۱۳۹۶ مرداد ۱۹, پنجشنبه

منشین، برو که هنگام رفتن است

همینطور که دارم رانندگی می‌کنم نگاهم به مردم است. فکر می‌کنم شش سال کافی است که بگویم فرهنگ آمریکا را دوست ندارم. چراغ سبز نارنجی می‌شود و زیر لب فحشی حواله عابر پیاده ای میکنم که چراغ قرمز و سبز هیچ معنایی برایش ندارد و حتی زحمت یک نیم نگاه به خیابان را به خودش نمی دهد و راه می افتد وسط خیابان. حوصله مردم را ندارم. فکر میکنم این توی قیافه ام خیلی پیداست و هرچند رسم ادب را با گفتن "سلام" و "روز خوش" به جا می آوردم، نگاه دل زده ام لو می‌دهدم. نورا دارد عقب ماشین غرغر می کند. از توی صندلی کودک نشستن خوشش نمی آید و خوب نمی شود برای یک بچه یک ساله توضیح داد که چرا باید آنجا بشیند و پشتش به من و رویش به صندلی باشد و با کمربند بسته شده باشد. هر چند دقیقه یکبار یک "الان می رسیم" می‌گویم و باز زیر لب فحش می دهم که چرا برای هرکاری توی این مملکت باید سوار ماشین شد! 
دلم از دیالوگ های سرتا پا سطحی و بی معنا به هم می‌خورد. فکر میکنم یعنی این مردم هیچ چیزی غیر از روزمرگی تهوع آور ندارند که ازش حرف بزنند؟ کمی عمیق ترها فورا حرف را به حماقت ترامپ می‌کشانند. من حالم از تمام این مزخرفات به هم می خورد. راستی چرا هیچ عمقی در حرف های آدم ها نیست؟ یک لایه‌ی زیرین که مغز آدم را کمی قلقلک بدهد، دل آدم را کمی غنج بیاندازد از زیبایی فکر. همه چیز در به رخ کشیدنی آبکی از روزمرگی ها خلاصه می شود. من هم از دیدن یک منظره زیبا، نوشیدن یک قهوه خوب، بودن در یک جای جدید، خوردن یک غذای خوب به وجد می آیم ولی زندگی که فقط این چیزها نیست هست؟ وای بر من اگر قرار است زندگی جدید تکرار همین چیزها باشد. از سر ناچاری که سراغ می‌گیرم از هم زبان های داخل ایران، اوضاع اگر بدتر نباشد بهتر نیست. از تظاهر به روشنفکری و عمیق اندیشیدن بلاگرهای خودنما همانقدر عقم می‌گیرد که از بی معنایی سطحی این وری ها. خوب گله ای هم نیست. آن آدمهایی که من دلم برای یک ساعت معاشرت برایشان تنگ شده توی دنیای مجازی کاری ندارند که بکنند. 
فکر می کنم چطور دخترم را از این پوچی واگیردار بر حذر دارم. چطور به فکرش نگاهش عمق ببخشم. عمقی که اکثرا تنها با تجربه درد پدید می آید. چطور ذهنش را از این چهارچوب بی معنای آمریکایی بیرون بیاورم. گیرم خانه ام تلویزیون ندارد، مدرسه را چه کنم؟ هم کلاسی ها را؟ نمی شود که بچه را زندانی کرد. دلم از فکر اینکه بچه ام تبدیل به یک مصرف گرای بی بته شود به درد می آید. دلم می خواهد از این جا بروم. دلم میخواهد یک جایی باشم که شهر واقعی باشد، خیابان ها جای راه رفتن باشد، که بشود با مردم کوچه و خیابان دو کلمه حرف زد و بی آنکه دلت از نقاب شاد بی دغدغه شان بهم خورد. یک جا که زبان مردمش کمی عمیق تر باشد، حرف هایشان شنیدنی تر که فکر کنی چیزی دارد به دانشت اضافه می‌کند. جایی که بشود شادی‌ های کوچک زندگی را قدر دانست نه برای نشان دادنشان در دنیای مجازی که در تضادشان با هزار درد و نارسایی دیگر که زنده بودن و زندگی کردن دارد. دلم می‌خواهد بروم یک جایی که زندگی کردن واقعی باشد. آخ که چقدر دلم می‌خواهد بروم. 

۱۳۹۴ آبان ۳۰, شنبه

خواب دیدم چشمی را می‌شویم که در زلال مردمش ماهی به خواب می رود، و از سوزن سوزن مژگان، خون می رود از انگشتانم، که بر پوست کشیده‌ی خاطرات دف می‌ زد...

