گفته بودم که عکس هایی که گذاشته ام دور آینه این روزها آینه ی دق شده برایم، اول که آمده بودم دو هفته ای توی همان پاکتشان نگهشان داشتم، طاقت نگاه کردنشان را نداشتم، بعد آوردم گذاشتم جلوی چشمم، زخم میزد اول ها، بعد دیگر نه، تنها دردی که می گذشت، حالا اما دوباره زخم میزنند، باور نمی کنی بگویم که از دردی که از سرم می کشد تا قلبم ، امتناع می کنم از دیدن خودم در آینه ای که قاب شده با عکس های تو ، من و تو، تو.
می دانم باید اینبار هم اینقدر زخم بزند که کند شود ، هربار که فولدر هایم را دنبال چیزی از قدیم نگاه می کنم ، به خودم فحش می دهم که چرا هرجا که رفته ایم عکسی برداشته ام از تو و آنجا، این همه عکس از جان من چه می خواهد؟
به چشم هایت که نگاه میکنم، یا چشم هام که هرجا یک جور چیزی را به یادگار گرفته، انگار تمام آن روز و ساعت و بو یادم می آید بعد انگار کسی دلم را می خراشد با ناخن، یاد سقط جنین می افتم و دلم می ریزد نکند دارم عشقت را سقط می کنم؟
برایت گفته بودم شاید که حالم شبیه وقت هاییست که رابطه ای عمیق را قطع میکنی و هرکس می رود پی زندگی خودش، اما خاطره ها می ماند وعشقی که طول می کشد به بی تفاوتی بی انجامد و هرازچندگاهی دلت را به درد می آورد، روزها گاهی دلتنگ می شوی، گریه کنی شاید، یا بدخلق باشی، اما زندگی هایتان از هم سوا شده، می دانی و میداند، نمی بینیش دیگر و هرچه از او بیاد می آوری مربوط به گذشته است، زندگی هاتان جدا شده،مشترکاتتان، دوستان و تفریح هایتان،هرچه به یاد می آورم از تو حالا مربوط به گذشته است ، می فهمی چه میگویم؟ فاصله چه معیار عجیبی است برای عشق
ح دوست مشترکمان برایم کامنتی گذاشته بود مبنی بر اینکه باید صبر کنم، و کمیت این فاصله نه مکانی و نه زمانی معیار نیست، و تو می آیی حتی خیلی دیر و حتی از خیلی دور... دلم نیامد بگویم، به او که شاعر است و شاعرانه می اندیشد، که ای کاش زندگی از همان جا می آمد که شعر، آنوقت دیگر افسانه ها افسانه نبودند که دهان به دهان بچرخند نسل به نسل، و لیلی بشود لیلی و مجنون بشود مجنون، راستی تو افسانه ها را باور داری؟
می دانم که این ها را می خوانی و دلت به درد می آید اما این روزها لبریزم از این حرف های مگو،از گفتن از این تجربه ی جدایی که چنان غریب است برایم که مرا هر روز در برابر خودم می نشاند انگشت به دهان از افکار و عواطف و حواسی که تازه در خودم می یابم، یا از قدیمی هایی که به واسطه نزدیکی نادیده گرفته و فراموش کرده بودمشان و حالا دوباره رخی نشانم می دهند.
میان من با تو- نمی گویم ما- هیچوقت چیزی حائل نبود برای شنیدن حرف های من، یادت هست؟ همیشه گفته ام هرچه بود خوب یا بد، که مرا بشناسی و شناخته دوست بداری یا نداری، و تو چقدر صبور بودی و فهیم در شنیدن این حرف ها، کاش هنوز هم باشی که عجیب دلم گوشی می خواهد که شنوای این من تازه شناخته باشد.
پ।ن। این را چند روزپیش نوشته بودم اما فرصتی نبود برای بالا گذاشتنش، امروز دوستی برایم لینک بلاگی را فرستاد که فکر می کرد دوست خواهم داشت، داشتم، و نوشته ای را خواندم آنجا که خیلی شبیه به همین پست بود با این تفاوت که بیش تر به دلم نشست اسمش را دزدیم گذاشتم اینجا، لینکش را هم می گذارم که اگر خواستید بتوانید پست دلچسب تری بخوانید ،به شلخته گی حرف های من نیست، شاعرانه تر است و منسجم تر؛ می خواستم اول تنها لینک این پست را بگذارم، گاهی آدم کیف می کند که عین حرفهای خودش را از دهان دیگری می شوند ،اما دلم نیامد حرفی از خودم مقدمه اش نباشد، این هم از خودپسندی من است که گاهی بالا میزند.
