۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

سقوط
از آبشار ِ چشم ِ ماه
معلق ِ پاندول ِ لحظه ها
دیوانه می لرزد -
این شعر سرودنی نیست، وقتی که پوست چشم می شود، درخت هم می سراید، از دارکوب و باد، و تبر افسانه ایست در باور، برای خواب برگ ها
-
و دیوانه
از آب ِ ماه می نوشد
مجنون ِ لرزش ِ اندام ِ خیس ِ ماه
در تخت ِ حوض
بر گوش ِ ماه
گوشواره از گیلاس
بند می کند-
اینجا بهار خوابش نمی برد، از هول ِ خفتگی ِ پیله، و زنگوله ی باران بی وقفه خاک را بیدار می کند
-
دیوانه می گرید
از تیر باران ِ ماه
در بستر ِ چشمه
و سنگ می زند
بر خبرچین
شب پره، نیلوفر، باد
که ماه دیگر باکره نیست-
وقتی که پوست، چشم می شود، تن می شوید در خون ِ ماه بر بستر چشمه، و دیوانه اعدام می شود، معلق ِحلقه حلقه ی آب.











۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

آبی نفتی، زرشکی، براق وظریف، شناور بالای گوی هایی به رنگ پولکهاش، خونسرد هم اخت می شود حتی، به امید غذایی شناور بر سطح آب تنگ کوچکش تنها حرکت ممکن باله هایش را به نمایش می گذاشت، و من مثل خدایی خرسند از این رقص پیشکش، دانه ای از آسمانش می فرستادم، و هر بار عادتی زنجیر می شد میان خدا و اسیر.
-
نگاهش که کردم کور ِ دنیا آمدن بود هنوز، محتاج شیر گرمی که از پستانی که رهایش کرده بود بمکد، در گودی کف دستی به خواب می رفت، و نوک انگشتی را به بهانه پستان به دهان می برد، داشتم کرک های لطیف پیشانیش را می ساییدم که چشمهایش را گشود، خیره ی انگشتی بر پیشانیش به محبت، و دلم لبریز شد از زیبایی چشمهایی خاکستری که مرا خدایش می شناخت.
-
از کنار تنگش که بی خیال می گذشتم زمین و زمانش را بهم می ریخت که نگاهی بیندازم به زیبایی باله هایش ، چند روز که می گذشت قهر می کرد گاهی ، خطابش که می کردم نمی آمد بچسبد به تنگ و بال بزند،پشتش را می کرد و من متحیر که ماهی چطور قهر حالیش می شود، حتی وقتی گرسنه است.
-
صدایش که می کردم می دوید ، نیمه راه سرمی خورد روی سنگفرش خانه، تا دستهای من که گشوده بود،هنوز پاهایش کوچک بود و ناتوان و گاهی انگشت می مکید، بزرگتر که شد گاهی چیزی را می شکست از شیطنت و معصومیت نگاه کودکانه ی چشمهایش خیال تنبیه اش را دود می کرد ،خانه ما برایش زیادی شلوغ بود.زیاد پر اسباب. و سادگی چشمهایش که حتی نمی دانست چه کرده است و خدایی که تنبیه نمی دانست.
-
تنهایی که کاستی ام می شد روبرویش می نشستم و خیره انعکاس نور می شدم از باله هایش و تنش که عبور می کرد، قرمز، آبی، بنفش، انگار که می فهمید از هیاهو آمده ام ، دیگر بال نمی زد ، می چرخید ، آرام، آرام، آرام، ساعتی می شد که آرام می شدم و خواب.
-
در چشمهایش همان سادگی بود و بی خبری و پنجه هایش گوشت بی رنگ ماهی را به زمین دوخته بود، هنوز نفس می کشید در خلا هوای پیرامونش و خون، تن آبی رنگش را سراسر بنفش کرده بود، خیره چشمهای خاکستریش شدم که نمی فهمید، که بوی ماهی را می شناخت تنها، و دستم که به پس زدنش نمی رفت،ماهی را که می خورد نشستم و گریه کردم، به حال خدایی که گریه می کرد،و تنبیه نمی دانست.