۱۳۹۴ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

حاشیه

"تنها نقص من حاشیه رفتن است و بس."
بیرُن پاشا

پریدم. گفته بودم وقتش که بشود می پرم. کار پر درآمدم را ول کردم و کاری دیگر، نزدیک تر با ساعات کار کمتر پیدا کردم. طراحی و دیزاین داخلی. جالب است، چون هم جدید است و پروسه یادگرفتن همیشه موتور محرک بوده برایم، و جالب است به ذات خودش که مدام نو می شود. تصمیم سختی بود. حقوقش یک چهارم کمتر است و من شرط کردم که یک روز هم کمتر کار کنم و آنها هم قبول کردند. درآمدم یک سوم کم شده حالا و خب سخت است. اما کلی وقت دارم حالا برای خودم. ترسناک است. دو سال بود که وقت برای خودم نداشتم. حالا مانده ام چه کار کنم. تمایل آدم همیشه به تلف کردن است. وقت را پای شبکه های اجتماعی به چاه مستراح بریزی مثلا. حالا سه هفته است که کار جدیدم را شروع کرده ام. عهد کردم ام که برنامه ای بریزم که وقتم به بطالت نگذرد. سخت است اما. تن آدم چه کشش عجیبی به لَخت شدن دارد. وقت اضافه برای من مساوی است با فکر و خیال اضافه. به خودم می آیم دو ساعت نشسته ام و فکر کرده ام به هزار چیز که یک چیزش به کار حالایم نمی آید، به این می گویم تلف کردن، حاشیه رفتن. قبلا که راهم دور بود توی ماشین به کتاب الکترونیک گوش می دادم. روزی دو ساعت. دلم خوش بود که حداقل سهم مطالعه ام را از توی راه در میاورم. بدی اش و شاید خوبی اش این بود که فقط زبان اصلی می شود کتاب گوش داد. فارسی تعطیل. دلم کتاب فارسی خواندن می خواهد. هرچند ترجمه های فارسی دیگر به دلم نمی  نشیند و باید کلی زور بزنم که بتوانم یک کتاب ترجمه شده را تا ته بخوانم، اما واجب است. از خودم شرمنده ام. فارسی ام دارد روز به روز تحلیل می رود. وقتی روزی ده ساعت فقط انگلیسی حرف بزنی، بخوانی، بشنوی، زبان پیش فرض مغزت عوض می شود. مدام مچ خودم را میگیرم که دارم به انگلیسی فکر میکنم یا حرفهای فارسی ام را از انگلیسی ترجمه میکنم، بعد از خودم لجم می گیرد. چه کار کنم اما؟ این جنگ طاقت فرسا برنده و بازنده ندارد. من هیچوقت ( یا شاید حالا حالاها) در انگلیسی به تیز زبانی فارسی نمی شوم و فارسی ام اگر به این منوال پیش بروم به مسخرگی زبان دوم می شود. چاره اش را نمی دانم اما. فکر میکنم کتاب فارسی خواندن کمک کند. همین است که زور کرده ام خودم را به ترجمه خواندن، ترجمه هایی که به ندرت خوب از آب در آمده اند. فکر می‌کنم منی که مدام می گفتم بچه دار اگر شوم باید فارسی اش سلیس باشد، خودم دارم گاف می دهم. حس می کنم گم شده ام. یک جایی میان دو شهر، دو فرهنگ، دو زبان. یک جایی میان کندن و رسیدن مانده ام. حس عجیبی است این بی تعلقی. آدم را بی قید می کند. یک جاهایی خوب است. من اما بدی هایش بیشتر به چشمم می آید حالا. اینکه آدم دیگر هیچ چیزش، حتی زبانش، صد در صد به هیچ جایی تعلق نداشته باشد ترسناک است. 
امروز بعد از هشت سال یاد یک خاطره از ک افتادم و دلم برایش تنگ شد. عجیب است. بعد از هشت سال که رابطه ام را با او تمام کردم و به واقع از دستش فرار کردم دلم یک لحظه برایش تنگ شد. پنج سال رابطه در اوج دوران شور و شر دانشگاه چیزی نیست که آدم یادش برود. اما در آمدن از رابطه ای که بخش دوستی اش خیلی پر رنگ تر از رمانتیکش بود و  هر روز بیمارتر میشد برایم چنان سخت و در نهایت چنان دراماتیک تمام شد که تا مدت ها سعی می کردم به هیچ چیزش فکر نکنم. آدمی که یک زمان چنان دوست می داشتم شد کابوس شب هایم. دوستی اش را دوست داشتم، همان سخت تر کرده بود کندن و رفتن را. بریدم اما و هرچه التماس کرد برنگشتم. بیمار بود و بیمارگونه مرا میخواست. من اما گریختم و به اندازه تمام روزهای رفته گریستم. حالا امروز، بعد از هشت سال که او حتی از خواب هایم پاک شده یادش کردم. خیلی اتفاقی یاد روزی افتادم که سر کلاس معارف نشسته بودم. درب کلاس چوبی بود با یک شیشه مربع کوچک در وسط که می شد از بیرون توی کلاس را دید. آمده بود پشت در کلاس و برایم شکلک در می آورد. نیم ساعت آخر کلاس را همانجا ماند و شکلک در آورد. مست بود. بغلی اش پر مشروب توی جیب اورکت بلند سورمه ای اش بود و هی در می آورد و نشان میداد و می خندید. می خندیدم و می ترسیدم که آخوند استاد سر کلاس ببیندش. یاد دیوانگی هایش افتادم و ناخودآگاه دوباره خندیدم. این خاطره مال دوازده سال پیش است. این اعدادی که حالا برای رجوع گذشته ازشان استفاده می کنم غیر واقعی اند. ده سال پیش، دوازده سال پیش، بیست سال پیش. یک ماه دیگر می شوم سی و سه ساله. داشتم با امین راجع به سن بلوغ حرف می زدم. گفت سن بلوغ را اینجا از سیزده تا نوزده می دانند. فکر کردم من بیست سال پیش سیزده سالم بوده است. هول برم داشت. زندگی ام کجا دارد می رود؟ احساس می کنم زندگی دارد از لای دست هایم سر می خورد بی آنکه بتوانم حتی دل سیر نگاهش کنم. این را بگذار کنار حس تلف کردن روزها. راستی چرا من همیشه بی قرارم؟ این منم فقط؟ چرا اکثر آدم ها حداقل از بیرون قرار دارند؟ کاش یکی می آمد که مرا از بیرون دیده و میگفت این بی قراری در من آیا از بیرون به چشم می آید؟ یا من هم مثل بقیه موقر و سر به کار خویشم؟ یکی کاش بیاید بگوید کجای کار من می لنگد.

