۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

برای مفرد مذکر همیشه غایبم

گفته بودم که عکس هایی که گذاشته ام دور آینه این روزها آینه ی دق شده برایم، اول که آمده بودم دو هفته ای توی همان پاکتشان نگهشان داشتم، طاقت نگاه کردنشان را نداشتم، بعد آوردم گذاشتم جلوی چشمم، زخم میزد اول ها، بعد دیگر نه، تنها دردی که می گذشت، حالا اما دوباره زخم میزنند، باور نمی کنی بگویم که از دردی که از سرم می کشد تا قلبم ، امتناع می کنم از دیدن خودم در آینه ای که قاب شده با عکس های تو ، من و تو، تو.
می دانم باید اینبار هم اینقدر زخم بزند که کند شود ، هربار که فولدر هایم را دنبال چیزی از قدیم نگاه می کنم ، به خودم فحش می دهم که چرا هرجا که رفته ایم عکسی برداشته ام از تو و آنجا، این همه عکس از جان من چه می خواهد؟
به چشم هایت که نگاه میکنم، یا چشم هام که هرجا یک جور چیزی را به یادگار گرفته، انگار تمام آن روز و ساعت و بو یادم می آید بعد انگار کسی دلم را می خراشد با ناخن، یاد سقط جنین می افتم و دلم می ریزد نکند دارم عشقت را سقط می کنم؟
برایت گفته بودم شاید که حالم شبیه وقت هاییست که رابطه ای عمیق را قطع میکنی و هرکس می رود پی زندگی خودش، اما خاطره ها می ماند وعشقی که طول می کشد به بی تفاوتی بی انجامد و هرازچندگاهی دلت را به درد می آورد، روزها گاهی دلتنگ می شوی، گریه کنی شاید، یا بدخلق باشی، اما زندگی هایتان از هم سوا شده، می دانی و میداند، نمی بینیش دیگر و هرچه از او بیاد می آوری مربوط به گذشته است، زندگی هاتان جدا شده،مشترکاتتان، دوستان و تفریح هایتان،هرچه به یاد می آورم از تو حالا مربوط به گذشته است ، می فهمی چه میگویم؟ فاصله چه معیار عجیبی است برای عشق
ح دوست مشترکمان برایم کامنتی گذاشته بود مبنی بر اینکه باید صبر کنم، و کمیت این فاصله نه مکانی و نه زمانی معیار نیست، و تو می آیی حتی خیلی دیر و حتی از خیلی دور... دلم نیامد بگویم، به او که شاعر است و شاعرانه می اندیشد، که ای کاش زندگی از همان جا می آمد که شعر، آنوقت دیگر افسانه ها افسانه نبودند که دهان به دهان بچرخند نسل به نسل، و لیلی بشود لیلی و مجنون بشود مجنون، راستی تو افسانه ها را باور داری؟
می دانم که این ها را می خوانی و دلت به درد می آید اما این روزها لبریزم از این حرف های مگو،از گفتن از این تجربه ی جدایی که چنان غریب است برایم که مرا هر روز در برابر خودم می نشاند انگشت به دهان از افکار و عواطف و حواسی که تازه در خودم می یابم، یا از قدیمی هایی که به واسطه نزدیکی نادیده گرفته و فراموش کرده بودمشان و حالا دوباره رخی نشانم می دهند.
میان من با تو- نمی گویم ما- هیچوقت چیزی حائل نبود برای شنیدن حرف های من، یادت هست؟ همیشه گفته ام هرچه بود خوب یا بد، که مرا بشناسی و شناخته دوست بداری یا نداری، و تو چقدر صبور بودی و فهیم در شنیدن این حرف ها، کاش هنوز هم باشی که عجیب دلم گوشی می خواهد که شنوای این من تازه شناخته باشد.
پ।ن। این را چند روزپیش نوشته بودم اما فرصتی نبود برای بالا گذاشتنش، امروز دوستی برایم لینک بلاگی را فرستاد که فکر می کرد دوست خواهم داشت، داشتم، و نوشته ای را خواندم آنجا که خیلی شبیه به همین پست بود با این تفاوت که بیش تر به دلم نشست اسمش را دزدیم گذاشتم اینجا، لینکش را هم می گذارم که اگر خواستید بتوانید پست دلچسب تری بخوانید ،به شلخته گی حرف های من نیست، شاعرانه تر است و منسجم تر؛ می خواستم اول تنها لینک این پست را بگذارم، گاهی آدم کیف می کند که عین حرفهای خودش را از دهان دیگری می شوند ،اما دلم نیامد حرفی از خودم مقدمه اش نباشد، این هم از خودپسندی من است که گاهی بالا میزند.

