۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

هما- نیکی


امروز دوباره برای چندمین بار احساس کردم واقعا وسط یک سریال تیپیکال آمریکایی گیر کردم و همین وقتاست که کارگردان از یه گوشه‌ ای بیاد بیرون و بگه کات!
داستان از اینجا شروع شد که دیروز هما اومد قسمت انبار پشتی بخش ما. میگم بخش ما چون قسمت لباس های زنانه به سه بخش عمده کانتمپراری(معاصر)، دیزاینر(طراح)، و کوتور(طراحی سطح بالا) تقسیم میشه که به ترتیب از ارزون به گرون ترین ها ختم میشه و هما در قسمت طراح و من در قسمت طراحی سطح بالا کار میکنم، اما هر فروشنده ای این آزادی رو داره که در تمام بخش ها به مشتری های خودش لباس یا کفش یا جواهر  بفروشه. تنها بودم و داشتم شکلات سق می زدم و از فرصت استفاده کرده بودم و موبایلم رو چک می‌کردم. هما اومد و پرسید چطور هیچ کس اینجا هیچی تو هولد نداره. حالا هولد چیه؟ Hold یعنی وقتی یه لباسی رو برای یه مشتری نگه میداری تا بره خونه فکراشو بکنه و با خیال راحت بیاد بخره. قانون اینه که هیچ لباسی نمیشه بیشتر از ۲۴ ساعت توی هولد باشه و بعد از بیست و چهار ساعت خود به خود دوباره توی سیستم ظاهر میشه تا اگر کسی خواست بخره بتونه. یه قانون دیگه اینه که لباس حراج رو نمیشه به هیچ عنوان تو هولد گذاشت و الان هم زمان حراجه. به هما گفتم خوب کسی هولد نداره. گفت نمیشه که. تو اینارو نشناختی. تو هفتا سوراخشون لباسو قایم میکنن که به مشتریای خودشون بفروشن. گفتم چه بگم والا و سرم رو کردم تو موبایل چون نمیخواستم درگیرش بشم. حالا هما کیه؟ یه زن شصت ساله ایرانیه که الان بیشتر از سی ساله که اومده آمریکا. شوهرش آمریکاییه و بچه هم نداره. قدش متوسطه و جثه لاغر و ریزه ای داره با صورت استخونی، پوست تیره، چشمای ریز مشکی و موهای مصری یک دست و همیشه مشکی رنگ شده و صدای زیر و جیغی جیغی که با لهجه تیپیکال ایرانی ترکیب عجیب و غریبی درست کرده. خوش لباسه و بیشتر مواقع ترکیب خوبی پوشیده هرچند که اگه بهش بگی چه کفش خوشگلی فورا میگه پرادا یا دولچه گابانا. اولین بار که گفتم چه کفش خوشگلی و جوابم اسم مارک کفش بود نمیدونم چی توی قیافه‌ام دید که با خنده گفت ماها اینجا عادت کردیم تا اسم یه چیزی بیاد مارکش رو بگیم. ولی خوب فکر کنم چیزی که تو قیافه‌ام بود کافی بود که دیگه جلو من اسم مارک نیاره. یکی از بهترین فروشنده هاست ولی به شدت با رئیس من در رقابته. هرچند که سطح کاریش و فروشش هنوز با اختلاف پایین تره ولی اصلا چشم دیدن جو-آن رو نداره و همون روزای اول حسابی سعی کرد پیش من خرابش کنه. مثل عادت ایرانی ها مدام پشت سر همه حرف میزنه ولی با این حال یه چیزی درش هست که میشه نه تنها ازش بدت نیاد که یه وقتایی هم باهاش حال کنی. مدام قربون صدقه قد و بالای من میره و به قولی به طور علنی بهم حال میده و من اونقدر بارم هست که بفهمم بیشترش برای سوزندن جو-آن هست. تا حالا سعی کردم سیاست دوری و دوستی رو باهاش به جا بیارم و خودم رو خیلی درگیرش نکنم. برگردیم سر داستان دیروز. وقتی سرم گرم موبایل بود رفت توی اتاقی که توی قسمت پشت محل گذاشتن وسایل شخصیمون بود یه لباس با چوب لباسی  آورد بیرون و گفت این مال کیه. گفتم نمی دونم. گفت نگفتم اینا صدتا سوراخ چیز قایم میکنن. بعدم گفت من می برمش و رفت. امروز صبح که رسیدم سر کار وقتی رفتم وسایلم رو بذارم توی اتاق پشتی دیدم نیکی اومد بیرون و پرسید تو یه لباس ندیدی که اینجا آویزون بود. از صبح تا حالا این شده یه راز که چطور این ناپدید شده. حالا نیکی کیه. یکی دیگه از اون شخصیت های جالب اینجاست. یک زنی حدود شصت و پنج تا هفتاد سال. اصالتا یونانیه ولی به دنیا اومده و بزرگ شده در آمریکاست. قد بلند و هیکل لاغری داره. موهای کم پشت و تقریبا بلند