۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سهشنبه
درد
وقت هایی در زندگی که آدم دردش می آید، نفرتش می آید، خیال مرگش می آید، دردش می آید، دردی که یک هو همه چیز می آورد از تباهی، و مثل بچه گریه ات می گیرد،یا مثل آدم بزرگ ها صبرت ،یا مثل مرده ها نگاهت خشک می شود، و تیری که هی می کشد از قلبت تا چشمت، از حلقت تا خیالی که خفه کنی یا خفه شوی، گر می گیری و هوای گور می کنی که بکنی برای کسی یا بکنند و بخوابی آرام که دردی نباشد نیش نزند ،و وهمت می گیرد از تل خاک و صدای هق هق که برای خودت باشد و یک هو دلت می خواهد دیگری نباشد کاش نباشد که تو دستت به خون آغشته نباشد و صدای هق هقی که خیالت را راحت کند که آدمی که درد می آورد مرده است. که عامل درد خاک می خورد و دستش و چشمش و زبانش و خیالش که تورا درد داده اسیر مور ِ گور است یک هو از آرامشش حسودیت می شود می خواهی درد داشته باشد نه که بمیرد بخوابد نفهمد لمس باشد ، بعد آینه می شکنی که شکنجه گر نباشی شکنجه کنی اما نباشی نمی شود، به خودت زخم می زنی، دردت می آید، می شوی دایره، که از هر سو می روی دردت می آید نمی شود که نیاید حلقه ته ندارد آینده ندارد دور می زند به درد می رسد .
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه
ناتالی می میرد
1
بچه مرده بود، کمی بعد از تولد، نارس، با چشمهایی که در آن دنبال رد پای پدرش بودم و غریبه ای را می دیدم که بوی گنداب مونثش مشامم را پر میکرد. با دستهایی که هنوز بند نداشت و شکمی بر آمده از سبز. آتش روشن می کنم با هیزم کودک، به خیالی که بوی کثافت به آتش می سوزد ، دود اما خفه ات می کند و تانثی که هنوز بو می کشی، می کشی ،می کشی،می کششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششی . می میری. و کودک هنوز هست، بی شکل می شود و نمی سوزد، مرده اما صدایش در تو جیغ می کشد ، می کشی، زار میزنی زاااااااااار و چشمهای غریبه ی کودک نشانی از مادر را تیغ می کند، میان چشمانت،آتش سبز می شود، از خودت می ریزی پایش، سرخی ِ تو از من سبزی ِ او از تو، سبزی ِاو از تو،زمزمه می کنی، در گوش کر آتش که ندارد، دهان ِ لال ِ شعله الووووو می کشد، له له ِ هلهله، از خودت می کنی، پای آتش می گذاری، ، چمشهایم را بسوزان، کور می شوی و بو میکشی ، مادر دارد این بچه، بو می دهد، بوی کثافت زن، بوی حرامزادگی زنا، بوی دیگری می آید، ماه بالا می آید ، دایره بیضی می شود، خط می شود، سفید ، در حدقه ی سیاه، نیش می کشی، بوی غریبه می آید، گرگی زوزه می کشد، زاااار می زنی، بو میشکی، قلمروات به گند دیگری آغشته شده، زاااار میزنی، باد می آید، سفید ِ دایره ، سیاه میشود، سنگین ِ باردار، بوی کثافت سوخته می آید ، گوشت سوخته ی کودک، بالا می آورم، از سینه هایم شیر جاری می شود، کودک کور بو میکشد، سر می کشد، غوطه می خورد، سفیدی از من به سیاهی می رود، می بارد، غرق می شوم در سفید ِ شیر، کور می شوم، سفیییییییید، بو می آید، تمامم بوی مونث غریبه می گیرد. بوی زهم شیر. کودک از من بالا می رود، در من می نشیند، خون می خورد، شکمم سبز می شود از کودک ، از بوی غریبه، تیغ می کشم،صدای قهقهه ی مادر می آید، کودک خوابش می گیرد و بر معده ام پا می کوبد،بالا می آورم ، خون سوخته را بالا می آورم، شیر را بالا می آورم، ماه را بالا می آورم، دندان نیش را بالا می آورم، چشم سوخته را بالا می آورم، همه جا بو میگیرد، بوی مونث غریبه.
2
ناتالی می میرد، در حادثه ای احمقانه ، دو سال بعد تولد نامش، در میانه ی یک روز بهاری ، قلبش از حرکت باز می ایستد. بعد از هفته ای دیگر نامش را به خاطر نمی آورد و عجیب آن که از تکرار نام ناتالی نشانه های نقاهتش باز می گردد، خود را بی نام می خواند و به سفر می رود، از ناتالی تنها کولی واری را به خاطر دارد، و از هرکس که ناتالی خطابش کند می گریزد. قبری درست میکند، گوشه ای از خاک کنار باغچه، روی تکه ای کاغذ ناتالی را می نویسد و به خاک می سپارد، میانه های راه پشیمان می شود، و فکر می کند وقتی بازگشت ، نبش قبر می کند و کاغذ را می سوزاند، همیشه سوزاندن را به دفن شدن ترجیح داده و یادش نمی آید که این ، خواسته ی ناتالی بود.