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

نوشتن را برای بیان کردن شروع کردم، برای شکستن سانسور و خودسانسوری، برای تمرین صداقت، برای اینکه خودم یادم بماند خودم را که چه بودم و چه هستم حالا، با نام مستعار نوشتم و تنها برای خودم و بعضی خواص که از من به من نزدیک تر بودند و شمارشان از دو بیشتر نبود، و هیچ نگفتم به دوستان نداشته و بعد ها داشته، اینجا خانه ام بود پنهان از آشنایان با دری گشوده برای غریبه گان رهگذر، کم کم اما بعضی از غریبه ها به واسطه ی گذار مدام آشنا شدند و این دایره ی بسته برای خودش بزرگ و بزرگ تر شد،حالا خیلی ها می دانند و هنوز هم خیلی ها نه، اما دیگر نمی توانم از خودم بنویسم برای خودم، اینجا دیگر خانه ی من نیست که بگویم چهاردیواری اختیاری، انگار زبان بیانم را گرفته این میهمان بازی، وقتی می خواهم از هیزی شوهر دوستی بگویم که چقدر دلم را به درد آورده فکر می کنم اگر بیاید و بخواند این متن می شود حجتی بر حقیقتی که حتما تا به حال خودش فهمیده و گناه هرچه پیش بیاید بعدش می ماند بر گردن من، یا باید جواب پس بدهم به همسری که اگر بود این ناخونک زدن ها هم شاید نبود، و توی گل بمانم که چطور باید توضیح بدهم که دوست نداشته ام بگویم، یا ندارم که بگویم که که بود و چه گذشت و اینها همه از فاصله می آید و چقدر این روزها این حرف های مگو زیادتر می شود،حالا بهتر می فهمم چرا قبل تر ها خودش برایم این همه حرف مگو داشت، وقتی می فهمیدم و می پرسیدم جوابی نداشت که بدهد، که چرا فلانی ایمیل زده، یا فلانی تماس گرفته، یا هزار تا چیز دیگر، حتما این فاصله ای که حالا من می بینم او از همان وقت می دیده.همیشه فکر می کردم فاصله یعنی فضایی میان دو وجود اما چطور می شود که یکی خودش را در فاصله ببیند با دیگری وآن دیگری بی فاصله؟ قبل تر ها فکر می کردم این نگفتن ها از بی صداقتی است حالا می بینم که از فاصله است، فاصله که برای من با بعد مکانی آشکار شد و برای او از همان ابتدا وجود داشت. اینطور می شود که نوشتن اینجا برایم سخت می شود، و دوباره وسوسه ی اسباب کشی به سرم می زند که بروم جای دیگری که کسی آدرسش را نداشته باشد و خودم باشم و خودم و بنویسم از تمام این حرف های مگو، اما شاید این هم مرحله ای باشد برای گذر تا یاد بگیرم که دوستی ماندنیست که مرا با جاذبه و دافعه ام با هم بخواهد، که خود بودن را فدای دوست و دوست نداشتن نباید کرد، همانطور که این روزها می توانم که درخواست محترمانه ی مردی را برای نوشیدن یک فنجان قهوه رد کنم، یا دعوتی کسی برای رقص، یا می توانم دوستی را که مرا تا خانه ام رسانده به نوشیدن چایی دعوت نکنم، یا گاهی که حوصله ندارم با کسی حرف بزنم جواب تلفن ها را ندهم. می خواهم یاد بگیرم برای آنچه که اینجا می نویسم به کسی جواب پس ندهم تا این خانه خانه ی من بماند و آدم های ماندنی هم.اما هنوز گاهی دلم برای خلوت آن روزهای سوت و کور اینجا تنگ می شود.برای تمام آن حرف هایی که بی دغدغه به زبان می آمد ، برای آن روزهای بی فاصله میان من ، تو وناتالی