دست هایش را لیسیده بود و دور دهانش را وقتی دستم را می بویید و می لیسید، و من نمی دانستم که کی پریدن را یاد گرفته بود.

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

برزخ

1

داشتی صدایم می کردی و تکانم می دادی. نمی دیدمت. تو بودی و نمی دانم دو نفر دیگر یا چند نفر شاید، یک سری سایه که صدایم می کردند و من داشت دلم برایت تنگ می شد . انگار وقت رفتن باشد. یکهو بیدار شدم. قلبم تند تند می زد، از زور دلتنگیت توی خواب، اما تو که بودی! اتاق را نگاه می کنم، آشنا نیست، می ترسم اما جای ترسیدن نیست. همه چیز آرام است. نصف شب است و من در اتاقی هستم که نمی شناسم، اما غریبه نیست با من. شاش دارم، بلند می شوم می روم دستشویی، از کجا راه را بلدم؟ نمی دانم. همین دلم را آرام می کند، غریبه نیستم. به اتاق ها سرک می کشم، یک زن و شوهر خوابیده اند روی یک تخت و سرشان در هم پیچیده است. فکر می کنم خفه نمی شوند اینطور به هم می پیچند. یکهو دلم هوایت را می کند، اما نمی دانم هوای چه، حتی قیافه ات هم یادم نمی آید چه برسد به نامت. فکر می کنم حتما در خواب عاشق شدم و به بیداری کشیده، بغضم می گیرد. یک دختر دیگر هم توی اتاق من توی تخت دیگر خوابیده، نمی فهمم چند ساله است، قد آدم که سن آدم را نشان نمی دهد. بر می گردم توی تختم اما خوابم نمی برد. تنها چیزی که بخاطر دارم صدای تو بود توی خواب و صدای همهمه. نمی فهمم چقدر می گذرد تا دوباره می خوابم، اینبار همه چیز سیاه است. یکی صدایم می کند، بهار، بهار نمی خواهی بیدار شوی؟ خواب ماندی. می گویم دیشب بد خوابیدم. آن دختر هم می آید یکهو می چسبد به من توی تخت، شانزده وهفده ساله است انگار.
: مهسا جان بابا یک شامپو بده از توی کمد تا بهار حاضر می شود یک دوش بگیرم.
با اکراه از توی بغلم بیرون می آید. مهسا، بهار، پس اسم من بهار است. فکر می کنم چرا از دیشب به اسم خودم فکر نکرده ام؟ از بس که درگیر اسم تو بودم. سر ِکار؟ کدام کار؟ فکر می کنم حتما یک مرضی گرفته ام که حافظه ام موقتا پاک شده، نه کامل، چون یک چیز هایی برایم آشناست. حتما من دختر این آقا هستم و این هم خواهرم است و آن زنی که بغل این آقا خوابیده بود مادرم، یکهو می ترسم! اسم پدر و مادرم یادم نمی آید، خوب اشکالی ندارد بابا و مامان صدایشان می کنم تا همه چیز دوباره یادم بیاید. مهسا دوباره می آید توی بغلم، : تو امروز چته؟ هیچی دیشب بد خوابیدم. توام با این خوابیدنت ، کِی خوب می خوابی؟ بلند می شوم لباس می پوشم. خیالم راحت می شود. وقتی کمد لباس هایم را می شناسم پس همه چیز روبه راه است جز حافظه من که آن هم درست می شود. حتما بخاطر بد خوابیدن است، چیزی نمی گویم، دلیلی ندارد بخواهم بقیه را نگران کنم. اما هنوز دلم پیش توست. توی مسیر کار حرفی نمی زنم. پدر شوخی می کند چند بار، من هم می خندم. از وضع روز مملکت می گوید و بعد زود می رسیم. فکر می کنم من اینجا توی این ساختمان چه کاره ام؟ اینبار نگران نمی شوم حتما یادم می آید، از صبح که مشکلی پیش نیامده. سوار آسانسور می شوم و چند لحظه ای به دکمه ها نگاه می کنم، دکمه 5 را میزنم، از طبقه آخر شروع می کنم. داخل که می شوم نگاه بی پرسش بقیه حالیم میکند که درست آمده ام. اینجا هم آشناست. خدا را شکر می کنم که شرکت کوچکیست با دو تا اتاق کارمندی و یک اتاق مدیر عامل که خوب معلوم است که من مدیر عامل نیستم. هنوز چرخیدنم کامل نشده که یک آقایی از توی اتاق می گوید لطفا آقای مهری را بگیرید خانم نیکو. غیر از من خانمی اینجا نیست، فکر می کنم خوب پس من اینجا منشی هستم.  