۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

و رحمش باشد شاید
که شاید خدایی که می پنداشت
جنینی باشد تنها ، زنده به خونی و رگی
که زاده که شود
الهه باشد برالهی که خواستش می بود
***

دردی اگر زبانه عصب را به حیرت چشم هات می دوزد
این شرم از نگاهی که نمی شناسدم به تشنگی دندان به خون
کفاره ی آن امساک که نداشتم
این درد ِ از مردمک تا پنجه ی علیل نوازش
که نور مطلق مداوم است
آن تحیر چشم هات
آن گاه که کور می شوم
بگذار باشی
و خنکای این حضور
رحمی باشد
برجهنمی که کور می کند
آن چشمی که بر پیشانیم کاشتی
*
سیاره ام
.
وچشم هات بالاترم که بنگرد
.
ستاره می شوم
.
تنها بربالای این دندان
بر ظلمات این آسمان
همیشه ردی از قوس نو برجاست
.
بیست ونه مرداد 1387

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

زن برف سبک را از شانه حواسش می تکاند.
یک ماه مانده تا یکسال
مرد- جوانه ی این استخوان سبز نیست
- میوه می دهد؟
- این رگ خون می خواهد، ریشه ندارد هنوز
- قربانی می کنیم. خروسی، دستی به قصد نوازش
... خیالی حتی، از آن خیال های دورمان ، تمام خون مرا بکشد شاید...
- این جوانه خون می خواهد، خون مرد جنگی
- این سکوت را حائلش کن، دوام می آورد
- خیال زمستان داری انگار برف می بینی
- سرد نیست ؟ شانه هایم پناه می خواهد
مرد، عرق بر جبین، دستهاش کوتاه تر از پیشانی که برسد به شانه های زن
- مرداد است هنوز
- یادم نبود سال من از بهار شروع می شود تو از زمستان
- تو زاده ی خوری من آذر چه تفاوت ؟
زن لبخند میزند، جوانه می لرزد
- هزار بار گفتم چادر از سر ایمانت بر ندار، این جوانه می میرد
- ترسیده باشم انگار از این ریشه که ندارد
- راست می گویی سرد باشد انگار
دستهای مرد کش می آید تا شانه های زن
- خون تو به پای این جوانه، استخوان بی تو ؟!
- صبر بر پیشانی تو نیست، یک سال مانده
- از مانده می ترسم ، رفته که رفت
- خیال سر می بریم پایش، از آن من، تو. از آن لبخند های تو که تلخ نباشد، از مردانگی کهنه من، از...
- چه می ماند اگر جوانه ریشه ندواند
- یک سال مانده
- می شود دو سال که رفت
- خور ِ تو تنها هرز علف می پروراند
مرد هرس می کند
- چه باک ! آذر تو می سوزاند
- تر و خشک با هم
مرد می بارد، زن فرو می نشیند، جوانه نبض می زند و بر سکوت تکیه می دهد.


۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

فاجعه که رخ می دهد آرزوی خواب می کنی و بیداری از کابوس، اما، به یاد بیاور خواب هایی که به بیداری پایان نمی پذیرند، که امتداد روز می شوند و گاه سال و سال ها، و حافظه ای که تمامیتش را انگار تنها سکونت گاه خواب می کند از کودکیت تا کنون، آنها که فراموشت نمی شود نه در روز ِ روز که حتی در خوابی دیگر به یادشان می آوری و چنان خواب و بیدارت در هم گره می خورد که میان وهم و حقیقت معلق می مانی و نشانه های خواب را در روزت بو می کشی.
یازده ساله بودم که از معلم دینی مدرسه پرسیدم :دنیای ما واقعی است ؟ گاهی حس می کنم این روزها، شما، من، این دنیا که من در آن دختری یازده ساله ام، خواب است و بیدار که شوم شاید این نباشم که هستم و دیگری شمایی نباشید و هیچ کس این نباشد، گفت بیراهه رفتی این تخیلات کودکانه است. پرسیدم شما از کجا می دانید چه چیزی واقعی است؟ می دانم، بزرگ تر که شوی می فهمی، بزرگم حالا، پانزده سال بزرگ تر اما هنوز گاهی شک می کنم خوابم یا بیدار.