۱۳۹۳ آبان ۲۵, یکشنبه

خلاص

نه ماه است ننوشته ام. هر بار آمدم بنویسم ترسیدم. ترسیدم از حرف هایی که زدنش یعنی باور کردنش. باور کردن چیزهایی که هیچ کس هیچوقت نمی خواهد راجع به خودش بشنود چه برسد که بپذیرد. هفت ماهش را در خانه ی زوجی زندگی کردیم. همان خانه ای که راجع بهش نوشتم:
«شد یک ماه که آمده ایم شهر جدید و خانه جدید. دنویل زیباست. زیبای خشک و خالی نیست. زیبای رویایی است. شبیه کارتون های بچگی. سراسر تپه های وسیع یک دست سبز است. سبزی که گاهی گله گله با گل های نارنجی رنگ شده. یک خط در میان گاو دارد، اسب دارد و آهو. هوایش تازه تر است و خنک تر از سن خوزه. خانه هم راحت و است دنج. از در که تو می آیی به پذیرایی می رسی و آشپزخانه ی بزرگی که به رسم خانه های قدیم تر ایران بزرگ است و از حال جدا. رو به رویت یک بالکن است که باز می شود به منظره‌ ای نفس گیر. خانه روی تپه است و منظره ی رو به رو دشت شیب داریست پر از درخت و گله گله خانه های خواستنی و دورتر دوبره تپه بالا میرود و سبزی و سبزی و تازگی.
راه محل کار اما دور است. خسته ام مدام. از خانه که بیرون می روم تا برگردم دوازده و گاهی سیزده ساعت طول میکشد. زیبایی های جای جدید را نمی بینم. بشود گاهی که مثل حالا روز تعطیل را خانه مانده باشم. فکر می کنم به یک سالی که اینجا گذشت. سختی هایش به کنار، شیرینی کم نداشت. کمبودش دوست است. دوست های خوب. دوست هایی با حرف مشترک. آینده دارد کم کمک شکل می گیرد. هر چند که هنوز مخدوش است. هر چه بیشتر می گذرد کمتر دلم می خواهد بچه ای به زندگی ام اضافه شود. نمی دانم برای سن است که بالا می رود یا برای عقلی که محافظه کار تر می شود. فکر می کنم بچه مرا به سمت اجتماعی بودن می کشد. درست به سوی مخالفی که همیشه تمایلم بوده. فکر میکنم اگر بچه نباشد مدام به سمت تنها تر شدن می روم. بعد فکر میکنم واقعا هیچ دلیلی که درش خودخواهی نباشد برای بچه دار شدن نمی شود آورد. فکر میکنم حالا که امکانش هم نیست. فکر کردن در موردش را بگذارم برای بعد اما ذهنم مدام دورش می گردد. می ترسم وقتی که دیگر وقتش گذشته فکر کنم اشتباه کرده ام. امین هم مثل من است. یک روز می گوید بچه، یک روز می گوید بیا خودمان باشیم و لذت زندگی را ببریم. این مدت هر چند وقت یکبار رفته ایم یک شهر نزدیک را دیده ایم...»
و نیمه رهایش کردم. چه فرقی می‌کرد. زندگی خلاصه شده بود در رفتن به سر کار و خانه آمدن. گیرم که بهترینِ دپارتمان شناخته شدم و سندی با اسم و تبریکات دادند دستم. کاری که اینقدر زود درش به جایی برسم حوصله ام را سر می برد. کاری که تهش را بشود در یک سال در بیاوری کار من نیست. راضیم نمی کند. دلم کاری می خواهد که تویش مدام توی راه باشم. برسم به ایستگاهی و بعدش ایستگاه دیگر باشد. یک و ماه و اندیست که حالا آمده ایم خانه‌ی خودمان. بالاخره با امین فکرهایمان را جمع کردیم و تصمیم گرفتیم برویم برکلی زندگی کنیم. گیرم شهر گرانیست و به کار من دور، خیلی دور و هر روز به قدر یک مسافرت رانندگی می کنم. گفتم کارم را عوض می کنم و موقتا می شود هر روز این راه را رفت و آمد. برکلی شبیه اروپاست و گهگاه دل آدم را از حزن لبریز می کند. پر از هیپی و چپ است، شبیه هیچ جای آمریکا که تا به حال دیده ام نیست. کلی "تحصیل کرده" دارد که می شود یک چندتایی را از میانشان پیدا کرد که بشود چند ساعتی حرف زد بی زور شراب و شام و خنده های زورکی. برکلی قدیمی است. بافتش، معماریش دل آدم را تصفیه می کند. چشم نواز است. هوایش خنک است و از کوچه ی ما که روی تپه های شهر است، سانفرانسیسکو با تمام زیبایی هایش آن طرف آب، تنها با یک پل فاصله دل را می برد. تا دانشگاه راهی نیست. نیم ساعتی پیاده. خانه ام برای اولین بار در زندگی خانه ام شده. برایش همه چیز خریده ام. تزئینش کرده ام. موقت نگاهش نمی کنم. گیرم موقت شود دوباره. همین دلم را گرم می کند شب ها که دیروقت یک ساعت و اندی در خلوت اتوبان به سمت خانه گاز می دهم. می روم "خانه". 
خانه ای که حالا هیچی کم ندارد. 
