"تنها نقص من حاشیه رفتن است و بس."
بیرُن پاشا
پریدم. گفته بودم وقتش که بشود می پرم. کار پر درآمدم را ول کردم و کاری دیگر، نزدیک تر با ساعات کار کمتر پیدا کردم. طراحی و دیزاین داخلی. جالب است، چون هم جدید است و پروسه یادگرفتن همیشه موتور محرک بوده برایم، و جالب است به ذات خودش که مدام نو می شود. تصمیم سختی بود. حقوقش یک چهارم کمتر است و من شرط کردم که یک روز هم کمتر کار کنم و آنها هم قبول کردند. درآمدم یک سوم کم شده حالا و خب سخت است. اما کلی وقت دارم حالا برای خودم. ترسناک است. دو سال بود که وقت برای خودم نداشتم. حالا مانده ام چه کار کنم. تمایل آدم همیشه به تلف کردن است. وقت را پای شبکه های اجتماعی به چاه مستراح بریزی مثلا. حالا سه هفته است که کار جدیدم را شروع کرده ام. عهد کردم ام که برنامه ای بریزم که وقتم به بطالت نگذرد. سخت است اما. تن آدم چه کشش عجیبی به لَخت شدن دارد. وقت اضافه برای من مساوی است با فکر و خیال اضافه. به خودم می آیم دو ساعت نشسته ام و فکر کرده ام به هزار چیز که یک چیزش به کار حالایم نمی آید، به این می گویم تلف کردن، حاشیه رفتن. قبلا که راهم دور بود توی ماشین به کتاب الکترونیک گوش می دادم. روزی دو ساعت. دلم خوش بود که حداقل سهم مطالعه ام را از توی راه در میاورم. بدی اش و شاید خوبی اش این بود که فقط زبان اصلی می شود کتاب گوش داد. فارسی تعطیل. دلم کتاب فارسی خواندن می خواهد. هرچند ترجمه های فارسی دیگر به دلم نمی نشیند و باید کلی زور بزنم که بتوانم یک کتاب ترجمه شده را تا ته بخوانم، اما واجب است. از خودم شرمنده ام. فارسی ام دارد روز به روز تحلیل می رود. وقتی روزی ده ساعت فقط انگلیسی حرف بزنی، بخوانی، بشنوی، زبان پیش فرض مغزت عوض می شود. مدام مچ خودم را میگیرم که دارم به انگلیسی فکر میکنم یا حرفهای فارسی ام را از انگلیسی ترجمه میکنم، بعد از خودم لجم می گیرد. چه کار کنم اما؟ این جنگ طاقت فرسا برنده و بازنده ندارد. من هیچوقت ( یا شاید حالا حالاها) در انگلیسی به تیز زبانی فارسی نمی شوم و فارسی ام اگر به این منوال پیش بروم به مسخرگی زبان دوم می شود. چاره اش را نمی دانم اما. فکر میکنم کتاب فارسی خواندن کمک کند. همین است که زور کرده ام خودم را به ترجمه خواندن، ترجمه هایی که به ندرت خوب از آب در آمده اند. فکر میکنم منی که مدام می گفتم بچه دار اگر شوم باید فارسی اش سلیس باشد، خودم دارم گاف می دهم. حس می کنم گم شده ام. یک جایی میان دو شهر، دو فرهنگ، دو زبان. یک جایی میان کندن و رسیدن مانده ام. حس عجیبی است این بی تعلقی. آدم را بی قید می کند. یک جاهایی خوب است. من اما بدی هایش بیشتر به چشمم می آید حالا. اینکه آدم دیگر هیچ چیزش، حتی زبانش، صد در صد به هیچ جایی تعلق نداشته باشد ترسناک است.
امروز بعد از هشت سال یاد یک خاطره از ک افتادم و دلم برایش تنگ شد. عجیب است. بعد از هشت سال که رابطه ام را با او تمام کردم و به واقع از دستش فرار کردم دلم یک لحظه برایش تنگ شد. پنج سال رابطه در اوج دوران شور و شر دانشگاه چیزی نیست که آدم یادش برود. اما در آمدن از رابطه ای که بخش دوستی اش خیلی پر رنگ تر از رمانتیکش بود و هر روز بیمارتر میشد برایم چنان سخت و در نهایت چنان دراماتیک تمام شد که تا مدت ها سعی می کردم به هیچ چیزش فکر نکنم. آدمی که یک زمان چنان دوست می داشتم شد کابوس شب هایم. دوستی اش را دوست داشتم، همان سخت تر کرده بود کندن و رفتن را. بریدم اما و هرچه التماس کرد برنگشتم. بیمار بود و بیمارگونه مرا میخواست. من اما گریختم و به اندازه تمام روزهای رفته گریستم. حالا امروز، بعد از هشت سال که او حتی از خواب هایم پاک شده یادش کردم. خیلی اتفاقی یاد روزی افتادم که سر کلاس معارف نشسته بودم. درب کلاس چوبی بود با یک شیشه مربع کوچک در وسط که می شد از بیرون توی کلاس را دید. آمده بود پشت در کلاس و برایم شکلک در می آورد. نیم ساعت آخر کلاس را همانجا ماند و شکلک در آورد. مست بود. بغلی اش پر مشروب توی جیب اورکت بلند سورمه ای اش بود و هی در می آورد و نشان میداد و می خندید. می خندیدم و می ترسیدم که آخوند استاد سر کلاس ببیندش. یاد دیوانگی هایش افتادم و ناخودآگاه دوباره خندیدم. این خاطره مال دوازده سال پیش است. این اعدادی که حالا برای رجوع گذشته ازشان استفاده می کنم غیر واقعی اند. ده سال پیش، دوازده سال پیش، بیست سال پیش. یک ماه دیگر می شوم سی و سه ساله. داشتم با امین راجع به سن بلوغ حرف می زدم. گفت سن بلوغ را اینجا از سیزده تا نوزده می دانند. فکر کردم من بیست سال پیش سیزده سالم بوده است. هول برم داشت. زندگی ام کجا دارد می رود؟ احساس می کنم زندگی دارد از لای دست هایم سر می خورد بی آنکه بتوانم حتی دل سیر نگاهش کنم. این را بگذار کنار حس تلف کردن روزها. راستی چرا من همیشه بی قرارم؟ این منم فقط؟ چرا اکثر آدم ها حداقل از بیرون قرار دارند؟ کاش یکی می آمد که مرا از بیرون دیده و میگفت این بی قراری در من آیا از بیرون به چشم می آید؟ یا من هم مثل بقیه موقر و سر به کار خویشم؟ یکی کاش بیاید بگوید کجای کار من می لنگد.