به بهانه شب بیداری های مکرر، خواب نامه ای می نویسم؛ گاه با یادی از واقعیاتی که فکر می کنم شاید مولد شان بوده باشد، با همان ترتیب که به یادم می آید ترکیبی از گذشته و حال، خواب و واقعیت، از بیست و شش سال خواب مانده در یاد، که شاید فراموشم شود آنچه را که می نویسم، از حافظه ای که دیگر انباشته است از تصاویر و اصواتی که باید سال ها پیش می مردند .

بخیه، بخیه های ریز، سبز، سفید، کی مردم؟ من زنده ام، ببین، قلبم را نبرید، نه هنوز نه، جیغ، تنگ ماهی در اتاق جراحی؟ هفت سین شاید، ساتور، سینی، سیم، سوزن، سبز، سرنگ، سرم، تنگ، ماهی، دکتر نترس، منم، زنده ام هنوز، نه قلبم را نبر، جیغ، جیغ، می ترسی، از زنده؟ زنده ترس دارد؟ دختر زنده، که قلبش در دست توست، ماهی جیغ می زند، اسب بارانی پوش جیغ می زند، پرستار زمین می خورد، می رود توی دیوار، توی سفیدی دیوار، دنبال ستاره های من شاید، دکتر می ماند بخیه میزند، قلبم را به من، به تن، درد، می سوزد، چرا می سوزد مگر خواب نیست، چرا زنده ام، چرا مردم، ماهی می میرد، زنده می شوم، بیدار.
دیوار بتنی ، سیم های خاردار، یادم آمد، آنجا، کپسول های پاره، صدای هلیکوپتر می آید، دیوار آبی میشود، آبی سیال، آبی می ریزد، می رود، می رود از چشم به چشم، از چپ نشت می کند به راست به پرده اتاق، به مانیتور، به دیوار،از دیوار می رسد به دختری خندان، کنار در، نور آبی نازک می شود، شبیه قلاب، در را باز می کند، نور سفید می آید، بیدار می شوم.
اسب افسرده که جیغ می زند از ترس از شلنگ آب، دیوانه میشود، با بارانی بلند خاکستری روشن و کفش های کاتر پیلار، ایستاده جیغ می زند، می ترسد از شلنگ آبی که در دست دارم، کی حامله شدم؟ اتاق توی اتاق، چه قدر آدم اینجا، نه، جلوی همه نه، جلوی این همه چشم؟! اینجا کجاست؟ اورژانس؟ دکتر پاهایم را باز می کند، نه اینجا نه، اینطور نه، چاقو را فرو می کند، جیغ می زنم ، ننننننننننننننه میسوزم.
دختر دارم با صدای خودم، نوزادی توی پارچه، شبیه کفن، که حرف می زند با من، با صدای من، بهانه می گیرد، نمی خواهمش، نه نمی خواهم، سر راه، کدام راه، اگر باز گردد چه؟ می ترسم، نوازاد که راه نمی رود، نوزاد که حرف نمی زند، چرا میزند؟ چرا توبیخم می کند؟ از آمدنش، از پنهانیش، نه نمی توانم، بزرگ می شود توی بغلم، هفت ساله می شود توی همان پارچه هنوز، صدای من است که می نالد، چرا مرا آوردی، چرا؟ دردی می پیچد، کی حامله شدم؟چرا یادم نیست؟چرا سقطش نکردم؟چرا یکباره آمد اینجا؟توی بغلم؟می گویم پرورشگاه خوب است، می گوید نه اذیتم می کنند، نه جای خوب می گذارمت، چاره ای ندارد از پرده خسته است، از کفن.
