پانزده سال شد. سه روز گذشته از پانزده سالگی آنروز که مرگ برایم معنای دیگری پیدا کرد. در این پانزده سال جسته و گریخته یاد آنروز میکنم و تاثیرش در اینی که حالا هستم را میبینم. امسال اما خیلی یاد حواشیاش افتادهام. یاد جزئیات حادثه، با دقتی عجیب. انگار حالا بعد از پانزده سال بهتر یادم میآید چه شد. بیست و یک ساله بودم. هفت هشت ماهی از رابطهام با ک میگذشت و دورهی ماه عسل رابطه سر آمده بود. همان روز داشتم برایش میگفتم چرا رابطهی ما آن چیزی نیست که من بخواهم. چرا خوشحال نیستم. دانشگاه بودیم. بیقرار بودم. خیلی بیقرار. دلم میخواست دل سیر و جدی حرف بزنیم. بچههای کلاس پولشان را دادند به من که برای تولد یکی از بچه ها از طرف همه کادو بخرم. همان پولی که میان ولوشوی حادثه از کیفم دزدیدند. خودم برای کلاس تصویر سازی مداد رنگی میخواستم. گفتم بیا برویم انقلاب من مداد بخرم و توی راه حرف بزنیم. پیاده رفتیم و برگشتیم. تمام راه از تفاوتهایمان گفتم و چرا این تفاوتها عوض نمیشود و چقدر ناراحتم که این تفاوتها هست چرا که دوستش دارم و بهش وابستگی دارم. کلی برایم از آینده گفت و تغییراتی که میخواست ایجاد کند و که به هم نزدیکتر میشویم. میگفت بیخود نگرانم و دارم بزرگش می کنم. دلم بیقرار بود اما، خیلی. رسیدیم به رو به روی دانشگاه. پل عابر آن موقع تا دانشگاه دو تا چهارراه فاصله داشت. از وسط خیابان آزادی رد میشدیم. سر چهارراه چراغ قرمز بود و ماشین ها در حال کم کردن سرعت و ایستادن. هوا آفتابی بود. از آن آفتاب های تیز که چشم را میزند. ک شلوار و پیراهن جین روشن پوشیده بود. همان پیراهنی که بعدها با همان خون ماسیده من رویش یادگار نگه داشت تا سالها، مثل همان ته سیگارهایی که از دورهمی با دوستانش نگه میداشت، اتاقش پر بود از همین چیزها. موقع رد شدن از خیابان سمت راست من و یک قدم از من عقبتر بود. ماشین پیکانی سمت راستمان داشت به قصد ایستادن نزدیک میشد. در آنی یک موتور از پشتش لایی کشید به سمت ما. دیگر چیزی یادم نیست. حافظهام اینجا تاریک است. از این جایش روایت دیگران است. ک گفت باد موتور او را که یک قدم عقبتر از من بود پرت کرده بود زمین و به من اصابت کرده بود. من را یک لاین پرت کرده بود عقب و انداخته بود کنار حفاظ بتنی وسط خیابان. سرش را بلند میکند و میبیند من با صورت افتادهام روی زمین و بلند نمیشوم. فکر میکند ترسیدهام که بلند نمی شوم. میآید سراغم و برم میگرداند. مقنعه سیاهم روی صورت را پوشانده، همینطور که صدایم میکند مقنعه را کنار می زند. میبیند دارم نگاهش میکنم و بیدارم. صورتم درست از وسط بینی با یک خط عمودی از میان ابرو تا وسط بینی شکاف برداشته. گفت گوشت و استخوان سفید بود اول و شکاف بیخون توی چشم میزد. به ثانیهای خون فوران کرده. گفت هیچی نمیگفتی و فقط نگاهم میکردی انگار داشتی میگفتی دیدی گفتم که این رابطه ته ندارد. گفت چشمهایت پر از اشک شد و بعد خون قاطی اشک چشمت را پر کرد. گفت هیچوقت آن لحظه یادم نمی رود. گفت نشاندمت کنار حفاظ بتنی که خون توی حلق و چشمت نرود و دویدم توی دانشگاه که بگویم زنگ بزنند به اورژانس. تا اینجایش را من هنوز یادم نمی آید. کم کم دورم شلوغ میشود. یکی از دخترهای دانشگاه که از قضا همکلاسی خودم است و مرا میشناسد میآید سراغم و میپرسد تو که هستی؟ میگویم هانیه. دلش میریزد. خودش سالها قبل تصادفی داشته که صورتش را خراب کرده و از دیدن صورت له شده و غیرقابل شناسایی ام حس همدردیاش میگیرد تا همراه من بیاید به بیمارستان. گفت همینطور که نشسته بودی دنبال کفشت میگشتی که از پایت درآمده بود. دادمش دستت و خودت کردی توی پایت. من هنوز یادم نیست اینها را. میگویند وقتی میزان درد از توان بدن خارج باشد مغز حواس را مختل می کند. شاید برای همین یادم نیست. حراست دانشگاه می گوید به ما ربطی ندارد که زنگ بزنیم اورژانس. اتفاق بیرون از دانشگاه افتاده. یکی از دانشجوها داوطلب میشود مرا به بیمارستان برساند. من را سوار پراید سفید رنگی میکنند. عقب راننده مرا مینشانند و رویا همان دختری که به کمک آمده کنارم مینشیند. یکی که حالا یادم نیست کنار او و یکی دیگر که نمیشناسم هم جلو. ک میخواهد سوار شود میگویند جا نیست! اینجا را یادم هست. نگاه کردم با درماندگی و با صدایی که خودم نمیشناختم و کلمات درهم گفتم ک بیاید. دوباره یادم نمیآید. بعد انگار خواب میبینم. صدای همهمه میشنوم. و همه چیز با سرعتی عجیب در حال اتفاق است. انگار خوابم فیلمی است روی سرعت بالا. درد دارم در خواب. میبینم مدادهای رنگی پخش هوا میشود. میبینم نشستهام زمین و دورم شلوغ است و مدادهای رنگی جدیدم همه روی زمین ریخته. از همهمه دردم انگار بیشتر میشود. بیدار میشوم با یک نالهی بلند. توی ماشینم. نمیفهمم چرا. نگاهم میافتد به سقف طوسی رنگ پراید. میآید پایین به مقنعهام که از خیسی سنگین است. چرا خیسم؟ چرا درد دارم. چرا سرم انگار هزار کیلو شده؟ دست میکشم به مقنعه. رویا میگوید تصادف کردی. دست نزن خون است. سرت را بالا بگیر. میخواهم بالا بیاورم. درد را. خون را. دارم خفه میشوم. چرا هوا را در ریهام حس نمیکنم؟ سرم دارد منفجر میشود. سرم از سنگینی بالا نمیآید که جلویم را ببینم. همانطور زیر چشمی نگاه میکنم. کیارش جلو نشسته و برگشته نگاه میکند. میگوید حالا میرسیم. در چشمهایش دردی هست که نمیشناسم. میرسیم به بیمارستان. من را روی پا میبرند به اورژانس. پرستار همه را بیرون میکند. روی لبه تخت نشستهام. مقنعه را هول میدهد عقب و از سرم میافتد دور گردنم. میخواهم بگویم درش بیار سنگین است نمیتوانم. بلندم میکند و میگوید بیا کنار سینک باید صورتت را بشورم برای بخیه زدن. چرا اینقدر سنگین شدهام؟ چرا راه نمیتوانم بروم؟ چرا بیدارم؟ میرسیم به سینک. بزرگ و نقرهای است. جلویش یک آینه بزرگ است. نگاه ماتم میافتد به آینه. دلم هوری میریزد. این کیست در آینه که نگاهم میکند؟ حواس مه گرفتهام به زور میخواهد بفهمد چه خبر است. کلهام انگار دو برابر شده. اجزای صورتم سر جایش نیست. انگار پیکاسو نقاشیام کرده باشد. چشمهایم از ورم شده دو تا تیله خون گرفته سیاه. پیشانیم از ورم شبیه تبر شده. انگار کوه بنقش کبودی روی پیشانیام به دقیقهای بالا آمده. از بالا آمدگی میان ابروهایم چشمهایم از هم دور شده. شبیه خرچنگ. و آن شکاف سیاه و عمیق و بلند میان صورتم! حس می کنم دستم به پهنا میرود تویش. سر بینیام آمده زیر چشم چپم و سوراخ هایش از ورم داره پاره میشود انگار. از تصویر توی آینه میترسم. فکر میکنم این خواب است. مگر میشود؟ این خواب است. یک خواب خیلی بد و دردناک. منتظرم بیدار شوم. پرستار سِرُم را خالی میکند روی صورتم و میگوید دست بکش خونها برود. دل توی دلم نیست. میگویم الان بیدار میشوم. مگر میشود پرستار مرا بیاورد با این قیافه جلوی آینه؟ مگر میشود بگوید خودت صورتت را بشور؟ نه این خواب است چرا بیدار نمیشوم؟ میخواباندم روی تخت. یک پرستار دیگر می رسد. میگوید دکتر الان میآید برای بخیه. مقنعه را بالاخره از سرم در میآورند. یکی شان با تاسف میپرسد دماغت را عمل کرده بودی؟ میگویم نه. دغدغهاش این بود که اگر عمل کرده بودم با این تصادف پول عملم حیف و میل شده بود! هنوز باور نميشود. دلم میخواهد بزنمشان. جان ندارم اما. هنوز تصویر توی آینه دارد مثل پتک توی سرم میخورد. میخواهم بیدار شوم. دکتر میآید بالای سرم. می پرسد چه شده میگویند تصادف. نگاهی میکند و میگوید دماغش له شده مثل هندوانهای که از پشت بام افتاده باشد. من هنوز باورم نمی شود. هیچ چیز را. نه حرف های اینها را نه قیافهی توی آینه را. میگوید حالا من این دماغ را چطور جمع کنم؟ آمپولی میزند به گوشت صورت. شروع میکند به بخیه زدن. دل توی دلم نیست. نخ را میبرد. میگوید یکی بیاید دستهای این را بگیرد میخواهم دماغش را جا بیاندازم. کار دارد حالا. دستهایم را به هم گره میکنم از ترس. منتظرم بیایند دستهایم را بگیرند. اما قبل از آنکه کسی بیاید انگشتانش را میکند توی دماغم و با دست دیگر از بالا فشار میدهد. نفسم میرود. بلندترین دادی که از وجودم بتواند بیرون بیاید میکشم. کارش اما تمام نمیشود. با شصت دستش از راست به چپ دماغم را محکم میمالد و همزمان با دست دیگر از چپ به راست فشار میآورد. داد من تمامی ندارد. بعد از دقیقه ای که انگار یک عمر بود کارش تمام میشود میگوید برود برای عکس برداری. من حالا باورم شده که خواب نیست. کل کلاس دانشگاه پشت در اورژانس جمع شدهاند. گفتند از صدای داد من گریهشان گرفته بود. دادی که تمامی نداشت. دکتر گفته بود مریض معمولا از درد بیهوش میشود اما خوب من نشدم. گفته بود مجبور شده تکههای کوچک استخوان را به هم فشار دهد که شاید بهم بچسبند و بعدا بشود در عمل ترمیمی درستش کرد. مابقی ماجرا، دندانهای شکسته، دادگاه، پزشکی قانونی، و هزار بساط دیگر گرچه داستانی است برای خودش اما گفتن ندارد. همین یک ساعت اول زندگیام را و نگاهم را به زندگی تغییر داد. خودم را از همیشه به مرگ نزدیکتر دیدم و زندگی برایم انگار هدیهای