۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

رستاخیز


بمبی افتاد
و دیوار صوت چنان شکست
که هیچ کس از بیرونم چیزی نمی‌شنید
کر بودند و مرا لال می‌پنداشتند
بمبی افتاد
و قارچِ غول‌ پیکرِ سفید، چشم‌های تنگِ مردمان گذشته‌ام را چاک می‌داد 
و پوست
که چون ماری در بلوغ، ور‌می‌آمد
کودکی‌ام
بلوغم
زنانگی‌ام
مردمانِ تنهای سرزمین کوچکم
لخت و بی‌پوست جیغ می‌کشیدند

با دو کاسه‌ی خالی میان صورتشان 
دو چاه سیاه که می‌گریست

باران آمد 
و گوش‌ها هنوز از بمباران کر بود 
باران آمد 
و گوشت سوخته را شست 
خونِ سوخته
جوهر سیاهی که از سرانگشتانم چکه می‌کرد 
بر عطشِ سفیدی یکنواختِ زمینی سراسر خاکستر  
انگار برف 
انگار کاغذی در تمنای یک حرف 
تا که سفید بی‌نهایت، انتهایی بیابد  
نقطه‌ای سیاه بر پوستِ سفیدِ زمین 
و عطشی که نبض بی‌رمق را بر تنِ مرده بازگرداند

دست‌هایم را کاشتم
دست‌های لاغرِ استخوانی‌ام را 
و چنبره زدم 
لخت از پوست 
بر خاکی که بارور نبود 
خوابیدم 
دو سال و دو ماه و دو روز 

بیدار شدم 
از نوازش دو دستِ استخوانی 
که بر پوستِ تازه‌ام مشقِ ساز می‌کردند 
دو دست با ناخن‌های قرمز  
و حروفی سیاه بر سرانگشتان

پاییز بود 
فصل کوچِ تمامِ زندگان 
فصلِ خواب‌های طولانی 
فصل مهمان‌نوازی قبرهای خیس
و من  
تنها بیدارِ برهوتی که تنها درختش
دو دست بود با لاک‌های قرمز
رگ‌های آبی 
و حروفی سیاه 
بر سفیدی سرانگشتان



بیست و شش اکتبر دو هزار و دوازده
بوستون