به میز کنار اتاق مدیر نگاه میکنم، این هم میز منشی، دنبال دفتر تلفن می گردم، همان جا روی میز است. دنبال مهری می گردم، پیدا نمی کنم، کمی هول می شوم، می پرسم کدام شرکت؟ با کمی مکث جوابم را می دهد، اینبار پیدا می کنم. همان آقا می آید سراغم، خوبی شما امروز؟ هی بد نیستم. یه کم گیجی، رنگت هم پریده. بد خوابیدم. ای بابا شما یک دکتر برو،  بد خوابیدن اصلا برای سلامتی خوب نیست. با یک لحن نیمه شوخی نیمه جدی میگوید برای همین است که اسم یادت نمی ماند. می خندم و میگویم نه، من اسم یادم نمی ماند. منشی بودن اصلا کار سختی نیست. این هم از شانس من. نزدیک های ظهر که می شود یک آقایی وارد می شود. از در که تو می آید سلامی میکند و نگاه طول درازی به من می اندازد با یک لبخند عاشقانه. من هم با لبخند جوابش را می دهم. می رود توی اتاق، بعد می آید بیرون یک راست پیش من، می پرسد بابا نیامده؟ و با سر به اتاق مدیر عامل اشاره می کند در جا فکر میکنم پس این پسر مدیر عامل است برای همین هم مدیر عاملی آمده سرکار. می گویم نه، دولا می شود و می بوسدم. جا می خورم اما بدم نمی آید، می پرسد شلوغ بود امروز؟ می گویم نه چطور؟ آخه از صبح بهم زنگ نزدی، موبایلت رو هم که جواب نمی دی. یاد موبایل می افتم که همراهم نیست، می گویم یادم رفته بیارم. کجکی می خندد و می گوید مثل همیشه. بغلم می کند بویش توی دماغم می پیچد، خوشم می آید، بغلش می کنم. خوش قیافه است، پس این دوست پسرم است. از سلیقه ام هم خوشم می آید. یاد تو می افتم، دلم می ریزد، از توی بغلش بیرون می آیم. فکر می کنم خوشت نمی آید پسر دیگری غیر از تو مرا ببوسد. یکهو حس می کنم منتظرم هستی، شاید هم نه، نکند روح من با آن دختری که اسمش بهار است جا به جا شده توی خواب؟ بعد فکر میکنم او الان پیش توست. سرم گیج می رود از این خیال، تو می فهمی که من نیستم، نه حتما نمی فهمی، مگر اینها همه فهمیدند؟ پس تو هم او را به جای من می بوسی، این به آن در. ظهر که میشود یک آقای بد اخلاقی وارد میشود، سلام نصفه نیمه ای می کند می رود توی اتاق مدیر عامل. فکر می کنم این هم از مدیر عامل، اما بد اخلاق است بهتر است حواسم را جمع کنم. بعد از آمدن او مانی سراغم نمی آید جز چند بار که یواشکی می آید می بوسدم فکر می کنم پس پدرش نمی داند. عصر که میشود می گوید من می روم پایین توی ماشین تو هم بیا یک ده دقیقه دیگر. فکر می کنم خوب شد که این هست و گرنه من چه جوری بر می گشتم خانه؟ با هم می رویم کافه، کلی حرف می زند و می زنم و می خندیم. فکر می کنم دوستش دارم و دلم گرم میشود. حرفی که ارجاعی به گذشته باشد بینمان رد و بدل نمی شود، بعد هم صاف من را می برد دم در خانه. کمی جلوتر نگه می دارد، فکر می کنم با خودم پس خانواده من هم نمی داند.  می بوسمش و به خانه می روم، همه چیز روبه راه است. زود می روم توی تختم. موبایلم را پیدا می کنم. نه تا میس کال از مانی. بهش زنگ می زنم. می گویم خوابم می آید می خواهم زود بخوابم. می گوید بخواب عزیزم دیشب هم بد خوابیدی. یاد تو می افتم که صدایم می کردی، فکر می کنم امشب بر می گردم پیش تو یا نه؟شاید هم خوابت را دیده باشم. بعد فکر میکنم چرا باید باز خواب تو را ببینم تویی که حتی چهره ات به یادم نمی آید. به مانی فکر می کنم و می خوابم.

