نوشتن را برای بیان کردن شروع کردم، برای شکستن سانسور و خودسانسوری، برای تمرین صداقت، برای اینکه خودم یادم بماند خودم را که چه بودم و چه هستم حالا، با نام مستعار نوشتم و تنها برای خودم و بعضی خواص که از من به من نزدیک تر بودند و شمارشان از دو بیشتر نبود، و هیچ نگفتم به دوستان نداشته و بعد ها داشته، اینجا خانه ام بود پنهان از آشنایان با دری گشوده برای غریبه گان رهگذر، کم کم اما بعضی از غریبه ها به واسطه ی گذار مدام آشنا شدند و این دایره ی بسته برای خودش بزرگ و بزرگ تر شد،حالا خیلی ها می دانند و هنوز هم خیلی ها نه، اما دیگر نمی توانم از خودم بنویسم برای خودم، اینجا دیگر خانه ی من نیست که بگویم چهاردیواری اختیاری، انگار زبان بیانم را گرفته این میهمان بازی، وقتی می خواهم از هیزی شوهر دوستی بگویم که چقدر دلم را به درد آورده فکر می کنم اگر بیاید و بخواند این متن می شود حجتی بر حقیقتی که حتما تا به حال خودش فهمیده و گناه هرچه پیش بیاید بعدش می ماند بر گردن من، یا باید جواب پس بدهم به همسری که اگر بود این ناخونک زدن ها هم شاید نبود، و توی گل بمانم که چطور باید توضیح بدهم که دوست نداشته ام بگویم، یا ندارم که بگویم که که بود و چه گذشت و اینها همه از فاصله می آید و چقدر این روزها این حرف های مگو زیادتر می شود،حالا بهتر می فهمم چرا قبل تر ها خودش برایم این همه حرف مگو داشت، وقتی می فهمیدم و می پرسیدم جوابی نداشت که بدهد، که چرا فلانی ایمیل زده، یا فلانی تماس گرفته، یا هزار تا چیز دیگر، حتما این فاصله ای که حالا من می بینم او از همان وقت می دیده.همیشه فکر می کردم فاصله یعنی فضایی میان دو وجود اما چطور می شود که یکی خودش را در فاصله ببیند با دیگری وآن دیگری بی فاصله؟ قبل تر ها فکر می کردم این نگفتن ها از بی صداقتی است حالا می بینم که از فاصله است، فاصله که برای من با بعد مکانی آشکار شد و برای او از همان ابتدا وجود داشت. اینطور می شود که نوشتن اینجا برایم سخت می شود، و دوباره وسوسه ی اسباب کشی به سرم می زند که بروم جای دیگری که کسی آدرسش را نداشته باشد و خودم باشم و خودم و بنویسم از تمام این حرف های مگو، اما شاید این هم مرحله ای باشد برای گذر تا یاد بگیرم که دوستی ماندنیست که مرا با جاذبه و دافعه ام با هم بخواهد، که خود بودن را فدای دوست و دوست نداشتن نباید کرد، همانطور که این روزها می توانم که درخواست محترمانه ی مردی را برای نوشیدن یک فنجان قهوه رد کنم، یا دعوتی کسی برای رقص، یا می توانم دوستی را که مرا تا خانه ام رسانده به نوشیدن چایی دعوت نکنم، یا گاهی که حوصله ندارم با کسی حرف بزنم جواب تلفن ها را ندهم. می خواهم یاد بگیرم برای آنچه که اینجا می نویسم به کسی جواب پس ندهم تا این خانه خانه ی من بماند و آدم های ماندنی هم.اما هنوز گاهی دلم برای خلوت آن روزهای سوت و کور اینجا تنگ می شود.برای تمام آن حرف هایی که بی دغدغه به زبان می آمد ، برای آن روزهای بی فاصله میان من ، تو وناتالی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر