1- سه روز می شود که در استراحت مطلق به سر می برم، روی کاناپه ولو شده ام مدام و می خوابم، گاهی بلند می شوم و چیزی می خورم و باز می خوابم، فکر می کنم حتما این همان غار تنهاییست که همه می گویند همه ی ما از گذشته ی نئاندرتالمان با خودمان نگاه داشته ایم. که خرس وار از سوز زندگی تویش می چپیم و می خوابیم، و خواب می بینم که سوز می آید سوز اما جای ما گرم است.
2- این روزها دلم برای یک دوست تنگ است، یکی که هست اما نیست، کسی که توی غار تنهاییت پا که می گذارد چرتت را نمی ترکاند. کسی که وقتی توی سینما کنارت نشسته می توانی از ترس فریاد بلندی که جیغ می شود توی صورتت چنگش بزنی و بعد اما ساعت ها حرفی نزنی، دلم برای یک دوست تنگ است که حضور نامحسوسش دلت را آرام کند که فکر کنی توی غارت تنها نیستی و اگر کابوس طوفان آمد و بیدار که شدی دستی هست که آرامت کند و تو را به خواب باز گرداند و بعد نباشد و تنها بمانی باز تا وقتی می خواهی. دلم برای کسی که محبت و حضور بی وزنش را نمی فروشدت تنگ است. دلم برای کسی که بی هیچ اما و اگر و شاید و باید وتا کی و برای چه و به چه قیمت به چه شرطی هست و هم نیست تنگ شده است. موهبیتیست برای خودش این دوستی های بی حساب و کتاب که چون نمی شود رویش حساب کرد می شود همیشه رویش حساب کنی .
3- آنچه بین ما گذشت بزرگتر از آن است که نگاهش کنم و بنویسمش حالا، گفتن از این جدایی را می گذارم برای بعد، بعدی که گذر کرده باشم و باشی ، درد بزرگ که می شود تنها می توان نادیده اش گرفت، بازخورد های روح و جسم آدمی چقدر شبیه هم است.
4- دارم فکر می کنم ناتالی با تو به دنیا آمد ، با تو مرد، با تو باز تولد یافت، و حالا بی تو باید بمیرد باز؟ دلم نمی خواهد فکر کنم ناتالی لباسی بوده به عاریت از تو و حالا باید برش گردانم به تو که بدهی به دیگری که جای من می نشانی. دلم می خواهد که فکر کنم این نام از آن هاست که برای من خلق شده و برای من می ماند همیشه و بگویم برای دیگریت نام دیگری پیدا کن. ناتالی این بار می خواهد بماند، زندگی کند و بنویسد، حتی بی پشتوانه ی مالکیتی از تو.
5- به خودم اولتیماتوم داده ام تا بهار، که از غار زمستانی ام بیرون بیایم فارغ از رخوت بیماری و کابوس های زمستانی، روز بازتولدم را گذاشته ام اول بهار، و قول داده ام که تا آنروز هیچ چیز از گذشته با من نمانده باشد. نمی خواهم زندگی ام را بازسازی کنم ، می خواهم زندگی را از نو زندگی کنم و برای از نو زیستن باید شجاعت مردن داشت. مرده ام حالا و تا تولدم راه زیادی نمانده. پیشاپیش تولدم مبارک.
2- این روزها دلم برای یک دوست تنگ است، یکی که هست اما نیست، کسی که توی غار تنهاییت پا که می گذارد چرتت را نمی ترکاند. کسی که وقتی توی سینما کنارت نشسته می توانی از ترس فریاد بلندی که جیغ می شود توی صورتت چنگش بزنی و بعد اما ساعت ها حرفی نزنی، دلم برای یک دوست تنگ است که حضور نامحسوسش دلت را آرام کند که فکر کنی توی غارت تنها نیستی و اگر کابوس طوفان آمد و بیدار که شدی دستی هست که آرامت کند و تو را به خواب باز گرداند و بعد نباشد و تنها بمانی باز تا وقتی می خواهی. دلم برای کسی که محبت و حضور بی وزنش را نمی فروشدت تنگ است. دلم برای کسی که بی هیچ اما و اگر و شاید و باید وتا کی و برای چه و به چه قیمت به چه شرطی هست و هم نیست تنگ شده است. موهبیتیست برای خودش این دوستی های بی حساب و کتاب که چون نمی شود رویش حساب کرد می شود همیشه رویش حساب کنی .
3- آنچه بین ما گذشت بزرگتر از آن است که نگاهش کنم و بنویسمش حالا، گفتن از این جدایی را می گذارم برای بعد، بعدی که گذر کرده باشم و باشی ، درد بزرگ که می شود تنها می توان نادیده اش گرفت، بازخورد های روح و جسم آدمی چقدر شبیه هم است.
4- دارم فکر می کنم ناتالی با تو به دنیا آمد ، با تو مرد، با تو باز تولد یافت، و حالا بی تو باید بمیرد باز؟ دلم نمی خواهد فکر کنم ناتالی لباسی بوده به عاریت از تو و حالا باید برش گردانم به تو که بدهی به دیگری که جای من می نشانی. دلم می خواهد که فکر کنم این نام از آن هاست که برای من خلق شده و برای من می ماند همیشه و بگویم برای دیگریت نام دیگری پیدا کن. ناتالی این بار می خواهد بماند، زندگی کند و بنویسد، حتی بی پشتوانه ی مالکیتی از تو.
5- به خودم اولتیماتوم داده ام تا بهار، که از غار زمستانی ام بیرون بیایم فارغ از رخوت بیماری و کابوس های زمستانی، روز بازتولدم را گذاشته ام اول بهار، و قول داده ام که تا آنروز هیچ چیز از گذشته با من نمانده باشد. نمی خواهم زندگی ام را بازسازی کنم ، می خواهم زندگی را از نو زندگی کنم و برای از نو زیستن باید شجاعت مردن داشت. مرده ام حالا و تا تولدم راه زیادی نمانده. پیشاپیش تولدم مبارک.
۱ نظر:
مبارك اين...
ارسال یک نظر