و حالت دار که مشکی پر کلاغی میکنه. پوستش به شدت سفیده و همیشه رژ لب سرخابی جیغ میزنه و از همون رژ لب روی گونه ها و قسمت برآمده زیر ابروش و شقیقه اش می ماله که به طرز وحشتانکی صورتش رو سرخ و سفید نشون میده. به این ترکیب دو تا چشم خیلی ریز قهوه‌ای با مژه های کوتاه و ابروهایی که به شکل دو تا هلال بزرگ و باریک تتو شده اضافه کنید تا تصویرتون کامل بشه. ناخونهاش همیشه بلند و به سبک قدیمی نوک تیز سوهان خورده و همیشه لاک زرشکی تیره داره. چشماش از اون مدل چشماست که من خیلی کم دیدم و هربار هم که دیدم دلم خواسته یه تیغ بردارم و بزنم گوشه چشم تا یه کم باز بشه. نمی دونم این مدل چشم برای من عجیب و غیر طبیعیه یا همه همینطورن. چشماش فقط ریز نیست، تنگه. یعنی انگار گوشه بیرونی چشماش اشتباهی بخیه خورده و جوش خورده. وقتی از نیم رخ نگاهش میکنی می تونی گردی تخم چشم رو از گوشه پلک ببینی که زیر پلک گیر کرده. همیشه احساس کردم این یه جور نقص مادرزادیه که بعضیا دارن. که تخم چشممشون طبیعیه ولی پلک زیادی روشو پوشونده. بگذریم. موجود بامزه ایه مخصوصا وقتی داره چیزی تعریف میکنی. می تونست بازیگر خوبی بشه و یه ماجرای ساده رو می تونه چنان برات تعریف کنه که یک ساعت طول بکشه و تو تا آخر گوش کنی و بخندی. مثل نود درصد آدم‌های دیگه چشم دیدن رئیس من جو-آن رو نداره. نصفش برای حسودیه و نصفش برای اینه که شخصیتش از نظر آدم سخت گیر و ایده آل گرایی مثل جوآن بیشتر شبیه جوکه و برای همین هیچوقت تحویلش نگرفته و در ده سالی که با هم همکار بودن چندین باری حسابی چلوندتش و گذاشتتش کنار. وقتی میخواد به یه مشتری لباس بفروشه می تونی اون روی چی چی مال و دوروش رو هم ببینی که البته کمتر از هما توی ذوق میزنه ولی خوب نمیشه کامل ندیده گرفتش. عاشق مرواریده و همیشه یک چیزی از مروارید توی لباس یا کفش یا جواهرش هست. بهش گفتم هما دیروز برش داشت چون فکر کرد اشتباهی اینجا جا مونده. یهو ابروهای تتو شده اش از فرط تعجب به خط رویش موهاش رسید و چشماش برای یه لحظه به اندازه یه آدم نرمال گشاد شد. قبل از اینکه بتونم تغییر قیافه‌اش رو هضم کنم گفت اما اون لباس من بود. گفتم منظورت چیه؟ گفت یعنی من برای خودم سه ماه پیش خریده بودم و آورده بودم بدم کوتاهش کنن. نتونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم و درحالیه که نیشم از خنده تا بناگوشم باز بود گفتم خوب حداقل می دونی گم نشده. خودش هم خنده اش گرفت و گفت من الان یک ساعته دارم میگردم. حتی به قسمت پست، قسمت جلوگیری از سرقت و چه و چه سر زدم. خدارو شکر که تورو دیدم و تو گفتی کی برش داشته چون من همش نگران بودم چطور کسی از قسمتی که ما وسایل شخصیمون رو میذاریم دزدی کرده. هما هنوز سر کار نیومده بود و تا یک ساعت بعدش هم نمیومد. لازم به گفتن نیست که در طول اون یک ساعت همه آدم های طبقه‌ی ما کل ماجرای گم شدن و گشتن و چطور پیدا شدن لباس رو از دهن نیکی شنیدن. می دونستم که حالا هما ناراحت میشه که چرا گفتم لباس دست اونه و در عین حال ذره ای شک نداشتم کار درست رو کردم. هما خودش بارها برای نگه داشتن بیش از حد لباس توی هولد بازخواست شده و اون روز هم ناامیدانه اومده بود به مرغدونی خالی رقیب دستبرد بزنه و متاسفانه بد شانسی آورد و شکارش صاحب دار از آب در اومد. قبلا چندبار بهش گفته بودم بخش ما هرچی هست همین جاست ولی باور نمیکرد. به محض اینکه اومد صداش زدن پیش مدیر بخش و ازش توضیح خواستن چرا رفته در قسمت وسایل خصوصی و لباس رو برداشته. ظاهرا مدیر اسمی از من نبرده بود گفته بود خودش توی هولدهای هما لباس رو پیدا کرده. وقتی از اتاق مدیر اومد بیرون مثل توله سگی که سرش داد زده باشن به همه نگاه میکرد. ترجمه اش به فارسی خوب نیست ولی اینجا