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

میدانم که از حرفهای خودمانی در ملاء عام خوشت نمی آید، میدانم از خواندن متنی که پیچیدگی و ایهام و ابهام ندارد لذت نمی بری، می دانم که سادگی این کلمه ها که پشت هم می آید و می شود نامه ای سرگشاده خوشایندت نیست، اما اینبار نمی خواهم شعرگونه نوشته باشم، نمی خواهم شاعر باشم امیر، می خواهم زن باشم. گفتم امیر، تو را که همیشه مانی خطاب کرده ام، از مستعار و استعاره و استتار خسته ام، حالا که در این شب برفی در گوشه خانه ام زیر پتو کز کرده ام دلم می خواهد با تمام زنانگی ام به ساده ترین کلمات یک زن، فارغ از تحصیلات و جایگاه اجتماعی و رده ی فکری و مابقی پیوست ها ی ممکن، حرفهایم به تو را در ملاء عام فریاد بزنم، اصلا این جا وبلاگ من است، خانه ی من است، هرکس که دلش نمی خواهد این چیزها را بخواند نیاید. دلم می خواهد در خانه ی خودم با تو راحت باشم مگر هرچیز که قبل از این نوشته ام جدای از درد و دل های روزانه ام با خودم و گاهی تو بوده است؟ می بینی هنوز ننوشته و نخوانده هراس دارم از اینکه کاری بکنم که خوشایند تو نباشد. این از منی که همیشه به خیره سری و یکدنده گی یادم کرده ای عجیب نیست؟
دلم برایت تنگ نیست دیگر، عادت کرده ام که نباشی، و حضورت را گوشی تلفن خانه ام خاطر نشان کند. نمی دانی که چقدر عجیب است این زندگی مشترک با گوشی تلفن، دیگر هر روز بغضم نمی گیرد از تجربه های تنهایی، خوردن ، خوابیدن، گشتن، دیدن، خواندن، زندگی کردن. اما هنوز وقت هایی هست که یکهو بویت که یادم نمی آید دیگر یادم می آید، بوی پوستت که همیشه برایم سوال بود که چطور حمام به حمام بوی صابون را در خودش نگه می دارد، بعد وقتی توی فروشگاه شامپوی بدنت را پیدا می کنم با ذوق می خرم وتوی کیسه درش باز میشود و تمام وسایلم بوی تورا می گیرد هی اشک هایم می آید و من هی با لجاجت مالکیتشان را انکار می کنم. وهی اشکهایم بغض می شود و راه گلویم را می بندند. یا وقتی یک کافه پیدا می کنم که دراین قانون مداری غربی می شود تویش سیگار کشید انگار علاء الدین وارد معبد گنج شده باشد هی چشم می دوانم و هوای دودی کافه را تا ته شش هایم فرو می برم از ذوق و خیالت می کنم پشت تمام میزها که نشسته ای سیگار میکشی و قهوه می خوری خوشحال از اینکه تفریح مورد علاقه ات را اینجا هم یافته ای.
دلم برایت تنگ نیست و دیگر تنم تنت را نمی طلبد، نه تنت که دیگر تنی را نمی طلبد گفتم که بعد از سه ماه سر به دیوار کوفتن هوس انگار مرده باشد دیگر، تنم روح ندارد. اما گاهی طعم لبهایت که دیگر یادم نیست از خیالم می گذرد و به یاد می آورم تمام عطشم را برای بوسیدنت که حتی صبح ها برایم لذیذ بود و تو چقدر بدت می آمد که کسی صبح ببوسدت و باورت نمی شد که می گفتم چقدر دوستش دارم فکر می کردی شاید تنها از علاقه ام به تو بود. وقتی صبح بیدار می شدم برای صبحانه خرید می کردم و از غرب می آمدم به شرق شهر تا تورا که مست خوابی ببوسم.هنوز هم باور نمی کنی شاید که طعمت در تمام لحظه ها برایم لذیذ بود.
دلم برایت تنگ نیست و دیگر در تمام لحظه هایم حضور نداری، اما گاهی به نبودنت که فکر می کنم دنیا بر سرم آوار میشود، تو بگو چطور می شود میل و لذت تنانی نداشت و وابسته ماند؟ چطور میشود دلتنگ نبود ، اما از خاطر نبرد؟ چطور می شود غریبه شد و نزدیک ماند؟ چه چیز مرا چنین به تو پیوند می زند؟ چطور می شود که اسم نبودنت که می آید با تمام دنیا قهرم می گیرد؟
روزهاست که فکر می کنم که رابطه ی عشقی میان ما روز به روز کمرنگ تر می شود، اوایل هیاهو کردم ، خودم را به هر دری زدم که نگذارم که اینطور بشود بعد اما خودم را سپردم به هرچه پیش آمد، اما حالا نگاه می کنم می بینم انگار آن عشق تنها لعابی بوده نازک و بی ارزش بر چیزی عمیق و گرانبها میان من و تو که مرا محکم تر از هر عشقی به تو پیوند می زند. فکر کن طلایی را با نقره پوشانده باشند و تو فکر کنی تمامش نقره است و دلت نگران و از رفتن نقره یکهو به طلا برسی.
دوستت دارم امیر، حتی اگر از من دور باشی، حتی اگر هزار کار بکنی که خوشایندم نباشد، حتی اگر همانی نباشی که می خواستم باشی، دوستت دارم و هیچ چیز دیگر نمی تواند از این دوست داشتن بکاهد، دیگر از اینکه دست از پا خطا کنی نمی ترسم، دیگر از فاصله ها نمی ترسم، تو با منی، هر روز، همیشه، همه جا، تا بی نهایت که به تصورم می آید، هرچه شود و هرچه کنی دیگر از دوست داشتن من کم نمی شود، از لذت هم صحبتی با تو، از لذت حضورت، و تمام لحظه های مشترک که می توانیم داشته باشیم.
دلم می خواهد مرا حتی در جامه ی همسرت دوست خطاب کنی که برایم حالا ارزشی والاتر دارد ، همانطور که تورا بهترین دوست و حامی می دانم و خودم را دوست تو و دوستدار تو برای همیشه.
ناتالی
بیستم دی ماه هشتاد و هشت