چه دختر زیبایی، منم ، منِ کودک، می بوسمش، کاش می دانست که منم، من بیست و چند ساله، با آن چشم ها که هنوز خوشبینند، که می خندند،5 ساله بودم، سرش را بریدم، برادرم را، چرا مردی برادرم؟ برادرم را می خواهم ، سرش را می گذارم سر جایش، نگاه می کند، مثل عروسک، مثل.... نه نه مثل عروسک نه، مرده مثل مرده، چرا بریدم سرت را؟ گریه می کنم، گریه، دو سال بیشتر نداری، مردی، کشتمت، سرت سنگین است نمی چسبد، بخیه ، کاش بخیه می دانستم، بیدار می شوم. اینبار بیست ساله ای، دوباره می کشمت، چرا؟ اینجا توی موتور خانه، چرا؟ من که عاشقت هستم، دارت می زنم، فرار میکنم، باز میگردم، زنده می شوی، چشم های هار، مات ، هار ، مات ، جیغ می زنم جیغ ، هر شب ، هر شب آن گرگ می آمد، وقتی تو نبودی، پدر، پدر آن مرد می آمد، با چشم های گرگی، و تو که می رفتی گرگ می شد، باور نمی کردی هر شب، می دویدم، صدا نداشتم، چرا می رفتی؟ که سیگار بخری، و دوستانت را ببینی، و گرگ می آمد، صدا ندارم، صدا نداشتم، می دویدم، خواب نه، خواب ماسه است، خواب آب است انگار، پاهایت سنگین می شود، اینجا شلوغ است، همه دنیا اینجاست، همه آدم بزرگ ها، مادر دستم را ول نکن، کجا می روی، نرو، فریاد میزنم، صدایت می کنم، صدا ندارم، هر شب می روی مادر، می روی پدر، تاب ویلای شمال، تاب متروک خاله ناهید، اسکلت دارد، تاج اسلکت، وقتی می نشینم، دستهایش را بلند می کند، می گیردم، جیغ میزنم، بیدار می شوم، نمی خواهم بروم شمال، می خواهم بمانم با شما، با برادرم، میلاد، نه دندانم درد نمی کند، خاله را نمی خواهم، علی نیشگونم می گیرد، نه، سفره هفت سین را با تو می خواهم، دو هفته، دوهفته هر سال، بی شما، گریه نمی کنم، می خندم، می گویی بی عاطفه، توی خواب گریه می کنم اما، توی راه، می آیی با مادر و پدر دنبالم، بعد از دو هفته، با جلیقه و شلوار قهوه ای کبریتی، با دندان های موش ، با چشمهای آهو، آمدی برادر، دوستت دارم، توبیخم می کنی، با آن انگشت های کوچک، کجا بودی؟تنهایم گذاشتی، آخ عید تنها بودی کوچک، کودک من، دروغ می گویم، می گویند دروغ بگو ، دندان هایم را نگاه می کنی، فکر می کنی فرقی کرده شاید، من هم تنها بودم با این همه آدم که نمی خواستمشان، با تاب ویلای خاله ناهید، مادر کجاست؟ می آید، می آمد از جاده تاریک، جایی که مادر هست، بغلم می کنی، قصه، قصه می گویم، از تو، از دکمه ای که روی ناف است، که پرواز می کنی پیش مادر،- نمی خواهم بروم، بغضت در گوشم می ترکد ، چند سال داری ؟ 14؟ کودک من، کجا می برندت؟ دندانت درد می کند؟ این بار تو؟ آنجا شمال که نیست، علی هست که نیشگون می گیرد، می زند، پاییز است حالا، عید نیست، آنجا ویلا نیست، غربت است می دانی؟ دیگر نمی آیی، نمی آیی، می دانی؟ قصه ناف دروغ بود ، بال دروغ بود ، این جاده یک طرفه است، مادر اینجاست، کجا می روی؟
