کجای این سیاره ایستاده ام
که موج تمام سونامی ها دامنم را خیس میکند
*
آنجا که هر فریاد کابوسی است
که خون را به مغز نرسیده
منفجر میکند
در چشم
و خواب
سرابی که هرگز نمی رسی
می بینی
نمی رسی
می
بی
نی
و هیچ دستی
تو را از دیدن باز نمی دارد
به نوازشی
که جنین در خود چمبره زده ات را
به زهدان امن خود باز گرداند
لالالالایی
*
من از کجای این سیاره آمده ام
که خاکستری را از آسمان خویش
بر آسمان های دیگر به دوش می کشم
چونان بادبادکی
از دود
یا ابر آبستن
که بر گلویم سنجاق شده
با من می آید
می ماند
*
بالاتر از سیاهی رنگی هست
سفید
که از زیادی زرد می آید
و رخنه می کند گاهی
که واداردت
از واماندن
و زندگی
تو را به عادت کودکان
به تاتی تاتی
به وسوسه
به لذتی که گاه سرک می کشد
می کشاند
تا انتهای خودت
که می افتی
از آغوشی که پذیرای خستگی هات نیست
بر آغوش خستگی ناپذیر مرگ
*
بر کجای این سیاره ی خاکی پناه برم
که زندگی دویدن نباشد
در چرخه ی مدام
-موشی که هرگز نمی رسد-
و مرگ
ریشه ای
ریشه ای
که در خاک ببندی تا ابد
که زندگی پایش را بر خاک سختی سفت کند
و مرگ
رهایی باشد
از ریشه
خاک
کفن
رطوبت مسموم قبر
آتشی که بسوزاند
و بادی
این خاکستر بی وزن را
در آسمانش برقصاند