دوباره بود. آسانگیر شدم. دلم خواست قدر لحظه بدانم. در لحظه باشم. همدردی و همیاری کیارش در آن روزها مرا در دینی فرو برد که یادم رفت همان روز داشتم از رابطهی بیسرانجام حرف میزدم. تصادفم و حواشیاش نقش بزرگی در ادامهی رابطهای داشت که باید همان روزها تمام میشد. رابطهای که هرچه پیشتر رفت سختتر شد تا اینکه چهار سال بعد، حادثهی سرنوشت ساز دیگری -دوباره در اردیبهشت ماه- مهر اتمام رابطه را گذاشت. حادثهای که هنوز بعد از ۱۱ سال از باز گفتنش برای خودم حتی سر باز میزنم. شاید وقتی دیگر زمان بیرون ریختن و فراموش کردنش باشد.
اما این روزها هنوز گاهی خواب ک را میبینم. به ندرت، اما هنوز توی خواب در حال فرارم و او دنبالم. در بیداری اما این روزها گاهی یاد لحظههای خوش هم میافتم. میتوانم خوبیهایش را، شیرینیهای لحظات خوبمان را بیسایهی سنگین دردی که در رابطه کشیدم/کشید؟ به یاد بیاورم و لبخندی بزنم. یاد شوخ طبعیش بیفتم، که در تضاد با سادگی و جدیت و زودباوری آن روزهای من منشأ خنده و شوخی بین ما بود. دیگر از فکر کجای کار اشتباه کردم یا کرد بیرون آمدهام. حالا او، آن سالها و خاطراتش تنها جزئی از گذشته است. گذشتهای دور. همین روزها سی و شش ساله میشوم. دختری دارم که به زودی دو سالش میشود و تنها مرور این خاطرات است و بهبود روانم که یادم میآورد کم کم دارم به میانسالی نزدیک میشوم. به صورت دخترکم که انگار سیب دو نیم شده است با خودم با پوست و موی روشن نگاه میکنم، به یکدنگیهایش که شبیه خودم است، به مهربانیاش و دل نازکیاش، به سرسختیاش، و فکر میکنم چه کار کنم که راههای خطای مرا نرود. هیچ چیز اما در دست من نیست جز اینکه برایش بمانم، مأمن امنی که از هر خطایی به آغوشم باز گردد. که غیر از این نه از من بر میآید و نه او برميتابد.
اما این روزها هنوز گاهی خواب ک را میبینم. به ندرت، اما هنوز توی خواب در حال فرارم و او دنبالم. در بیداری اما این روزها گاهی یاد لحظههای خوش هم میافتم. میتوانم خوبیهایش را، شیرینیهای لحظات خوبمان را بیسایهی سنگین دردی که در رابطه کشیدم/کشید؟ به یاد بیاورم و لبخندی بزنم. یاد شوخ طبعیش بیفتم، که در تضاد با سادگی و جدیت و زودباوری آن روزهای من منشأ خنده و شوخی بین ما بود. دیگر از فکر کجای کار اشتباه کردم یا کرد بیرون آمدهام. حالا او، آن سالها و خاطراتش تنها جزئی از گذشته است. گذشتهای دور. همین روزها سی و شش ساله میشوم. دختری دارم که به زودی دو سالش میشود و تنها مرور این خاطرات است و بهبود روانم که یادم میآورد کم کم دارم به میانسالی نزدیک میشوم. به صورت دخترکم که انگار سیب دو نیم شده است با خودم با پوست و موی روشن نگاه میکنم، به یکدنگیهایش که شبیه خودم است، به مهربانیاش و دل نازکیاش، به سرسختیاش، و فکر میکنم چه کار کنم که راههای خطای مرا نرود. هیچ چیز اما در دست من نیست جز اینکه برایش بمانم، مأمن امنی که از هر خطایی به آغوشم باز گردد. که غیر از این نه از من بر میآید و نه او برميتابد.