سیل می آید سیل، می میری، زیر سیل، جنازه ات کو؟ از اشک های من مردی، سیل شد نه؟ سیل می بارم از خیال سیلی که تو را برد، در خواب می آیی تا سالها، هر بار گردنت را می بوسم، بویت را، نمی آیی اما، دو خورشید غروب می کند، دو خورشید با هم، یکی در غرب یکی در شرق، هر دو باهم غروب می کنند، دستشان را می گیرم، پرواز می کنیم، پرواز یادشان می دهم، دوستم نداری، توی خواب، همیشه می روی ، مثل مادر که می رفت ، مثل پدر، مثل برادر نه اما او می آمد همیشه، توی خواب تو می روی همیشه، با او، با آنها، هر شب با یکی، جلوی چشم من می کنی آن فاحشه را توی خیابان، فریاد می کشم، گریه می کنم، می شکنم، می زنمت، مشت می زنم، چنگ می زنم، فحش می دهم، گلویت را می بوسم، لبم خونی می شود، گفتی خون اوست، وقتی جق زد، تقصیر تو نبود، جق زد خون آمد پاشید، پاشید به تو، لبم بوی خون می دهد، جیغ می زنم، کجا می روی هرشب، که نیستی مثل پدر که نبود، مثل مادر که می رفت، تنها می مانم اینجا، با اسب افسرده، با آن گربه سبز فسفری که روی دو پا راه می رود و لاغر است و از جنازه تنها سینه اش را می خورد، سینه اش را می برم، از توی کفن، می خورد، می نشینم، نگاه می کنم، انگار دارد شیر می خورد، جنازه کیست؟ حالا سینه ندارد، اینجا سرد است، شبیه سرد خانه، حمام، با استخر های بزرگ و کاشی های سفید، توی هر استخر، تکه هایی از بدن انسان ، یکی دست، یکی پا ، یکی کبد، قلب، مغز، مغز های نقره ای، می پرسم چرا نقره ای؟ انسان هایی که زیاد فکر می کنند مغزشان را لایه ای نقره ای می پوشاند، آن زن می گوید، شبیه گازوئیلی که کف خیابان می ریزد، فکر می کنم مغزشان کثیف می شود، گرسنه نیستید، نه، ساندویچی می دهد از ژامبونی که از ران تهیه کرده، گاز میزنم، بالا می آورم.
بغل می کنم خودم را، دوست دارم خودم را، وقتی کودکم، اینجا شلوغ است، همه می روند، می دوم، با خودم در آغوشم، می گویند امام زمان آمده، کجا آمده، راستی؟ زیر پل نشستم، با خودم که روی پایم است، نترس اینجا کسی کاری ندارد، همه می دوند، همه می روند، مردی می آید، پیر نیست ، جوان نیست، اسب دارد، اوست؟ نمی دانم، سیب می دهد، سیب قرمز، می گوید بخور، به کودکیت هم بخوران، مهربان است و می رود.
با جیپ آبی دور میزنم، دور می شوم، گم می شوم، چرا این ماشین نمی ایستد، دنبالم می گردی، پیدایم می کنی، لبه باریک یک دره، نجاتم می دهی، می گویی نگاه کن این دختر توست، دختری توی ماشین، پشت من، می گوید من دختر توام، می خندم، هم سن من است، شوخی می کنی نه ؟ مادر من مرد که تو زنده بمانی، چه می گوید این دختر؟ می گوید تو یک روح بودی در دو بدن ، یکی بیست و چند ساله دیگری سی و چند ساله، گفت آنروز که تصادف کردی، باید می مردی، اما مادر من تصمیم گرفت بمیرد تا تو زنده بمانی که با بدن تو زندگی کند، پس تو مادر منی، باید می مردم؟ رفته بودیم مقوا بخریم، و من مداد رنگی، گفتم حس می کنم داری از من دور می شوی، دوستم نداری؟ مزخرف نگو ، چرا می ترسم؟ نکند دوستم نداری؟ برگشتیم، کنارم بودی تنها قدمی جلوتر بودم، نقش زمین شدم، دیدم که مداد های رنگی کف خیابان است و صورتم مماس زمین، برم گرداندی شکاف عمیق صورتی از پیشانی تا لب، و خون از شکاف صورت بیرون زد، نگاهم کردی با ترس، اشک در چشم هام جمع شد، صدا نداشتم اینبار از قرقره خون، فکر کردم: دیدی گفتم از هم دور می شویم؟ بغلم کردی، بهوش که آمدم توی ماشین بودم درد داشتم  و لباسی سنگین از خیسی خون، خواب نبود، زنده ماندم.