2
بیدار می شوم، از نسیم ملایمی که همراه نور صورتم را قلقلک می دهد. اتاق آشناست اینبار. چرخ می زنم کنارم خوابیده ای. دست می اندازم دور کمرت می چرخی با صدای دورگه می گویی بیدار شدی عزیزم؟حالت بهتره؟ مگه حالم بد بود؟ خانومو باش، دیشب تا خرخره خورده بودی، رنگت شده بود گچ دیوار. دیشب؟ بله ما رو هم تا صبح بیخواب کردی خودت بیهوش شدی. ساعت چنده ؟ به ساعت توی دستم نگاه می کنم، یک ظهر. اینم از مسافرت ما چند نفر آدمو سکته دادی دیشب. خوب حالا تو ام دعوا نکن. چته عزیزم گیجی هنوز حالت خوبه؟ بیا بغلم. سر می خورم توی بغلت. دیشب خواب دیدم عاشق یه نفرم به اسم مانی، منشی دفتر باباش بودم. توام با این خوابات داستان می بینی. آره خیلی باحال بود. خوب دیگه معلومه بعد از چهار سال از شوهر داری خسته شدی هوس دوست پسر کردی! اِ مسخره خواب دیدم دیگه اما توی خواب هرکار کردم اسمت یادم نمی اومد. زن ما رو باش خوب چی کارا کردین؟ هیچی صبح رفتم سرکار اونم بود تا شب، همین. چه دختر خوبی، پا شو چایی بذار یه چیزی بخوریم توام معده ات خالیه. میروم توی آشپزخانه. قوری را پیدا نمی کنم. قوری کجاست؟ بد از چهار روز که توی این خونه ایم باز می پرسی؟ چهار روز؟ چرا یادم نمی آید؟حتما از اثر مشروب زیاد است. برمی گردم توی تخت توی بغلت. یاد مانی می افتم. دلم برایش تنگ می شود. چته عزیزم؟ حالم خوب نیست. عیب نداره امروز دیگه برمی گردیم خونه. به خانه فکر می کنم، تصویر مبهمی به خاطرم می آید. آره بریم خونه. خوابم هنوز. پاشو یه چیزی بخور بخواب باز. سر میز نگاهت می کنم. به خوش قیافه گی مانی نیستی اما می دانم که خیلی دوستت دارم. دستی به موهایت می کشم، دلم بهم می ریزد، همین کار را هم با مانی کرده بودم. یک ساعت بعد راه می افتیم، توی راه می خوابم تا خانه کلی راه هست.
3
چیه؟ باز چته اول صبح تو همی؟ دیشب خواب دیدم که شوهر دارم با هم رفته بودیم مسافرت، فکر کنم شمال بود. بعد توی خواب بهش مانی رو گفتم شاکی شد. پس اینو به مانی نگو که اونم شاکی میشه. مهسا می خندد. سرش را توی پتو قایم میکند. بدو برو سرکار، هر روز باید صبح به خاطر تو بی خواب بشم. عصر به مانی می گویم که خواب دیده ام شوهر دارم، شاکی نمی شود. نگاهم می کند و می گوید ما هم میرویم سر خانه زندگی خودمان، زیادی فکر میکنی عزیزم، درست میشود.
4
دیشب باز خواب مانی رو دیدم. ای بابا نکنه واقعا دلتو زدم؟ به توام که نمیشه حرف زد خواب بود دیگه. بیا یه دکتر برو یه آرامبخش خفیف بخور شبا راحت بخواب. سر کار نمیری؟ باز گیر دادی اول صبح؟ ما که پول داریم هنوز. کار خوب پیدا کنم میرم. فکر می کنم یادم نبود که تو بیکار هستی و خودم هم.  فکر می کنم ای کاش تو جای مانی بودی، حداقل هر دو تا یک جا سر کار می رفتیم.
5
دیگر نمی گویم خواب دیدم شوهر دارم، می ترسم با خودش فکر کند که می خواهم زورکی هولش بدهم به سمت ازدواج. همه چیز که خوب است دلیلی ندارد. می روم دکتر به دکتر می گویم که هرشب خواب می بینم شوهر دارم و توی خواب با او زندگی میکنم. همانی را تحویلم می دهد که فکر می کردم، نیاز به زندگی مشترک. از جزئیات خوابم می پرسد. دارو نمی دهد می گوید برو یک جلسه دیگر بیا برای مشاوره اگر لازم بود دارو می دهم.