دنبال کاری هستم نزدیک تر که بیشتر خانه باشم. بیشتر وقت با خودم داشته باشم. وقت با شهر بودن، با امین بودن، نوشتن، خواندن، ترجمه کردن، غذا پختن، راه رفتن، هوای تازه نفس کشیدن. گیرم پول کمتری در بیاورم. مهم نیست برایم. ساعتش کمتر باشد، نزدیک باشد، بتوانم بروم دانشگاه دوباره. دنبال مدرک نیستم، دلم یادگرفتن می خواهد دوباره. دلم کار ذهنی می خواهد. یک نفر بنا به دلایلی سه تا از مقاله های کلاس فارسی اش را داد من بنویسم. نه که خودش نتواند. درگیر کاری بود زمانگیر. همین که با سابقه درخشانش چنان اعتمادی کرده بود که  مقاله های یک کلاسش را بدهد من بنویسم کلی ریسک کرده بود. کلاسشان راجع به نثر کلاسیک فارسی بود. متن هایی از تاریخ بیهقی و بلعمی و ... و بعد تحلیل و تحقیق. هر سه تا مقاله را A گرفتم. مثل بچه های بیست گرفته ذوق کرده ام. فکر میکنم حیف است توی کشوری باشی که بهترین دانشگاه های دنیا را دارد و توی شهری که دانشگاه پنجم دنیا درش باشد و استفاده نکنی. امین می گوید کار را بی خیال شو. برای دکترا اپلای کن و با پولی که من میگریم و به تو می دهند زندگی می چرخد. من آدم اینقدر ریسک نیستم. دلم نمی خواهد به شرایط لب مرز مالی برگردم. اینکه پولمان فقط تا سر ماه را جواب بدهد. تکلیفم با خودم هم معلوم نیست. نمی دانم چه کار می خواهم بکنم. اصلا دلم میخواهد پنج سال بروم دانشگاه یا نه؟ آخرش که چه؟ دکترا برای استاد دانشگاه شدن است. من این را می خواهم؟ نمی دانم. فکر می کنم نمی خواهم. فکر می کنم آدم چیزی را که بخواهد اینقدر راجع بهش دودل نیست. جوابش نمی دانم نیست. فکر میکنم نمی دانم حتما نمی خواهم است. می دانم باید دوباره یک ریسک بزرگ بکنم. می دانم باید دوباره یکهو بپرم در چیزی. نمی دانم اما آن چیز چه باید باشد و کی باشد و راجع به چه باشد. گذاشته ام خودش بشود. می دانم وقتش که بشود می پرم. 
این همه نوشتم اما هنوز ننوشته ام چرا مدت ها ننوشتم. این که هر بار خواستم بنویسم نتوانستم به روی خودم نیاورم که چقدر ذهنم درگیر ماجرای گرین کارت برنده شدن پدر و مادرم است. این که وقتی فهمیدم خوشحال نشدم. ترسیدم. دلم ریخت. فکر کردم حالا زود است. حالا تکلیف خودم معلوم نیست. خرجشان چه می شود؟ کجا بروند؟ خانه ی من؟ دوباره زندگی با آدمهایی که سخت ترین آدمهای دنیا هستند برای زندگی کردن زیر یک سقف؟ این که به این فکر کردم چیزی به روی خودم نیاورم. فکر کردم حتی که چیزی نگویم اصلا. اینکه فکر کردم آمدنشان حالا یعنی عذاب جان من و خودشان. فکر کردم خودم که سیتیزن شدم دو سال دیگر می آورمشان. اما مگر می شود؟ نگفتن یک جور دروغ گفتن است. اینکه فکر کردم می توانم با این راز در دلم زندگی کنم. آسوده باشم. اینکه فکر نگفتن تنها یک فکر نبود یک انتخاب ممکن بود. اینکه می توانستم اینقدر بی رحم باشم که بزرگترین شانس زندگی دو تا آدم را ازشان بگیرم. شانس زندگی دوباره کنار بچه ای که اینقدر بی تابی اش را می کنند حالا، توی کشور و شهری که چقدر می تواند سالهای بازنشستگی را برایشان اسان تر کند. اینکه تنها به خودم فکر کنم و امین و بچه های نداشته را بهانه کنم برای نیاوردن پدر و مادرم. اینکه تا مدتی بعد از فهمیدن برنده شدنشان هر روز هر ساعت میان گفتن و نگفتن دست و پا بزنم، بهانه بیاورم، توجیه کنم. چقدر قابلیت خودخواهی در خودم شناختم، قابلیت بی رحمی، قابلیت تبدیل شدن به آدمی که همیشه نفرت داشته ام. چقدر از خودم ترسیدم. چقدر هر روز هر ساعت درد این افکار و مواجه با خودی که نمی شناختم دوپاره ام کرد. چقدر سخت که من از هر دوپاره بیزار بودم. از پاره ی خودخواه، از پاره ی دیگر خواه. از پاره لذت و راحت جو، از پاره ای که نمی تواند حالا که انتخاب راحت خودش دست خودش است بگوید فاک ایت و چیزی را که اینهمه سال آرزو کرده در آغوش بگیرد. در آخر، پاره ی دیگرخواه سابق اما برنده شد. گفتم و برایشان اپلای کردم. چه بار بزرگی اما از دوشم برداشته شد و خدا می داند چه باری با آمدنشان ( یا حتی رد شدن و نیامدنشان) بر دوشم خواهد نشست بعدها. حالا که گفته ام باور دارم کار درست را کرده ام. زندگی با آن خودی که در آن چند هفته از خودم شناختم به مراتب سخت تر از شرایطی است که در آینده ممکن است پیش بیاید. این فکر که ممکن است خیلی چیزها در چند ماه آینده تغییر اساسی کند، تصور زندگی دوباره در یک شهر با پدر و مادرم و مسئولیت نگهداری از آنها اما با تمام ترسناکی اذیتم نمی کند، تنها باعث می شود از لحظه لحظه ي حال و شرایطی که دارم حالا استفاده کنم و لذت ببرم. خانه ام را شهر جدیدم را دوست بدارم و برای اولین بار بعد از سال ها "موقتی" زندگی نکنم. حالم با تمام آشفتگی های ذهنم خوب است. همین کافی است.