آن پیرزن می کشد تمام کودک ها را، کودکانت را، سه ساله را کشت، پنج ساله را و دو ساله را، پرستار نیست ، این همه کودک اینجا، کو مادر؟ کو پدر؟ این عجوزه پرستار نیست، من می دانم، من می بینم، نمی گذارم، می کشمش با چاقو، فرو می کنم، به استخوان می رسد، دستم بی حس می شود از صدای چاقو و استخوان، بچه ها دورم را می گیرند، خوشحال می خندند، می گویند نرو، دوستت داریم پیش ما بمان، نمی شود ، شما درخواب من هستید، من باید بیدار شوم، مات می شوند، در خواب تو هستیم؟ واقعیت نداریم ما؟ این خانه، این کوچه، این پدر، این مادر؟ نه شما خواب من هستید، دنیای تو واقعی است؟ شک می کنم، نمی دانم، نگاه می کنم به آن چشمهای معصوم که گیجند از خیالی بودن حقیقتشان، شاید من هم خواب کس دیگری باشم، شاید دنیای من هم خواب دیگری است، نمی دانم.
توی یک ال ، ال بزرگ که دو دیوارش از شیشه دو دیوار آجر، نشسته ای، می نویسی، توی یک ضلع دیگر خوابیده ام ، لخت، توی تخت کنار دیوار، نگاهم می کنی، گاهی از پشت شیشه، دو ضلع شیشه ای، خوابم و نیستم، خوابم و ناظرم، می دانم که نمی دانم، می آید طرحی می کشد از من، می بینم و نمی بینم، می دانم و بیدار نمی شوم، می آید می خوابد کنارم، می بوسدم، می دانم تو نیستی و نمی دانم، می بوسمش بیدار میشوم در خواب، تو نیستی، جیغ می زنم فرار می کند، می آیی، بغلم می کنی آرام می گیرم. موج، موج بلند، گردبادی از آب دریا، فرار می کنم نه در عرض به عکس در امتداد ساحل، همیشه، موج می زند، بلند، می برد همه را، پدر، مادر، خواهر، اینجا تنهایم فرار می کنم اینبار به عرض، باز دریا، از دو طرف، هر دو طرف وحشی، من اینجا توی ساحل باریک، یک خط، یک طول به بینهایت، شاید حلقه، از دو طرف آب، حلقه باریک، موج می کوبد از دو سوی حلقه، فرار میکنم، روی حلقه می دوم، مثل موش سفید توی چرخ که نمی رسد هیچ وقت، هیچ کجا.