3
سیگاری روشن میکنم و به دوسال قبل می روم، یاد شادی ِ غریبی می افتم که از یافتن غریبه ای باز یافته بودم، یاد خیابان انقلاب و شِرِکی که از کتاب فروشی بیرون آمد و گفت این روز ها شما چقدر خوشحال ترید. و من فکر کردم این شما از روی احترام بود یا خطاب به ما! در کمال ناباوری ناتالی را که دیگر ناتالی نبود بدرقه سفری بی بازگشت کردم، و خاطرات دو سال همزیستی را ورق ورق سوزاندم، فکر می کنم باید بروم شِرِک را ببینم حالا که ما نیستم و خیالم راحت شود از شمایی که از روی احترام باشد. میلم به نوشتن با ناتالی می میرد . خیال سفر دارم ، به سرزمین باران و مه، تا دو سال رفته را در رطوبت روزهای غربت بشویم. سفید ، خاکستری که شد، خاکستری می ماند حتی هر قدر نزدیک به سفید.
بچه مرده بود، کمی بعد از تولد، نارس، با چشمهایی که در آن دنبال رد پای پدرش بودم و غریبه ای را می دیدم که بوی گنداب مونثش مشامم را پر میکرد. با دستهایی که هنوز بند نداشت و شکمی بر آمده از سبز. آتش روشن می کنم با هیزم کودک، به خیالی که بوی کثافت به آتش می سوزد ، دود اما خفه ات می کند و تانثی که هنوز بو می کشی، می کشی ،می کشی،می کششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششی . می میری. و کودک هنوز هست، بی شکل می شود و نمی سوزد، مرده اما صدایش در تو جیغ می کشد ، می کشی، زار میزنی زاااااااااار و چشمهای غریبه ی کودک نشانی از مادر را تیغ می کند، میان چشمانت،آتش سبز می شود، از خودت می ریزی پایش، سرخی ِ تو از من سبزی ِ او از تو، سبزی ِاو از تو،زمزمه می کنی، در گوش کر آتش که ندارد، دهان ِ لال ِ شعله الووووو می کشد، له له ِ هلهله، از خودت می کنی، پای آتش می گذاری، ، چمشهایم را بسوزان، کور می شوی و بو میکشی ، مادر دارد این بچه، بو می دهد، بوی کثافت زن، بوی حرامزادگی زنا، بوی دیگری می آید، ماه بالا می آید ، دایره بیضی می شود، خط می شود، سفید ، در حدقه ی سیاه، نیش می کشی، بوی غریبه می آید، گرگی زوزه می کشد، زاااار می زنی، بو میشکی، قلمروات به گند دیگری آغشته شده، زاااار میزنی، باد می آید، سفید ِ دایره ، سیاه میشود، سنگین ِ باردار، بوی کثافت سوخته می آید ، گوشت سوخته ی کودک، بالا می آورم، از سینه هایم شیر جاری می شود، کودک کور بو میکشد، سر می کشد، غوطه می خورد، سفیدی از من به سیاهی می رود، می بارد، غرق می شوم در سفید ِ شیر، کور می شوم، سفیییییییید، بو می آید، تمامم بوی مونث غریبه می گیرد. بوی زهم شیر. کودک از من بالا می رود، در من می نشیند، خون می خورد، شکمم سبز می شود از کودک ، از بوی غریبه، تیغ می کشم،صدای قهقهه ی مادر می آید، کودک خوابش می گیرد و بر معده ام پا می کوبد،بالا می آورم ، خون سوخته را بالا می آورم، شیر را بالا می آورم، ماه را بالا می آورم، دندان نیش را بالا می آورم، چشم سوخته را بالا می آورم، همه جا بو میگیرد، بوی مونث غریبه.
2
ناتالی می میرد، در حادثه ای احمقانه ، دو سال بعد تولد نامش، در میانه ی یک روز بهاری ، قلبش از حرکت باز می ایستد. بعد از هفته ای دیگر نامش را به خاطر نمی آورد و عجیب آن که از تکرار نام ناتالی نشانه های نقاهتش باز می گردد، خود را بی نام می خواند و به سفر می رود، از ناتالی تنها کولی واری را به خاطر دارد، و از هرکس که ناتالی خطابش کند می گریزد. قبری درست میکند، گوشه ای از خاک کنار باغچه، روی تکه ای کاغذ ناتالی را می نویسد و به خاک می سپارد، میانه های راه پشیمان می شود، و فکر می کند وقتی بازگشت ، نبش قبر می کند و کاغذ را می سوزاند، همیشه سوزاندن را به دفن شدن ترجیح داده و یادش نمی آید که این ، خواسته ی ناتالی بود.
3
سیگاری روشن میکنم و به دوسال قبل می روم، یاد شادی ِ غریبی می افتم که از یافتن غریبه ای باز یافته بودم، یاد خیابان انقلاب و شِرِکی که از کتاب فروشی بیرون آمد و گفت این روز ها شما چقدر خوشحال ترید. و من فکر کردم این شما از روی احترام بود یا خطاب به ما! در کمال ناباوری ناتالی را که دیگر ناتالی نبود بدرقه سفری بی بازگشت کردم، و خاطرات دو سال همزیستی را ورق ورق سوزاندم، فکر می کنم باید بروم شِرِک را ببینم حالا که ما نیستم و خیالم راحت شود از شمایی که از روی احترام باشد. میلم به نوشتن با ناتالی می میرد . خیال سفر دارم ، به سرزمین باران و مه، تا دو سال رفته را در رطوبت روزهای غربت بشویم. سفید ، خاکستری که شد، خاکستری می ماند حتی هر قدر نزدیک به سفید.
اشتراک در:
پستها (Atom)