتی که انگار کاملا با یک ذهن داستان پرداز ساخته و پرداخته شده اند. بعضی وقتها فکر میکنم انگار دارم توی یکی از همین سریال های خوش ساخت آمریکایی بازی میکنم و تمام این آدمها تنها یک سری شخصیت خیالی هستند که طوری طراحی شده اند که همیشه برای بیننده جذابیت داشته باشند و هیچ آدمی در دنیای واقعی با این خصوصیات وجود خارجی نمی تواند داشته باشد. دلم می خواهد راجع به تک تک این آدم ها بنویسم. می ترسم به بودنشان عادت کنم و چند سال بعد دیگر برایم این جذابیت را نداشته باشند. دلم می خواهد با نگاه حالایم بنویسمشان و برای همیشه یک جا به همین شکلی که می بینم ثبتشان کنم.
بعد از دو ماه بالاخره فرصتی پیش آمد تا اینجا را به روز کنم. همین برایم عجیب است که چطور وقت اضافه آورده ام. فکر کنم کم کم دارم با شرایط جدید وفق پیدا میکنم و شاید بشود هفته ای یک بار چند ساعتی وقتی برای خودم و گاهی نوشتن پیدا کنم. علی الحساب زندگی ام در دو ماه به اندازه ی چند سال عوض شده. نوجوان که بودم فکر میکردم در میانهي دههی دوم زندگی یک آدم موفق خواهم شد، کارم در زمینه هنر خواهد بود، درآمد خوب خواهم داشت و ماشینم هوندای سویک دو در قرمز خواهد بود. حالا در ابتدای دههی سوم، هنوز آن آدم موفقی که فکر میکردم می شوم نشدهام اما فکر کنم در مسیر درست آن آدم شدن قرار گرفتهام. کارم نه آن رشته هنریست که خوانده ام و کار کرده ام و و دوست داشته ام اما به هر حال شاخه ای از هنر است و ماشینم نه هوندای قرمز که یک هیوندای آبی است و درآمدم عالی نیست اما آنقدر خوب هست که به آیندهی خودم امیدوار باشم. خودم را بیشتر دوست دارم. آدم ها را هم. شهر را و طبیعت را هم و امروز در ابتدای سی و یک سالگی به اندازه هجده سالگیم پر انرژیم. بدنم جان تازه گرفته. هرچند که همیشه لاغر بوده ام اما دوباره به اندازه نوجوانی ام باریک شده ام و چابک. مدام در حال دویدنم. هفته ای شصت ساعت بی وقفه سر پا کار میکنم و روزی صد کیلومتر رانندگی. این برای کسی که تا دو ماه پیش از توی مبل جدا نمیشد شبیه یک معجزه است و وقتی برق ناباوری را در چشم آدمهای جدیدی که سنم را می پرسند می بینم بیشتر باورم می شود که سن یک خط صاف بالا رونده نیست. انگار سوار ماشین زمان شده باشم سر حالم و همین جبران روزهایی که صبح تا شبش یک عمر می گذشت را برایم می کند. خوشحالم.