۱۳۸۶ شهریور ۱۶, جمعه

با اولی می خوابم
با دومی هم
برای سومی، هنوز باکره ام.
اولی تنم را می شناسد، مثل جای جای خانه قدیمی ۲۵ ساله شان
سنگرهای لذتم را، که هر بار با بازی ِ کودکانه ای از ابتدا فتح می کند، کسالت بار.
و دومی کودک هزار بال روحم را به فتحی جدید می خواند اما، هربار
و برای سومی جزیره ای بی نشانم
چنان غریبه که بر ساحلم تنها به نظاره بنشیند
با اولی چنان آشنام که بودش را نادیده می گیرم و نبودش به چشم می آید
مثل جای خالی پدر، همانی که حتی هیچوقت خانه نبود
با دومی، کلیدم و قفل
که خالی هایم را پر می کند، خالی هایش را پر
و نبودش، انگار بی مصرف کند
و سومی اما، تنها دوستم دارد
بود دومی وجدانم را در قبال اولی می آزارد
و بود اولی، برای دومی
و ترک هر یک ظلم به آن
و سومی، تنها هست که ترک آن دو، ظلم به هر دو باشد
و از این جهت، عین عدالت
اولی را دوست دارم، عادت
به دومی عشق می ورزم، نیاز
و بر سومی پناه می برم، فرار...

۱۳۸۶ شهریور ۱۲, دوشنبه

''کمی از من
زیر نگاه من علامتی از من می شود
یعنی
چیزی گذشته در چیزی
و آن کمی که از من ِ اول
در دومی گذشته
یک من ِ سوم را علامتی از من می کند
تا ثبت یک گذشته
در ربط با من
شکل در هم امضا شود
رویا شود''

یداله رویایی
.
.

من ِ اکنون نه من ِ خالص، من ِ تکه تکه است. لکه لکه، لکه هایی از تکه های بریده، سطحی، مثل خراش ناخن روی پوست، عمیق، برجستگی پوستی بریده که دلمه می کند و جوش می خورد. من ِ اکنون نه آینه شفاف، نه سطح لرزان آب که به شاعرانه ترین نگاه تصویر مواج چشمه ام که به سنگی گل آلوده شده . میان کندن و ماندن، مرگی در جایی و تولدی دیگر، در برزخی که فراموشی نمی شناسد، تناسخی سراسر خاطره، ناتالی اما به بالا سقوط می کند. به جهنمی از منطقی سخت که تنها حضور تو مطبوعش می کند. آن حضور محو، آن تصویری که به خواب صبح می ماند. که میان خواب و بیداری حل می شود، که تشخیص وجود غیر ممکن می شود. گاه با بیداری رنگ می گیرد و گاه می بازد. وهراس کهنه بیداری که رویا را در هم می شکند. در جدایی همیشه اما، میان تو و آنچه که جدا می شود از تو، مرز دیگر معنا ندارد. مرز تو، حدود تو، آنچه که قبل از وجود آن تکه تو بود، همانی نیست که حالا در جدایی آن باشد. همیشه قسمتی از آن تکه بر تو جا می ماند و قسمتی از تو بر آن تکه. در جدایی تو هرگز تو دست نخورده نمی مانی. تکه ها، آدم ها، عادت ها، بر تو که می نشینند تو می شوند انگار عضوی از تن تو، گوشت و پوست و خون، استخوان حتی، که جدایی نه که کندن که یکباره باشد و نسبی، که در بریدن به تمامی، مرز توی سابق گم میشود. تو می مانی با لکه هایی که هرروز برتنت می ماند، گود، برآمده، رنگین، نه رنگ تو اما، همان هایی که به پوششی از نسیان پنهان می کنی .می دانی، جای بوسه ها می ماند همیشه. نوازش ها، آمیختن ها، به آبی شستن نمی رود نه با زمان، و نه با نسیان. جا می اندازد، می سوزاند، داغ می زند. نگاه کن، به پوستت به پوستم .میان کندن و ماندن، به تصویر هزار رنگم خیره می شوم. بر زخم ها، داغهایی که چشم به دیدنشان عادت کرده، با عضوی در دست، به قصد جدایی دیگر. گاه زخم می زنم، گاه در آغوش می کشم، با تیغی که دیگر چندان تیز نیست، و جای لکی که عمیق تر می ماند. با چشمهایی خیره به بالا، چشمهایی از آن من همیشگی، که تنها تورا می بیند. ناتالی، به بالا سقوط می کند، آغوش تو. با زخمی تازه، عمیق، که تنها به حضور تو پوشیده می شود.
.
.

.

''این واژه ها که چیزی جز واژه نیستند، و هیچ واژه خودش نیست - این دیگران- وقتی میان صفحه پوست مرا پهن می کنند، پایین صفحه، چند چین از پیشانی من جا می گذارند من در پیشانی ام چین می خورم، پایین صفحه وقتی امضا می شوم . در پشت پیشانی مجموع رفته از رفتن می ماند. هر واژه ای که خودش نیست، ودیگری است، در واژه ای
که فقط واژه است می آویزد. و من، پایین صفحه شکل گلاویز می شوم .''
یداله رویایی (من گذشته امضا)
.
یازده شهریور هشتادو شش