از طبقه سوم پرت می شوم، می دانم که می میرم، می روم توی زمین، یک متر توی تپه سیمان فرو می روم، زنده ام، زنده، اینبار هم؟ چه قدر پله دارد این خانه قدیمی، زلزله می آید، می دوم، پله پله پله، در را که می بینم آوار می آید، می میرم اینبار، پرواز می کنم، تو بیرون ایستاده ای، گریه می کنی دنبال من می گردی، نشانت می دهم، چند متری آنطرف‌ تر زیر آوار مرده ام، نجاتم می دهی،نجات؟ اینبار توی آسانسور پایین می رویم ، زمین می لرزد سقوط می کنیم، قلبم می ریزد، مردیم، چشم که باز می کنم درد دارم، درد داری، زنده ایم اینبار هم، ده ساله ام، می میرم با پدر مادر خواهر برادر، اینجا کاروان است، شتر دارد، قرمز، هوا قرمز، خاک قرمز، زمین قرمز، آسمان قرمز، اینجا جهنم است، جهنم شتر دارد؟ می برندمان توی یک اتاق، اتاق قرمز کوچک، فرش قرمز، دیوار قرمز، هوای اتاق قرمز، گرم است، مادر بهانه می گیرد مثل همیشه، اخمو، ناراحت، ناراضی، اینجا جهنم است، چرا آمدیم جهنم؟خدا کجاست؟ یعنی تا ابد اینجا، توی این اتاق قرمز؟ گناه چه؟ گناه یعنی چه؟ پدرم، مادرم، شاید که باید! من، شاید من هم، که جق می زدم همیشه  و گریه می کردم همیشه و پشیمان بودم همیشه، و خجالت می کشیدم از خدایی که بود همیشه، خواهرم، برادرم، دو ساله، هفت ساله، به کدامین گناه؟ گناه پدر و مادرو یا جق های من؟ بچه که بی پدر و مادر تنها نمی ماند، باید بمانند اینجا، توی این اتاق، همه آب می خواهند، بیرون می روم، یک در سفید دست چپ، در میزنم، نور کورم می کند، پیرزنی که سفیدی صورتش نور می دهد لبخند می زند می گویم آنجا همه تشنه اند، توی اتاق ما، می گوید بیا تو، اینجا پیش ما، می گویم نه خواهرم برادرم تنهاست، پدرم، مادرم، نه می روم پیش آنها، آب می دهد، توی کاسه لعابی آبی، در را می بندد، توی این سالن اُکر با کاسه آبی آبی رنگ ، می روم به اتاق قرمز، جهنم، که بود که می گفت جهنم آتش است؟ بیابان بزرگ آتش، و بهشت، باغ، جنگل، درخت تا بینهایت، دختر آقای بلبل می گفت، 5 ساله بودم شاید، ترسیدم از خدایی که بهشت داشت و جهنم، چرا جهنم؟تا ابد آتش؟ این همه آتش از کجا؟چه قدر چوب؟ نکند که چوب کم بیاورد که درخت های بهشت را بردارد و بهشت تمام شود که جهنم بماند که جهنم بسوزد، که اگر بهشت تمام شود چه؟ چوب جهنم از کجا؟ اما اینجا آتش نیست، جنگل نیست، اتاق است، اتاق قرمز، اتاق سفید و سالن اّکر، اینجا جهنم است تا ابد، بهشت تا ابد، خدا نور کم نمی آورد، نور قرمز ، نور سفید، جهنم بی آتش، نمی ترسم اما نگرانم، شاید برای پدر، برای مادر، برادر، خواهر، جهنم تلویزیون دارد، خاموش، قدیمی، قهوه ای که از پشت هوای قرمز می شود قهوه ای قرمز، سیاه قرمز، اتاق سفید می خواهم برای خانواده ام، که ناراضی نباشند، کلافه آنهام، نه از قرمز، از قرمز تا ابد.
شش ساله ام، مادر پدر را می کشد، پدر فیل می شود، فیل پلاستیکی کوچک، زیر بالش من، گریه می کنم، حرف می زند بامن، گریه می کنم و دلداریم می دهد، پدر میخواهم، نه عروسک فیل که شکمش سوت دارد، پدر می خواهم می دانی؟
اینجا بیابان است کجا آمدیم؟ مادر، مادر بزرگ و خواهرم، مار، تا بینهایت مار، بلندشان می کنم، هر سه را مثل عروسک، فرار می کنم روی مارها، نیش می زنند، تمام پایم را، چهار ستون، بدون دیوار، وسط بیابان، بالا می روم، روی هر ستون یکی را می نشانم، مادر، مادر بزرگ، خواهر، من، روی ستون، تا ابد، می ایستم، چهار ستون، بیابان تا بینهایت بیابان، تا بینهایت مار.
