۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

پای پیاده راه افتاد از گوشه ی خاکستری عکس به موازات کناره ی ریل
قطار می آمد، سوزن بان بیرون قاب خوابیده بود در قهوه ای خلسه آور اتاق ، جایی کنار میز ناهار خوری روبه روی قاب
سفید پوشیده بود در تاریکی تمام خاکستری ها ، و بر تن نحیفش می رقصید ،باد می آمد در قاب
سوزن بان پاهایش را روی میز گذاشت- در جهت سفید باد کلاهش را می برد-
و به دورترین افق معکوس چشم دوخت.
قطار می آمد ، هم اندازه ی سفید رقصان ، سیاه از دور
لیوان چای را روی پای سوزن بان گذاشت ونشست
خیره ی قاب
سفید ِ رقاصان را دید
دور بود
رد چشم های بسته سوزن بان به پنجره می رسید
باران می آمد
ظهر ِ تاریک ِ تابستان
و رژه ی ثانیه شمار
زمزمه تنهایی
به قاب چشم دوخت
قطار بزرگتر از دختر بود اینبار
چشمهایش به اشک افتاد
باد می وزید
وارد ریل شد
به عقب نگاه کرد
سوزن بان خواب بود
پشت به عکس
و زن چای می خورد
و تمام شد
قطار سوت کشید
زن جیغ
سوزن بان پایش را
و چای ریخت
قطار از پنجره بیرون رفت
زیر باران
سوزن بان هم
ظهر تاریک تابستان است
در کنار قاب عکسی از عصری پاییزی
خالی از
سفید ِ دختر
و سیاه ِ قطار
خاکستری تنها

۲ نظر:

ناشناس گفت...

کاش پیش همه بودم

ناشناس گفت...

سلام
چقدر عقب موندم
به نظرم کارای جدیدت زیادی انتزاعی شدن. اما خوبه چون یه بعد دیگه از مهارت نوشتاری تو رو نمایان می کنه که بعد جذابیه.
شعر قبلی که بیشتر مثله یه نمایشنامه بود رو دوست داشتم.
چند سال بعد... چقدر هم این تجربه واقعی و لمس کردنیه.
بی این تاچ