بهش میگن پاپی لوک. یه جور نگاهی که هم دلت می سوزه و هم میدونی مقصر بوده. زبان بدن واقعا از هر توضیحی گویا تره. تمام روز با شونه های افتاده و یکجور ترس راه می رفت و به بقیه نگاه میکرد. می دونست همه داستان رو شنیدن و کسی به روش نمیاره اما ظاهرا سنگینی نگاه ها رو حس میکرد که تمام روز همون حالت ترسیده توله سگ رو حفظ کرده بود و سعی میکرد با کسی نه حتی چشم تو چشم که هم مسیر هم نشه. یکبار بهم گفت توی این بیزینس به هیچکس اعتماد نکن حتی به من و من دقیقا می دونستم چی داره میگه و اون "حتی من" اصلا تعارف نیست. بعد از اینکه نیکی به لباسش رسید اومد و گفت هما گفته من از هانیه پرسیدم این مال کیه گفت مال هیچکس برش دار! و البته خوشبختانه همه می شناسنش و حرفش خریداری نداشت با این حال احمقانه بود. در عین حال که خنده ام گرفته بود ناراحت هم بودم. برای دفاع از خودش منو مقصر کرده بود. اونم سر چیزی که غیر از تذکر کلامی و نهایتا چند روزی سر و سنگین بودن ضرری براش نداشت. اینقدر این دروغش به نظرم بچه گانه بود که نمی دونستم چه بهش بگم. به وضوح ازش اجتناب کردم چون دلم نمی خواست لبخند الکی تحویلش بدم انگار نه انگار که چی گفته و در عین حال نمی خواستم به روش هم بیارم. بعد از چند ساعت یه گوشه گیرم آورد و گفت مرسی که دیروز بهشون گفتی من لباس رو برداشتم! یه لحظه تو دلم گفتم واقعا؟ شروع نکن که حوصله ندارم یه چیزی بگم بهت دیگه نشه تو چشم هم نگاه کنیم. به جاش یه نگاه تحویلش دادم و گفتم من دیروز نرفتم بگم شما لباس برداشتی. زبون نگاه رو خوب میفهمه. فوری لحنش عوض شد و گفت نه من جدی تشکر کردم چون لباس مال نیکی بود و ممکن بود گم بشه و من اشتباه کردم برداشتم. گفتم آره من امروز فهمیدم لباس اون بود و بهتر که پیدا شد و بعد سرم رو انداختم پایین و رفتم. کل داستان به اضافه یه پیرمردی که شب قبل نیم ساعت قبل از بستن مغازه با دو تا فاحشه اومده بود برای خرید و نیکی تنها کسی بود که توی قسمت ما هنوز کار میکرد و داستان خرید جالب اونا نقل مجلس کل روز بود. نیکی روز خوبی داشت. تمام روز حرف برای گفتن داشت و مرکز توجه بود. این داستان بهونه ای شد که بیشتر با مایکل حرف بزنم. امروز شکم به یقین تبدیل شد و فهمیدم همجنسگراست، دوازده سال با پارتنرش بوده و الان ۵ ساله که ازدواج کردن. داستان مایکل رو هم بعدا باید تعریف کنم. کسی که هیچوقت فکر نمیکردم بتونم باهاش دیالوگی داشته باشم نه به خاطر همجنسگراییش که به خاطر شخصیت خاصی که داره و اولین برخوردمون، کم کم داره تبدیل به یکی از همکارهای مورد علاقه ام میشه. هرچند امروز از دست هما دلخور بودم و تحویلش نگرفتم ولی فکر کنم فردا که برم اگر باشه سعی کنم قضیه رو حلش کنم. راستی امروز روز بزرگیه برای همجنسگراها. قانون فدرال در مورد دفاع از ازدواج به نفع همجنسگراها باطل شد و حالا در قانون فدرال آمریکا دیگه ازدواج تنها به معنی قرارداد بین دو تا جنس مخالف نیست. البته هنوز هر ایالت برای خودش تصمیم میگیره. به هر حال شب بزرگیه برای همجنسگراها. ما تا سانفرانسیسکو که مرکز همجنسگراهاست  با ماشین یک ساعت فاصله داریم و امشب اونجا حسابی جشنه. نمی دونم فردا باید به مایکل تبریک بگم یا نه. فکر کنم چیزی نگفتنم بهتر باشه. خودم هنوز تکلیفم با موضعم در برابر این قانون مشخص نیست و نمی دونم مخالف نبودنم با همجنسگرایی الزاما باید منو به پذیرش این قانون برسونه یا نه. تا اون موقع بهتره در موضع سکوت باقی بمونم.

۱۳۹۲ خرداد ۲۴, جمعه

من که سنگرم سکوت است

چهار سال گذشت. گذشت؟
این روزها همش دلم بهم می‌خورد. مثل چهار سال پیش شبی مثل همین شب که مدام بهم می‌خورد و صبحش شبیه روز واقعه بود.
تلاشم به فراموشی و اجبارم به آن از یادآوریش دردناک تر است.