گربه می آید می لیسد، باز می کنم، لیز می خورد لذت، ماهی می بارد از سقف ، لزج می شوم، ماهی قرمز، تمام اتاق پر می شود از ماهی قرمز، لیز می خورم، عق می زنم از ماهی، عق میزنم از لزج، میلاد آمده، مثل هر شب خواب، آمده اینجا، می بوسم گردنش را، خانه دارد، خانه ای از خودش، تنها برای خودش، چه خوب، خانه ای برای همیشه، خالی اما، گربه ای خاکستری روشن، خاکستری نقره ای، توی اتاقی خالی، تنها با یک پنجره، شانه هایم لخت است، خوابیده ای روی من، و به گربه نشان میدهی چگونه مرا ببوسد، می بوسی شانه هایم را، او هم آنجاست نگاهمان می کند، گربه، ماهی می شود، ماهی حلوای بزرگ نقره ای، شنا می کند توی هوا، از پنجره بیرون می رود، می بوسی، از پنجره تو می آید، گربه می شود، ماهی میشود، نقره ای، خاکستری.
توی اتاقی که گرم است، کوچک و تاریک، می رقصم، میهمانی شاید، این همه آدم، اینجا، گرم می رقصم، با چشمهای بسته، می روی توی اتاقی که آنجاست، همان روبروی من، فاحشه ای که صاحب مجلس همراه مشروب و غذا سرو می کند با تو می آید، با شانه های لرزان لخت، و با موهای بور بهم ریخته از چهار بار پذیرایی از سر شب، گرم است، دنبال لباس می گردم که خنک تر باشد، لخت می شوم، پیش روی همه، کشوی لباسم آنجاست، همان پایین پا، خواهرم می گوید کجا می رود؟ چرا می لرزد؟ او که دوست پسرش نیست؟ می گویم می دانم اما او می خواهد بکندش، چه صریح گفتم به خواهرم و خواهرش، که شوکه شدند، چرا اما حسادت نمی کنم؟ چرا درد ندارم؟ لباسی برمی دارم، نازک، قرمز، کوتاه، حریر، می روم توی دستشویی که بپوشم، به تو فکر می کنم که جلوی چشم من می روی توی اتاق با او، در را می بندی، دو در روبروی هم بسته، پشت یکی من، دیگری تو، توی دستشویی زرشکی تیره، تاریک، دردی که آنقدر بزرگ است که دردم نمی آورد، جای نمی گیرد در قالبم، از عظمت شاید، در بر می گیردم آرام و نیشش را بر روی سینه ام می خواباند تا آهسته آهسته نفوذ کند، گیجم، سنگین مثل وقتی که تصادف کردم، مثل وقتی که سیلی خوردم، درد ندارم، باور ندارم، به آینه نگاه می کنم، موهایم بلند است، ژولیده و کثیف، و چشمهایم قرمز، گود، دو خط عمیق و ضخیم قهوه ای زیر چشم هایم، دردی که سرتاسر درآغوشم گرفته، با نیشی درست روی سینه ام، چرا این کار را کردی؟ آنهم اینجا با فاحشه ای غریبه؟ جوابت که از ذهنت می گذرد می شنوم، تو را می خواستم، نمی توانستم، او را جای تو، با خیال تو، و نیش میزند درد اینبار از پاسخت که می دانستم، دردی کوچکتر، قلبم تیر می کشد، حسادت و دردی که اسید وار سوراخ می کند، ادرارم صورتی است، رنگ همان شرابی که خوردم، کاش بیشتر مست بودم، چشم می بندم توی اتاقم هستم، نوزادی سوخته با صورتی سوخته روی تختم، با پلکهایی دوخته شده از آتش، دست می کشد به تشک بی صدا، دنبال چه می گردد؟ سینه مادرش؟ می ترسم، بیدار می شوم.