۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

من دلم نمی خواهد بمیرم


می گویم نمی خواهم بمیرم، می گوید وقتی کسی نخواهد که بمیرد نمی میرد، می گویم مزخرف است این همه آدم که هر روز می میرند یعنی خواسته اند که بمیرند، می گوید آره، می گویم من اما اگر مردم تو بدان که نمی خواستم که بمیرم، می خندد. درست است که چند هفته ای است که عمیقا افسرده ام و هی روز به روز بدتر می شود و من هی روز به روز با دنیا و خودم و اطرافیانم غریبه تر می شوم، درست است که تمام شور و عشق و هیجان زندگی در من مرده، درست است که بیشتر وقتم را توی رختخواب می گذرانم، درست است که دیگر حوصله هیچ چیز و هیچ کار را ندارم، درست است که غذا درست کردنم نمی آید، خانه تمیز کردنم، به گل آب دادنم، شمع روشن کردنم، درس خواندم، قدم زدنم، خندیدنم، حرف زدنم، درست که آینده ی نیامده حوصله ام را سر می برد و دیگر حتی ذوق بچه ی نیامده دلم را نمی لرزاند، درست که هیچ چیز خوشحالم نمی کند و درست که همه اش می خواهم تنها باشم و بخوابم که صدایی که درون من مدام حرف می زند خفه خون بگیرد، درست است که افتاده ام روی قرص های ضد اضطراب و افسردگی که خوابم را آنقدر عمیق کند که خواب یادم نماند- که می ماند- درست که هیچ چیز و هیچ کس انگیزه ی زندگی کردنم نیست این روزها، اما دلم نمی خواهد بمیرم. حالا اگر بمیرم هیچ گهی توی زندگی ام نخورده ام، وقتی می گویم هیچ یعنی هیچ، یعنی هیچ چیزی که وقتی به آن فکر کنم بزنم روی شانه ی خودم و بگویم آفرین، تو این کار را کردی، کار هرکسی نبود. می گوید افسرده ای که کرده هایت به چشمت نمی آید، توقعت بالاست و چه و چه، مهم نیست دیگران چه می گویند احساس حالای من از زندگی این است و بدتر اینکه فکر میکنم کاری هم نیست که آدم بکند که بشود به آن گفت کاری. همه چیز به نظرم بی ارزش و بی معناست، هیچ کاری انگار ارزش این را ندارد که برایش انرژی بگذاری. می گوید فکر می کنی هدفت از زندگی چیست میگویم هیچ، می گوید توانایی های خاص تو چیست؟ میگویم هیچ توانایی خاصی ندارم. می گوید نهیلیست شدی. می گویم هرچه تو بگویی فرق نمی کند اسمش چه باشد این شدم. او سعی می کند حالم را بهتر کند، من اما انگار روحم مرده هیچ تلاشی بر آن اثر نمی کند. انگار افتاده ام توی حبابی که هیچ انرژی مثبتی بهم نمی رسد، همین است که فکر می کنم دارم می میرم، حتما قبل مردن آدم اینطور می شود، روحش می میرد، میلش را به زندگی و وابسته گی هایش از دست می دهد بعد تنش می میرد. داشتم می گفتم دلم نمی خواهد بمیرم، چرا؟ شاید چون زمانی بود نه چندان دور که زندگی اینقدر بی مزه و بی انگیزه نبود برایم. چیزهایی بود که مرا می کشاند، چیزهایی که شادم می کرد، چیزهایی که ارزش داشت برایم، چیزهایی که به آن بند بودم، قوانینی که برای خودم داشتم، قوائدی که بر اساسش زندگی میکردم. فکر میکنم شاید بشود به آن دوران برگشت، شاید این افسردگی موقت باشد و روزی بیاید که دوباره تنم میل به کندن از رختخواب داشته باشد، به جنبش. دلم بخواهد از ته دل بخندم و بتوانم که بخندم، و کاری باشد که وقت و انرژی ام را بگیرد و تا تمامش نکرده ام آرام نشوم مثل آن روزها. امید به زندگی دوباره مرا می کشد به میلِ به حیات وقتی این روزها با تمام وجود مرگ را احساس می کنم، وقتی هر لحظه که از جلوی چشمم می گذرد فکر می کنم شاید این بار آخر است و این آگاهیِ مدام دارد دیوانه ام می کند. دارم می روم ایران و دلم هی شور می زند، فال حافظ گرفته ام و هربار بدتر از قبل مرا به غنیمت شمردن این روزهایم نصیحت کرده و اینکه نمی مانند. قهرم گرفته و ترسم و مدت هاست سراغش نمی روم. داشتم بلیط می گرفتم و نمی دانم چرا قلبم توی دهانم بود از دلشوره. گفتم از ناامنی پروازهای ایران است حتما. اینقدر این پا و آن پا کردم که آخر پناه آوردم به قرآن انگلیسی توی کتابخانه، باز می کنم نوشته مرگی که از آن فرار می کنی همانا به سراغت می آید. یخ می زنم. فکر میکنم خوب چه کار می شود کرد، فرار؟ از مرگ؟ احساس ناتوانی می کنم در قبال مرگ، بلیط را میگیرم. امروز با پدرم حرف می زنم می گوید با مادرت نشسته بودیم گفتم بگذار برای مادرت تفالی بزنم به حافظ، در آمده نزدیکی از تو می میرد گفتم چه کاری بود، فکر میکنند شاید داییم که توی بیمارستان است قرار است بمیرد، من دلم می رود به خودم. باز فکر میکنم نمی خواهم بمیرم. این که من افسرده ام و میلم به زندگی هر روز کمتر می شود نشان نزدیک شدن مرگم است یا خودش دلیل اینکه مرگ را نزدیک ببینم؟ وسواس گرفته ام و علم به اینکه وسواس گرفته ام حالم را از خودم بهم می زند، فکر می کنم فرض کن سفرت به ایران سفر مرگت باشد حالا چه کار میکنی، هیچ کاری اما نمی آید به ذهنم که بخواهم قبل مردنم انجام دهم اما برای خودم گریه میکنم. برای دختری که دیگر میل به زندگی ندارد و اما دلش نمی خواهد بمیرد، می خواهد خوب شود، شاد باشد، زندگی کند، تجربه کند، بسازد، من برای خودم گریه میکنم و دلم می سوزد برای دختری که بی هیچ انگیزه اما با آرزوی زندگی بمیرد.