۱۳۹۲ بهمن ۲۰, یکشنبه

خانه- بی- خانه

بی‌قرار است. می‌خواهد برگردد ایران. پدرم همراهش نمی‌شود. لجباز است. همیشه بوده. می‌خواهد تنها برود. کجا اما؟ چطور؟ با کدام پول؟ کدام خانواده؟ کدام دوست؟ فکر می‌کنم راستی آدم از این بی کس تر هم می‌شود؟ که برای برگشتن به کشور خودش هیچ خانه‌ ای نباشد که کسی در آن میزبان آدم باشد؟ حتی برای چند روز؟ مثل گذشته دارد خواسته‌ ی نشدنی اش را از بچه هایش طلب میکند. می‌گویم مادرم می‌فهمم چه می‌گویی ولی نمی‌شود! نمی‌شود را تو هیچوقت نخواستی بپذیری. خیلی وقت ها توی زندگی نمی شود. نمی شود آنی که تو می‌خواهی. گاهی باید سال ها بدوی و بدوی که شاید آخرش چیزی شبیه آن چیزی که قبل تر ها خواسته بودی بشود. چیزی که شاید تا آن موقع دیگر نخواهی یا همانقدر نخواهی. اصرار می‌کند اما به نشدنی ها. می‌گویم تو همیشه خواستی بنشینی بر کرسی مراد بر دوش کسی که جای تو بدود و برساندت به خواسته هایت. این را اینطور نگفتم. گفتم طوری که بفهمد اما. گفت درست است که شما برایم نامه فدایت شوم نفرستاده بودید اما من آنقدر مادری کرده ام که انتظار داشته باشم حالا. فکر کردم تو هنوز هم فرق نشدن و نخواستن را نمی‌فهمی. آخ که اگر می‌دانستی چقدر می‌خواهم تمام نداشته های زندگی ات را کف دستت بگذارم و چقدر نمی توانم. گفت اگر می‌دانستم یک روز می شود که زندگی اینطور بشود، که از بچه هایم دور بشوم، پیر باشم و تنها و حتی جای برگشت به کشور خودم را هم نداشته باشم قیچی را بر می‌داشتم و از همانجا زندگی را می‌بریدم. احمقانه پرسیدم از کجا؟ مکث کرد و  زیر لبی گفت از همانجا. 
حالا هر روز جلوی چشمم است. صورتش. چشمهایش. فکر می‌کنم چه کارش کنم؟ جواب می‌دهم چه کارش می‌توانم بکنم؟ و پاسخی که توی گوشم زنگ می زند مدام حالم را بد می‌کند.
دارد می شود یک سال که آمده ایم اینور این قاره درندشت. توی این فاصله دو بار اسباب کشی کرده ایم. یک خانه را پنج ماه نشستیم و این یکی را دارد می شود شش ماه. تمامش را شریک بودیم با زوجی از دوستان قدیم. برای منی که هیچوقت نخواستم خانه ام را با کسی شریک شوم سخت بود. سخت است آدم هیچوقت تنها نباشد. هیچوقت نشود بخواهد بد عنق باشد و نتواند. بخواهد بی جهت گریه کند و نتواند. بخواهد با هیچکس حرف نزند و نتواند. همین است که دستم به نوشتن هم نمی رود. نوشتن وقت های با خودم تنها بودن است که می آید. یادم نمی آید اما آخرین بار کی و برای چند ساعت تنها بوده ام! یاد گرفتم اما. زندگی هرچیزی که برایش نه بیاورم جلوی رویم می‌گذارد. یاد گرفته ام که تا یاد نگیرم با همه چیز چطور بسازم آن همه چیز یک جا بالاخره سر راهم قرار می‌گیرد که یکوقت خدای ناکرده یاد نگرفته از دنیا نروم! یک ماه دیگر وقت بلند شدن از این خانه است دوباره. فکر می‌کردم می‌رویم خانه ی خودمان را می‌گیریم. روزها را می شمردم که شش ماه قرار دادمان تمام شود. خیال باطل. هنوز آنقدر یاد نگرفته ام انگار که خلوت خودم را بازپس بگیرم از زندگی. امین دکترایش را برکلی قبول شده و ما باید برویم جایی که فاصله بین خانه و دانشگاه و محل کار من منطق هر روز رانندگی کردن را داشته باشد و خوب بهترین گزینه، خانه‌ی یک زوج خوش اخلاق بی بچه و با یک خانه ی سه خوابه بزرگ است که با کمال مهربانی حاضرند خانه اشان را با ما شریک شوند. برای من اما می‌شود روزی ۱۸۰ کیلومتر رانندگی و برای امین ۱۰۰. کاریش نمی شود کرد اما. زندگی را باید ساخت. چیزی که من از مادرم یاد گرفتم. از نساختن هایش. جای پایی که نداشته ام هیچوقت و نداشته ایم هیچوقت را باید سفت کرد. دکترایی که امین می‌توانست سه ساله توی انگلستان تمام کند و به خاطر من نیمه کاره رهایش کرد حالا برایش توی برکلی پنج سالی آب می خورد. خوشحال است و خوشحالم برایش و هر چه بهایش باشد که درسش را با خیال راحت تمام کند با جان و دل می پردازم و تمام سعی ام را می کنم که سالهای عقب افتاده امان را جبران کنم. یکی اما آن سر دنیا با بی قراری هایش دارد بر دوندگی های هر روزه ام زنجیری اضافه می‌کند. در تمام روز میان تمام فکرهایم، دغدغه هایم و برنامه ریزی هایم چهره ی مغموم زنی است که مادر خطابش میکنم. زنی که همیشه دستهایش به پاهایم بود وقتی عطش دویدن داشتم. زنی که همیشه خواسته هایش مرا خلاف جهتی که می رفته ام هل داد. زنی که نه بودنش را تاب دارم و نه نبودنش را. فکر می‌کنم هرکجای زندگی ام را که سامان دهم، این سویش هیچوقت سامان نمی گیرد و زهرِ نیش این حقیقت هیچوقت عادی ام نمی شود.

۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

یک عاشقانه ساده

هوا خنک شده. آفتاب اینجا همیشه هست اما هوا سوز دارد. مثل روزهای اول اسفند. صبح هایی که شیفت اول هستم ساعت شش و نیم بیدار می‌شوم. هوا هنوز بیشتر سمت تاریک گرگ و میش است تا سحر و هوای بیرون پتو خنک و مرطوب است. اولین چیزی که چشمم می‌افتد معمولا صورت امین است که آرام خوابیده. هر روز با دیدن صورتش لبخند می‌زنم. فکر میکنم چطور زیباییش برایم عادی نمی‌شود؟ همیشه نیم ساعتی زودتر بیدار می‌شوم تا سهم بو و نوازش روزم را جبران کرده باشم. خوشخواب است و با هر تکان و نوازشی بیدار نمی‌شود. اگر رویش به من باشد موهایش را از توی صورتش کنار می‌زنم. به استخوان های تیز گونه اش دست می‌کشم و فکر می‌کنم چشمهایش هیچ جور دیگری نمی‌شد که از این زیباتر باشد. ردیف مژه های بلند و تاب دار و خرمایی اش همیشه دلم را خراش می‌دهد. هر وقت که خیره اشان شوم درد تیزی از دلم می‌گذرد. اگر فرصتش باشد همانجا چشمهایش را می‌بوسم. دلم کمی قرار می‌گیرد. پشتش به من باشد خودم را می‌چسبانم به گرمی تنش و دماغم را به پشت گردنش و عمیق و آرام بویش را تا انتهای وجودم نفس می‌کشم. همیشه تمیز است. هیچوقت بدنش بو نمی‌گیرد انگار. پوستش یا بوی شامپوی بدنش را دارد یا ترکیب لطیفی از بوی عطر و بوی پوستش. صبح ها بویی شبیه بوی بچه ای که خوابیده باشد، همان بوی لطیف و دوست داشتنی که گردن بچه ی از خواب بیدار شده دارد به این ترکیب اضافه می‌شود. چند باری که پشت گردنش را ببوسم غرغرش شروع می‌شود که یعنی بگذار بخوام. بیدار نمی شود اما تنها صوتی از عدم رضایت است که یک حس با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن را هم دارد. قسمت سخت صبح زود کار کردن برایم همین از مجموعه بو و گرما و آغوش دل کندن است. می‌روم صبحانه می‌خورم و لباس می‌پوشم. هر بار تصویری که از نگاه آخرم به اتاق میاندازم در یک ساعت رانندگی و پشت ترافیک تا برسم به کار یادم می‌ماند. تصویر بدن کشیده و لاغرش که زیر پتو خوابیده و تا وقتی که من از خانه بروم روشنایی اول صبح که از لای پرده می زند جا به جا روشن کرده. صورتش که آرام است و ریتم نفس هایش که بارها شب های بیخوابیم را به خواب رسانده. فکر می‌کنم عاشقی کردن شاخ غول شکستن نمی‌خواهد. ببین چقدر ساده هر روزم عاشقانه می‌شود. اینکه مدام در طول روز از یادآوری آخرین تصویری که از او دارم لبخند می‌زنم. تصویری که الزاما شاعرانه نیست. مثل روزهایی که وقت رفتنم پشت میز آشپزخانه نشسته و یک دست به صبحانه و یک دست به کتاب و سرش توی لپ تاپ خداحافظم را جواب می‌دهد. می‌گوید انصاف نیست تو خط به خط مرا بلدی. حتی اگر بخواهم چیزی را برای چند روز از تو پنهان کنم، گیرم سورپرایز کردنت باشد حتی! نمی‌توانم. راست می‌گوید گیرم که در شکایتش یک دنیا رضایت است. خودش می‌داند آنقدر در تک تک حرکاتش دقیق شده ام که حتی پلک زدنهایش را از برم. از عاشقانه نگریستن است اما. می‌گویم آنقدر دورت گشته ام از برت شده ام. این همه پیچیده جزئیات را اگر عاشقی نکنی چطور از حفظ بخوانی؟
فکر می کنم به حجم آرامشی که به زندگی ام آورده و لبخندهایی که بر لبم نشانده و دلم برای هر لحظه بودنش پر می‌کشد. اگر قرار باشد امین را عوض تمام نداشته ها و سختی های زندگی گرفته باشم فکر می کنم نه تنها برابر که بارها با ارزش تر است. 
نگاه می‌کنم که چقدر در کنارش عوض شده ام. بزرگ شده ام. صبور شده ام. آرام شده ام. با انصاف شده ام. از خودم راضی ترم. متعادل ترم و این تعادل را دوست دارم. اگر در یک چیز در تمام این سالها به حق بوده باشم ارزش پیدا کردن و نگه داشتن یک رابطه ی سالم و عاشقانه است. رابطه ای که در آن رشد کنی. به بهترینی که می توانی باشی نزدیک تر شوی. از دیدن و مقابله با ضعف هایت نترسی. از ترس از پا در آمدن رابطه ضعف هایت را سر پوش نگذاری. این ها را ذره به ذره گیرم با درد و تقلای زیاد از رابطه هایم زاییده ام. حالا دارم کم کم به بار نشستنش را می‌بینم و امین دلسوز ترین، منصف ترین، عاشق ترین و صبورترین آدم در این از نو زاده شدنهایم بود و همین شد که برایم ماندنی شد. 
می‌گوید گاهی از فکر نبودنت دیوانه می‌شوم. آنقدر از داشتنت خوشحالم که فکر می‌کنم نمی‌تواند اینقدر خوب دوام بیاورد. فکر می‌کنم آخر بلایی سرت می آید و تنها می‌مانم. می‌گویم از بس هر دو هیچوقت روی خوش زندگی را ندیدیم به روی آرامش عادت نداریم. من هم خیلی وقت ها می‌ترسم از روزی که نباشی. جالبش اینجاست اما که من از نبودن خودم هم می‌ترسم. آنقدر دوست دارم آنچه حالا دارم را که از فکر مردن خودم هم دلم می‌شکند. بغضم می‌گیرد و می‌گویم دلم نمی خواهد حالا وقت رفتنم باشد. خوب که فکر می‌کنم اما هرچند که دلم هنوز از آرامشی که نصیبم شده سیر نیست اما حتی اگر بروم ناکام نرفته ام که هر روز بودن با او به تمام ناکامی های گذشته می ارزد.

۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

فصل دوم


زندگی روی دور تندش افتاده. اتفاق های تازه پشت هم می رسند و می‌گذرند. کارم در بخش جدید حسابی گرفته و دو ماه نشده جایم را باز کرده ام. غیر از یک زن ایرانی میانسال به اسم فرح و یکی دیگر به اسم فروز که حدود شصت سالی دارد و تنها دو روز در هفته کار می‌کند مابقی همکارهای جدیدم جوانند. همگی در دهه‌ی دوم. این فاصله‌ی کم سنی با همکارها و خاصیت کمتر تجملی بخش جدید پیچیدگی های کارم را کم تر کرده است. بخش جدید بر خلاف بخش قبل مدام دویدن دارد که دوست دارم. به خاطر بازه قیمت صد تا هزار و پانصد دلاری میزان مشتری ها بیشتر و از گروه عادی تر از مردم است. به خاطر یکباره رفتنم به بخش جدید و البته درآوردن هزینه سفرم به قبرس برای دیدن خانواده ام سه هفته اول تغییر موقعیت هنوز توی پیتزا فروشی کار می‌کردم. سه هفته یک بند بدون یک روز تعطیلی کار کردن آنقدر خسته‌ ام کرده بود که روزهای آخر، شب که خانه می آمدم توان حتی حرف زدن با کسی را نداشتم. لباس میکندم و صورت می شستم و بی کلمه ای میخوابیدم و فکر می‌کردم این همه جان کندن را تا کی میتوانم دوام بیاورم. روزهای آخر کار توی پیتزا فروشی را شمارش معکوس می‌کردم. آنجا از اولش هم جایم نبود اما خوشحالم که اجبار پنج ماهی مرا آنجا کشاند. تجربه خوبی بود که داشتنش به سختی کار کردنش می ارزید. روزهای آخر نگاه مشتریهای دائمم می‌کردم و فکر می‌کردم دلم یک جورهایی برایشان تنگ می‌شود. برای پیرمرد متشخصی که همیشه پیتزای سبزیجات با خمیر نازک و برشته شده سفارش می‌داد و همیشه پنج دلار انعام می‌گذاشت. برای اسکات که آخرش هم نفهمیدم چه کاره بود ولی شبیه تعمیرکارها بود و همیشه پیتزای رابرت روست با یک لیوان آبجوی استلا می‌خواست. یا جونیور که با دوست دخترش می آمد همیشه. مودب بود، انعام خوب می داد و معاشرتی بود. برای جان که هیچوقت انعام نمی داد و همیشه حداقل دو تا پارچ بادوایزر یا بادلایت می‌خورد. نزدیک شصت سالش بود و هنوز با پدر و مادرش زندگی می‌کرد. زن و بچه ای نداشت و هزینه زندگی هم. تمام پولی که از کار کردن در میآورد می شد پیتزا و آبجو که هر شب می آمد و میخورد و می رفت. با کسی حرف نمی زد اصلا و همیشه هدفونش توی گوشش بود. فکر میکنم رادیو گوش میکرد. شاید هم نه. کلاه ورزشی می گذاشت و کاپشن جین روشن می پوشید. فقط تی شرت زیرش فرق میکرد گهگاهی. یکجورهایی همیشه ژولیده بود. پوست صورتش ضخیم و پرتقالی شکل و قرمز رنگ بود. چشم های سبز. موهای ژولیده خاکستری و یک شکم خیلی بزرگ. نوک زبانش هم به پشت دندان هایش می گرفت و تک زبانی حرف می زند. صدایش خش دار و کلفت بود. دست های بزرگ و انگشت های کلفتی داشت. من را یاد استاد مجسمه سازیم توی دانشگاه می انداخت. زمختی پوستش و ابعاد دست ها و سر و ژولیدگی  ایش. موقع خداحافظی همه گفتند نروی و دیگر پیدایت نشود. گفتم نه سر می زنم. حالا یک ماه بیشتر گذشته و یکبار هم نرفته ام. یازده روزش را نبودم که بروم. رفتم قبرس که بعد از دو سال پدر و مادرم را ببینم. ده روزی که مثل برق گذشت. سه روزش را در راه رفت و برگشت بودم. از روز دوم مریض شدم. آنقدر سرفه خشک کردم که صدایم رسما در نمی آمد. کلی بی قراری کردم و برنامه ریختم که بشود بروم ببینمشان اما وقتی رفتم هم مدام بی قرار بودم. با پدرم دوباری بحثم شد و یادم افتاد چقدر نزدیکی با آنها سخت است و چرا برای مستقل شدن از خانواده ام مهاجرت را وسیله کردم. در عین حال دیدن ملموس پیر شدنشان و اینکه من برای دیدنشان باید دو روز توی راه باشم آنقدر تلخم کرده بود که حتی نمی توانستم تظاهر کنم. اخم داشتم مدام. از آن اخم های که از فکر تلخ عمیقی میان ابروهایت می نشیند. گذاشتند به حساب خستگی و کوتاهی سفر و مریضی ام. شاید هم فهمیدند و خودشان را گول زدند. من اما این سفر آبی بر دلتنگی ام نشد که هیچ، آشوب سردرگمی ام را بیشتر کرد. با برادرم حرف زدم که بساطش را جمع کند و بیاید آمریکا پیش من. کارش که گرفت بقیه را هم ببریم و مابقی عمر را یک جا باشیم. با پدر و مادرم هم حرف زدم که دوام بیاورند تا ببرمشان پیش خودم. مثل بچه‌ها وعده می دادمشان که بیایند کجا برویم و چه کارها بکنیم. به پدرم که همیشه عاشق ماشین آمریکایی بوده و هست گفتم هر کدامشان را که بخواهد کرایه میکنم و با هم می اندازیم توی جاده بیابانی و ماشین تا گاز می خورد گاز می دهیم به قصد لاس وگاس. چشمهایش چه برقی می زد طفلی از هیجان نشستن توی دوج جدید و راندن توی جادی صافی که دو طرفت تا چشم کار میکند خاک است و کاکتوس. توی دلم اما فکر دوباره نزدیکشان زندگی کردن و پیچیدگی هایش، اینکه مسئولیت دو تا آدم کله شق که به هیچ صراطی مستقیم نیستند بیفتد گردن من و تاثیرش بر زندگی شخصی خودم مدام دلم را بهم می زد. اینطور بود که انگار با خودم و با آنها و با امین و با همه قهر بودم. اما فکر کردم آوردنشان یک درد است و نیاوردن و از دور پوسیدنشان یک درد. اگر انتخابم تنها میان دو درد باشد اولی را ترجیح می‌دهم. چرایش را نمی دانم و از درستیش هم مطمئن نیستم اما کورسوی امیدی دارم