چاقو را ه باز می کند ، از میان سینه تا شکم، گوشت سفید و لیز از زیر پوست بیرون می زند، اگر زنده بود خون می آمد ، توی شکاف را پر می کرد و گوشت، قرمز می شد، و دیگر منحنی ِ سینه پیدا نبود. سلاخی آدم و حیوان ندارد، باید پوست را بکنی، و گوشت را لخت کنی، و لخت ، یعنی بی پوشش، پوست ِ بی پوشش می شود لخت، گوشت بی پوست می شود لخت، استخوان بی گوشت می شود لخت، همخوابگی می شود سلاخی، سلاخی می شود لذت، لذت یعنی عریانگری، شبیه عصیان گری، گری یعنی لختی، بی مویی، عصیان گری می شود عصیان ِ عریان، و استخوان پوست نیست، استخوان که نباشد می شود تهی، پوچ، و در کتاب آمده بود پوچی و عصیانگری. و استخوان که نباشد عصیان، عریان می شود.
ازآب آمده بود با کوله باری از بی استخوانی، و از عصیان تنها عریانی اش را به همراه داشت، و رنگ عریانی تو نبود قهوه ای آفتاب سوخته اش، و فکر می کردی که عصیان رنگ می برد، که چاقو اگر باشد قیر فوران می زند از میان سینه اش، و یاد عریانی ِدستت افتادی از چاقو ،که از گوشتت انتظارشیر داشتی از سفیدی ، و زمانی برد که گوشتت بخاطر بیاورد خون ِ زنده را.
ترا استخوانی خطاب می کرد و می گفت آنجا برخلاف اینجا استخوانی می پسندند، و خیره ی آنهمه گوشت بودی که آنجا خریدار نداشت ، فکر کردی اینجا هم.
می گفت عریانی بهانه است، مرد ها دنبال تهی می گردند، که استخوان نباشد، و برهنه که شوی استخوان و گوشت یک چیز می شود گرد ِ تهی، تا بی استخوانی را به تهی برسانند، اینجا و آنجا ندارد، و فکر می کردی که همه مردان زمین سلاخی را خوب می دانند، سلاخی انسان و حیوان ندارد. لذت هم.
لذت از میان کلمات بیرون می جهد آنجا که چاک تورا به شهوت می رساند و اینجا که به درد، و در این میان تفاوت ، خونی است که زیر پوست هیبت کلمات می دود، که از رحِم کلمات ، عصیان زاده شود ، لذت یا درد। چاقو راه باز می کند ، از میان کلمات، مثله میکند و دسته دسته می نشاند، سر را نشیمن گاه و دست را آلت، و خوشنود می گردد از خلق دوباره متن از میان عصیان گری، وسلاخی ، لذت می شود ، آدم و گفتار ندارد.
ازآب آمده بود با کوله باری از بی استخوانی، و از عصیان تنها عریانی اش را به همراه داشت، و رنگ عریانی تو نبود قهوه ای آفتاب سوخته اش، و فکر می کردی که عصیان رنگ می برد، که چاقو اگر باشد قیر فوران می زند از میان سینه اش، و یاد عریانی ِدستت افتادی از چاقو ،که از گوشتت انتظارشیر داشتی از سفیدی ، و زمانی برد که گوشتت بخاطر بیاورد خون ِ زنده را.
ترا استخوانی خطاب می کرد و می گفت آنجا برخلاف اینجا استخوانی می پسندند، و خیره ی آنهمه گوشت بودی که آنجا خریدار نداشت ، فکر کردی اینجا هم.
می گفت عریانی بهانه است، مرد ها دنبال تهی می گردند، که استخوان نباشد، و برهنه که شوی استخوان و گوشت یک چیز می شود گرد ِ تهی، تا بی استخوانی را به تهی برسانند، اینجا و آنجا ندارد، و فکر می کردی که همه مردان زمین سلاخی را خوب می دانند، سلاخی انسان و حیوان ندارد. لذت هم.
لذت از میان کلمات بیرون می جهد آنجا که چاک تورا به شهوت می رساند و اینجا که به درد، و در این میان تفاوت ، خونی است که زیر پوست هیبت کلمات می دود، که از رحِم کلمات ، عصیان زاده شود ، لذت یا درد। چاقو راه باز می کند ، از میان کلمات، مثله میکند و دسته دسته می نشاند، سر را نشیمن گاه و دست را آلت، و خوشنود می گردد از خلق دوباره متن از میان عصیان گری، وسلاخی ، لذت می شود ، آدم و گفتار ندارد.
۲ نظر:
تعابیر خام از تصاویری که خواننده را ربط می دهند به کلاس تشریح دانشکده یا پزشکی قانونی که هر آیتمی در بدن تفسیر خودش را دارد و نادیده گرفته نمی شود، به پراسسی طبیعی تر و واقعی تر و پخته تر تبدیل می شوند از همخوابگی.
این زمختی رو سرتاسر نوشته دوست داشتم که گاهی در عالم واقعیت زمخت تر از اینهاست اگر که محتوا را کنار بگذاریم و به ظاهر امر نگاه کنیم.
مرسی. پست خوبی بود
درود
وب زیبای داری
به ما هم سری بزن
دلی به ÷یغامی بسازه
ارسال یک نظر