شاید واقعا قرار است بمیرم کسی چه می داند، شاید این پست آخرم باشد قبل از مرگ، شاید پست اولم باشد چنین افسرده.

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

آدم ها آدمند


ـ حرفم نمی آید، نوشتنم هم. آدم ها وابسته تر از آن تصویر بی قید و بندی هستند که ازشان در سرم سالها نگه داشته ام، این را حالا می فهمم. تن که برود، یا نه اصلا بماند اما کمی از دلت درگیر شود دیگر کندن معنا ندارد. امیر داستان دوستی سه ساله و جدایی خودش و مهسا را میگوید، انگار داستان ما، گریه ام می گیرد از این همه داستان مشترک، یک سال گذشته، آن دختر حالا ازدواج کرده و اما امیر هنوز فراموش نکرده، می گوید میداند که مهسا هم هنوز درگیر است، حرفش را باور می کنم. عکسهایش را نشانمان میدهد، با جزییات دردهای رفته را شرح میدهد، من قلبم خراشیده میشود، او پشیمان است که گذاشته مهسا برود، هرچند که دیگر سودی ندارد. سارا هنوز درگیر آزاد است، امین هنوز گاهی درگیر مورگن، من هنوز درگیرِ... دل آدم ها که گیر میکند جوش میخورد، گوشت و خون است، به هم پیوند میخورد بعد که میخواهی جدایش کنی باید سلاخی اش کنی، دیگر مرز میان دل ها معلوم نیست، منصف باشی نصفش میکنی، نصف مال او نصف مال تو، و همیشه در سهم تو از خون و گوشت او مانده در سهم او از تو.




ـ فرق نمی کند این دل وصل که باشد، من هنوز با ترحمی آمیخته با ترسی کودکانه از مادرم حرف شنوی دارم. هنوز جایی که کاری از من می خواهد که باب میلم نیست نمی توانم نه بگویم، ترکیبی از دلسوزی و احترام و ترس. حالا می فهمم که آن رویای نوجوانی که بروم روزی و جدا شوم از خانواده و دیگر پشت سرم را نگاه نکنم توهمی خام بیشتر نبوده که حالا که رفته ام و دورم و می توانم جدا شوم هم هنوز بندهایی مرا حتی سخت تر از پیش پیوند میزند. حالا دارد باورم می شود که انگار آنهمه ترس از جدا شدن از کسانی که دوستشان داشته ام، آنهمه ترس از اینکه روزی رهایم کنند، ترسی عمیق که از کودکی با ناسازگاری های پدر و مادرم در من ریشه دواند و در تمام رابطه هایم مرا رها نکرد ، بی مورد و بیجا بوده است. 
ترسی آنقدر قوی که با کوچترین بویی از جدایی مرا می کشاند به پیشواز، به رفتن پیش از ترک شدن، ترک شدنی که شاید هیچوقت درکار نبود رفتنی که تنها ترسِ من بود و توهمِ من. توهمی که به خاطرش عزیز کرده های زندگی ام را تنبیه کردم، تنبیهی گاه به بزرگی رفتن. جدایی.

ـ آدم ها سخت جدا می شوند، این را حالا بهتر می فهمم. وقتی که فردای هر شبی که او به خوابم می آید با زمین و زمان قهرم می آید. وقت هایی که حتی با خودم بیگانه می شوم. آدم ها سخت جدا میشوند و این برای من یعنی آغاز اعتماد. یعنی اعتماد به دوستی ها به عشق به خانواده. این برای من یعنی درسی بزرگ، تجربه ای که برایش بهای زیادی پرداختم، به قیمت معصومیتی که درخودم شکستم، سلاخی کردنی که یاد گرفتم و دل هایی که بریدم از خودم و دیگری و دیگران که یاد بگیرم آدم ها آدمند، سخت دل می کنند، سخت می روند. 

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

من، زنی جامانده از عصر یخی

باد می آید، تو هستی
و سوز ما را به هم می دوزد
همچون هزار هزار سال 
چشمان خورشید
به زمین
من با تو سده ها را زیسته ام
و تمام عصر یخی را 
به انتظار بهار
در آغوش تو بخواب رفته ام

این شعرِعاشقانه نیست
این یک بهانه است
برای هزارسالِ دوباره زیستن 
بی خورشید
برای تداوم من
زنی جامانده از عصر یخی
در کوچه پس کوچه های سرد پاریس