6
می روم دکتر، می گویم هر شب خواب می بینم دوست پسری دارم که با هم یک جا کار میکنیم. از وضع کار تو و رابطه ام با تو می پرسد. می گویم دوستت دارم اما نگران آینده ام هستم. می گویم تو تن به کار نمی دهی. با هزار ترفند فرویدی اینها را به هم ربط می دهد، بعد هم یک مشت دارو میدهد می گوید برو هر شب قبل از خواب بخور، اگر خواب هات ادامه داشت 4 ماه دیگر بیا پیشم. می پرسم اگر این ها را بخورم خواب نمی بینم؟ می گوید احتمال زیاد نه، باید ببینم چطور جواب می دهد. به تو نمی گویم دکتر رفته ام. شب خیره قرصها و تو که خوابیده ای می مانم. به مانی فکر میکنم و اینکه چقدر دوستش دارم. عذاب وجدان می گیرم، هم برای او هم برای تو. چندبار قرص ها را بالا و پایین می کنم. دلم برای مانی تنگ شده. از فردا شب قرص ها را شروع می کنم. فکر می کنم خواب است دیگر، خیانت که محسوب نمی شود.
7
به مانی می گویم که داشتم توی خواب قرص می خوردم که دیگر بیدار نشوم و پیش شوهرم بمانم. باز عاشقانه نگاهم می کند. نکنی از این کارا بعد کی زن من بشه؟ انگار باورش شده بود، شاید هم فکر کرد دارم از خود کشی حرف می زنم. از این فکر خجالت کشیدم، دلم نمی خواست فکر کند که دارم با خودکشی تهدیدش می کنم. درست میشه عزیزم ما هم یه راهی پیدا می کنیم بریم خونه خودمون. با این خانواده ای که تو داری می ترسم هیچوقت نشه. میشه عزیزم تو از پیش من نرو درست میشه.
8
امشب هم قرص هایم را نخوردم، به مانی فکر می کنم، و اینکه حداقل اگر زندگیم با تو امن نیست زندگی هست. که با تو یک قدم جلوترم، آنجا که هنوز زیر یک سقف هم نرفته ام. بعد فکر می کنم حضور مانی توی خوابم از استرس زندگی با تو کم می کند. همین که او تمام نقص های تو رو کامل می کند یک حسن است. به خوبی هایش فکر می کنم و می خوابم.
9
فکر می کنم بهتره به مشاورت بگی یه آرامبخش برای شبا بهت بده، می ترسم بری پیش اون شوهرت توی خواب دیگه برنگردی. این را به خنده می گوید. فکر میکنم نمیداند که هرشب به خوردن آن قرص ها فکر می کنم. پیش مشاور که می روم برایم آرامبخش می نویسد. توی خوابم رفتم دکتر، اونم برام آرامبخش نوشته. پس اینا را بخور که به اونا نیاز نداشته باشی من نسخه دکتر دیگه رو تضمین نمی کنم. می خندد. فکر می کنم باید همین کار را بکنم. شب که میشود مهسا میگوید: این قرص ها چیه دیگه؟ دکتر داده که دیگه خواب نبینم. حیفه بابا حالا تو خوابم یه شوهر برات پیدا شده می خوای دودرش کنی از این مانی که آبی گرم نمیشه. مگه رو سر تو سوارم؟ بابا از دست تو نه شب خواب دارم نه صبح برو سر خونه زندگیت این اتاقم بده به من دیگه، می پرد می بوسدم. فکر می کنم راست می گوید آنجا چهار سال با تو زندگی کرده ام، دیگر به هم عادت کرده ایم. یکهو دلم برایت تنگ می شود، قرص ها را بی خیال می شوم، باشد شبی دیگر .

