۱۳۹۲ بهمن ۲۰, یکشنبه

خانه- بی- خانه

بی‌قرار است. می‌خواهد برگردد ایران. پدرم همراهش نمی‌شود. لجباز است. همیشه بوده. می‌خواهد تنها برود. کجا اما؟ چطور؟ با کدام پول؟ کدام خانواده؟ کدام دوست؟ فکر می‌کنم راستی آدم از این بی کس تر هم می‌شود؟ که برای برگشتن به کشور خودش هیچ خانه‌ ای نباشد که کسی در آن میزبان آدم باشد؟ حتی برای چند روز؟ مثل گذشته دارد خواسته‌ ی نشدنی اش را از بچه هایش طلب میکند. می‌گویم مادرم می‌فهمم چه می‌گویی ولی نمی‌شود! نمی‌شود را تو هیچوقت نخواستی بپذیری. خیلی وقت ها توی زندگی نمی شود. نمی شود آنی که تو می‌خواهی. گاهی باید سال ها بدوی و بدوی که شاید آخرش چیزی شبیه آن چیزی که قبل تر ها خواسته بودی بشود. چیزی که شاید تا آن موقع دیگر نخواهی یا همانقدر نخواهی. اصرار می‌کند اما به نشدنی ها. می‌گویم تو همیشه خواستی بنشینی بر کرسی مراد بر دوش کسی که جای تو بدود و برساندت به خواسته هایت. این را اینطور نگفتم. گفتم طوری که بفهمد اما. گفت درست است که شما برایم نامه فدایت شوم نفرستاده بودید اما من آنقدر مادری کرده ام که انتظار داشته باشم حالا. فکر کردم تو هنوز هم فرق نشدن و نخواستن را نمی‌فهمی. آخ که اگر می‌دانستی چقدر می‌خواهم تمام نداشته های زندگی ات را کف دستت بگذارم و چقدر نمی توانم. گفت اگر می‌دانستم یک روز می شود که زندگی اینطور بشود، که از بچه هایم دور بشوم، پیر باشم و تنها و حتی جای برگشت به کشور خودم را هم نداشته باشم قیچی را بر می‌داشتم و از همانجا زندگی را می‌بریدم. احمقانه پرسیدم از کجا؟ مکث کرد و  زیر لبی گفت از همانجا. 
حالا هر روز جلوی چشمم است. صورتش. چشمهایش. فکر می‌کنم چه کارش کنم؟ جواب می‌دهم چه کارش می‌توانم بکنم؟ و پاسخی که توی گوشم زنگ می زند مدام حالم را بد می‌کند.
دارد می شود یک سال که آمده ایم اینور این قاره درندشت. توی این فاصله دو بار اسباب کشی کرده ایم. یک خانه را پنج ماه نشستیم و این یکی را دارد می شود شش ماه. تمامش را شریک بودیم با زوجی از دوستان قدیم. برای منی که هیچوقت نخواستم خانه ام را با کسی شریک شوم سخت بود. سخت است آدم هیچوقت تنها نباشد. هیچوقت نشود بخواهد بد عنق باشد و نتواند. بخواهد بی جهت گریه کند و نتواند. بخواهد با هیچکس حرف نزند و نتواند. همین است که دستم به نوشتن هم نمی رود. نوشتن وقت های با خودم تنها بودن است که می آید. یادم نمی آید اما آخرین بار کی و برای چند ساعت تنها بوده ام! یاد گرفتم اما. زندگی هرچیزی که برایش نه بیاورم جلوی رویم می‌گذارد. یاد گرفته ام که تا یاد نگیرم با همه چیز چطور بسازم آن همه چیز یک جا بالاخره سر راهم قرار می‌گیرد که یکوقت خدای ناکرده یاد نگرفته از دنیا نروم! یک ماه دیگر وقت بلند شدن از این خانه است دوباره. فکر می‌کردم می‌رویم خانه ی خودمان را می‌گیریم. روزها را می شمردم که شش ماه قرار دادمان تمام شود. خیال باطل. هنوز آنقدر یاد نگرفته ام انگار که خلوت خودم را بازپس بگیرم از زندگی. امین دکترایش را برکلی قبول شده و ما باید برویم جایی که فاصله بین خانه و دانشگاه و محل کار من منطق هر روز رانندگی کردن را داشته باشد و خوب بهترین گزینه، خانه‌ی یک زوج خوش اخلاق بی بچه و با یک خانه ی سه خوابه بزرگ است که با کمال مهربانی حاضرند خانه اشان را با ما شریک شوند. برای من اما می‌شود روزی ۱۸۰ کیلومتر رانندگی و برای امین ۱۰۰. کاریش نمی شود کرد اما. زندگی را باید ساخت. چیزی که من از مادرم یاد گرفتم. از نساختن هایش. جای پایی که نداشته ام هیچوقت و نداشته ایم هیچوقت را باید سفت کرد. دکترایی که امین می‌توانست سه ساله توی انگلستان تمام کند و به خاطر من نیمه کاره رهایش کرد حالا برایش توی برکلی پنج سالی آب می خورد. خوشحال است و خوشحالم برایش و هر چه بهایش باشد که درسش را با خیال راحت تمام کند با جان و دل می پردازم و تمام سعی ام را می کنم که سالهای عقب افتاده امان را جبران کنم. یکی اما آن سر دنیا با بی قراری هایش دارد بر دوندگی های هر روزه ام زنجیری اضافه می‌کند. در تمام روز میان تمام فکرهایم، دغدغه هایم و برنامه ریزی هایم چهره ی مغموم زنی است که مادر خطابش میکنم. زنی که همیشه دستهایش به پاهایم بود وقتی عطش دویدن داشتم. زنی که همیشه خواسته هایش مرا خلاف جهتی که می رفته ام هل داد. زنی که نه بودنش را تاب دارم و نه نبودنش را. فکر می‌کنم هرکجای زندگی ام را که سامان دهم، این سویش هیچوقت سامان نمی گیرد و زهرِ نیش این حقیقت هیچوقت عادی ام نمی شود.