که به آن بدی که فکر میکنم از آب در نیاید. خواهرم را فقط چهار روز دیدم، باید بر می گشت سر کلاس هایش. موقع خداحافظی گریه کرد. بغلش کردم و جثه کوچکش را تا جایی که میتوانستم به خودم فشار دادم هیچی نگفتم. حرفم نمی آمد. بویش کردم، گریه نکردم اما. وقتی رفت اشکم آمد، بی صدا. رفتم ایستادم به ظرف شستن. ظرف ها که تمام شد اشک من هم بند آمد. تنها کسی است که به طور قطع می دانم میخواهم کنارم باشد. برای همیشه. سه روز بعد وقت رفتن خودم بود. موقع خداحافظی مثل همیشه آنقدر بی قرار بودم که بدون آنکه یک دل سیر بغلشان کنم رفتم. مدام گفتند زود است و من غر زدم که زود بودن بهتر از دیر شدن است. مثل غریبه ها روبوسی کردم و کمی توی بغلم فشردمشان. از بازرسی که رد شدم و هنوز نیم ساعتی وقت داشتم مثل سگ پشیمان شدم. تا قبل از هواپیما صد بار زنگ زدم اما جواب ندادند. روی سایلنت مانده بود. بغضم گلوی خرابم را خراب تر میکرد اما عجیب بود که گریه ام نمیآمد. یاد دو سال پیش افتادم که وقتی از ایران بر می گشتم فرانسه بعد از خداحافظی با پدر و مادرم از توی ماشینی که ما را می برد فرودگاه امام  تا خود فرانسه یک بند گریه کردم. فکر کردم چقدر باید تلخ شده باشم یا سنگ که دیگر گریه ام نیاید. توی هواپیما وقتی داشتیم به استانبول نزدیک می شدیم ایران را می دیدم که توی قسمت تاریک نقشه بود. هیچ حسی نداشتم. ته دلم و ته ذهنم خالی بود. فکر کردم ایران برایم نمرده، آدم برای مرده هایش هم یک حسی دارد. برای این هیچ حسی نداشتن اما توجیهی نداشتم، تنها دلم بهم خورد و سرم سبک شد و بعد مانیتور را خاموش کردم و سرم را کردم توی کتاب. فکر کردم دیگر دلم برای هیچ جا تنگ نمی شود و این دلم را یک جور بی حسی درد آورد. هرجا که در آن بوده ام و کسانی بوده اند که دوستشان داشتم هنوز می تواند برایم معنایی داشته باشد اما هر جا که دوست داشته هایم از آن رفته اند دیگر برایم وجود ندارد و به طرز غمگینی هیچ شهری نمانده که در آن با کسی بوده باشم و آن کس هنوز آنجا باشد که من دلم برای آنجا و آنکس تنگ بشود. استراسبورگ و تهران انگار دیگر برایم وجود خارجی ندارند. حالا وطنم و شهری که دلم هوایش را کند شهریست که پذیرای آدمهایی باشد که دوستشان دارم نه شهرهایی که در آن زیسته ام. مثل نیویورک، واشنگتن، فاماگوسا، لندن، لیدز. شهرهایی که بعضی هایشان را حتی تا به حال ندیده ام اما زیستگاه عزیز کرده هایم است. بعد از ده روز برگشتم. تلخ، خسته و گیج. گیج که چطور عزیزانم را دوباره یک جا جمع کنم. باز یاد این خوابم افتادم. برای چندمین بار در ماه های گذشته است که یادش می کنم. اولین بار  هفته اول شروع کارم بود. هنوز به زرق و برق محیط جدید عادت نکرده بودم. رفته بودم قسمت کیف و استفان داشت برایم هر مارک خاص را با حوصله شرح می داد. از تاریخچه و استایل و مواد مصرفی و قیمت. یادم هست وقتی به مارک نانسی گنزالز رسید و داشت با آب و تاب کیف را نشانم می داد و میگفت این مارک به خاطر استفاده از پوست مرغوب کروکودیل و مار پایتون بسیار معروف و گران قیمت است برای اولین بار خوابم یادم آمد. من درست همانجایی بودم که توی خواب بعد از تمام شدن دنیای سیاه قبلی در دنیای جدید ایستاده بودم و می دیدم که داریم همان راهی را می رویم که در دنیای قبلی به سیاهی رسیده بود. برای لحظه ای یخ کردم و حجم خالی معده ام تا دهانم بالا آمد، گفت گوش می کنی؟ دست بزن ببین چه جنسی دارد. گفتم من از مار بدم می آید و راهم را کج کردم به سمت یک مارک دیگر. به وضوح سفید شدن خودم را می دیدم و ضربان قلبم به جای تند شدن کند شده بود. کش می آمد و می کوبید. بعد از آن بارها خوابم یادم آمد. اینکه دو ماه قبل از نقل مکان کردنم به کالیفرنیا درحالیکه روحم خبر نداشت قرار است به جای رفتن به لندن سر از سن خوزه در بیاورم و بروم توی یک فروشگاه لاکسچری کار کنم همچین خوابی دیده ام عجیب می ترساندم. وقتی به آوردن پدر و مادرم هم فکر میکردم باز خوابم یادم آمد. فکر کردم نکند با آوردنشان زندگیشان را تباه کنم. توی خواب به دست خودم کشتمشان. نکند آوردنشان به نابودیشان ختم شود؟ این ترس هنوز با قدرت هرچه تمام تر توی دلم هست و هرچه مدام میگویم خواب پریشانی بوده در میانه روان درمانی و بیرون ریختن سیاهی های تلنبار شده دلم سبک نمی شود. ترسم شاید بیشتر از آرامشی است که دارد بر زندگی ام سایه می‌ اندازد. آرامشی که همیشه خواسته ام و حالا آمدنش را باور نمی کنم. می ترسم کلک بخورم و بعد که سایه نیامده برود کله پا شوم. با تمام این احساسات ضد و نقیض اما از همیشه آرام ترم و مصمم تر. این روند جدید تند و منظم و در عین حال با آرامش زندگی را دوست دارم برای همین مدام می گویم نقد را بچسب و آینده نیامده را نترس. مدت هاست فهمیده ام نگرانی های آدمیزاد هیچوقت پایان نمی گیرند. مدام پوست می اندازند و شکل تازه ای به خودشان می گیرند اما تمام نمی شوند. شاید این فهم تازه ای که مدام درم عمیق تر می شود در آرامشی که این روزها دارم سهمی داشته باشد. این خود جدیدم را فارغ از هر گونه ایده آل گرایی ها و خط کشی های سابق بیشتر دوست دارم.