می دانم باید اینبار هم اینقدر زخم بزند که کند شود ، هربار که فولدر هایم را دنبال چیزی از قدیم نگاه می کنم ، به خودم فحش می دهم که چرا هرجا که رفته ایم عکسی برداشته ام از تو و آنجا، این همه عکس از جان من چه می خواهد؟
به چشم هایت که نگاه میکنم، یا چشم هام که هرجا یک جور چیزی را به یادگار گرفته، انگار تمام آن روز و ساعت و بو یادم می آید بعد انگار کسی دلم را می خراشد با ناخن، یاد سقط جنین می افتم و دلم می ریزد نکند دارم عشقت را سقط می کنم؟
برایت گفته بودم شاید که حالم شبیه وقت هاییست که رابطه ای عمیق را قطع میکنی و هرکس می رود پی زندگی خودش، اما خاطره ها می ماند وعشقی که طول می کشد به بی تفاوتی بی انجامد و هرازچندگاهی دلت را به درد می آورد، روزها گاهی دلتنگ می شوی، گریه کنی شاید، یا بدخلق باشی، اما زندگی هایتان از هم سوا شده، می دانی و میداند، نمی بینیش دیگر و هرچه از او بیاد می آوری مربوط به گذشته است، زندگی هاتان جدا شده،مشترکاتتان، دوستان و تفریح هایتان،هرچه به یاد می آورم از تو حالا مربوط به گذشته است ، می فهمی چه میگویم؟ فاصله چه معیار عجیبی است برای عشق
ح دوست مشترکمان برایم کامنتی گذاشته بود مبنی بر اینکه باید صبر کنم، و کمیت این فاصله نه مکانی و نه زمانی معیار نیست، و تو می آیی حتی خیلی دیر و حتی از خیلی دور... دلم نیامد بگویم، به او که شاعر است و شاعرانه می اندیشد، که ای کاش زندگی از همان جا می آمد که شعر، آنوقت دیگر افسانه ها افسانه نبودند که دهان به دهان بچرخند نسل به نسل، و لیلی بشود لیلی و مجنون بشود مجنون، راستی تو افسانه ها را باور داری؟
می دانم که این ها را می خوانی و دلت به درد می آید اما این روزها لبریزم از این حرف های مگو،از گفتن از این تجربه ی جدایی که چنان غریب است برایم که مرا هر روز در برابر خودم می نشاند انگشت به دهان از افکار و عواطف و حواسی که تازه در خودم می یابم، یا از قدیمی هایی که به واسطه نزدیکی نادیده گرفته و فراموش کرده بودمشان و حالا دوباره رخی نشانم می دهند.
میان من با تو- نمی گویم ما- هیچوقت چیزی حائل نبود برای شنیدن حرف های من، یادت هست؟ همیشه گفته ام هرچه بود خوب یا بد، که مرا بشناسی و شناخته دوست بداری یا نداری، و تو چقدر صبور بودی و فهیم در شنیدن این حرف ها، کاش هنوز هم باشی که عجیب دلم گوشی می خواهد که شنوای این من تازه شناخته باشد.
پ।ن। این را چند روزپیش نوشته بودم اما فرصتی نبود برای بالا گذاشتنش، امروز دوستی برایم لینک بلاگی را فرستاد که فکر می کرد دوست خواهم داشت، داشتم، و نوشته ای را خواندم آنجا که خیلی شبیه به همین پست بود با این تفاوت که بیش تر به دلم نشست اسمش را دزدیم گذاشتم اینجا، لینکش را هم می گذارم که اگر خواستید بتوانید پست دلچسب تری بخوانید ،به شلخته گی حرف های من نیست، شاعرانه تر است و منسجم تر؛ می خواستم اول تنها لینک این پست را بگذارم، گاهی آدم کیف می کند که عین حرفهای خودش را از دهان دیگری می شوند ،اما دلم نیامد حرفی از خودم مقدمه اش نباشد، این هم از خودپسندی من است که گاهی بالا میزند.
۱ نظر:
اتفاق غمگينکنندهايه وقتی يکی بد جا و بد موقع از ته دل عاشق يکی ديگه میشه غصهش میشه آدم
نوشته ی زیبای رو ازت خوندم ممنون از حسن نظرت
در پناه خدا
ارسال یک نظر