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

پیری

چین های دامن مادر بزرگ بوی کمد های آشپزخانه اش را می داد، بوی نفتالین لای بقچه   ، بوی پیری، بوی زن پیر که بر هر عطری غالب است انگار. بوی دامن مادرم، بوی عطری خلسه آور، بوی مادر بود که همیشه جلوتر از خودش راه می کشید و من می دانستم کجای خانه است، کجا می رود همیشه و همین بود که لای پای مادرم خواب می شدم و تاب مادر بزرگ را نداشتم. ظهر که می شد جای نیشگون های مادر می ماند تا چند روز که چرا خودم را لوس می کنم و بی او نمی خوابم  و من هراس داشتم که اگر مادر پیر شود و بوی پیر بگیرد کجا بخوابم؟
۱۷ ساله بودم که اولین بار ماهی لجن خوار را دیدم. توی آکواریم چسبیده بود به شیشه و با تمام تنش شیشه را می مکید. خیره ی دهانش شدم و حرکت مواج مکیدنش که تا دمش می دوید و چیزی ته حلقش معلوم بود که بالا و پایین می رفت. لای پایم نبض زد و شب که خوابیدم خواب دیدم که با کون نشسته ام توی آکواریم و ماهی دارد می مکدم و برای اولین بار توی خواب ارضا شدم. صبح که بیدار شدم فکر می کردم بوی آب راکد می دهم، بوی دریا تا مدتها. هنوز هم اگر جایی ماهی لجن خوار ببینم نگاهم را میدزدم. انگار خجالت بکشم از لذت همخوابگی، بوی ماهی دلم را بهم می ریزد. آدم و ماهی ندارد، آدم از نگاهی که شاید بشناسدش خجالت می کشد.
سال ها بعد وقتی داغی شاش مادر بزرگ با بوی آمونیاک توی صورتم می خورد، تب دار از خجالت شاشیدن توی لگن جلوی چشمهام، به بوی تنش فکر می کردم که هرچه قدر می شستمش بوی پیری میداد، که انگار شاش از زیر پوستش عرق می کرد، و مادر که انگار می ترسید بو را به ارث ببرد دستش بند بود به چیزی همیشه.
این روزها بیشتر بوی خون می آید از این خونی که مدام از دماغم سرازیر می شود روی لبم و سرم را که بالا می گیرم توی حلقم طعم فلزی آهن می نشیند. به مادر بزرگ فکر می کنم که حتما تا حالا اولین کفنش را پوسانده و شاید که بوی خاک می دهد دیگر و مادر که محبتش می گیرد می گریزم و تاب گفتنش را ندارم که با تمام امتناع دارد پیر میشود.