یک. مهاجرت در مهاجرت مثل منفی در منفی می ماند، پوست آدم را کلفت میکند و خوب پوست کلفتی چیز خوبی است. دقیقا دو هفته ی پیش این موقع توی هواپیما خسته و وامانده و دلتنگ و باز تمام زندگی توی پنج تا چمدان جمع نشسته بودم و به هیچ چیز تقریبا به هیچ چیز فکر نمیکردم. تقریبااش این بود که گاهی فکرِ اینکه توی فرودگاه چقدر معطل می شویم توی سرم می آمد و اینکه سبزی خشک هایی که پدرم بار آخر همین دو ماه پیش که ایران بودم برایم خریده بود و با کلی عشق توی چمدانِ بی جا جایش داده بودم دردسر نشود، و یک خط در میان که چشمهایم را می بستم صورت بچه ها جلوی چشمم می آمد، پشت شیشه ی اتوبوس توی استراسبورگ موقع خداحافظی، سونیا شهرزاد زهرا بهار سینا مریم صبا. اینها هنوز هم یادم می آید، توی خواب، هرشب من در همان فرانسه مانده ام. گفتم مهاجرت در مهاجرت پوست آدم را کلفت میکند ولی یک قسمتی از آدم هست که پوست ندارد که کلفت شود، عصب است و خاطره های مدفون ناخوداگاه، شب به شب خودنمایی میکند.
دو. از شهر جدیدم خوشم می آید، شهریت تهران را دارد، و زیبایی و تمیزی و شبه معماری هایی با استراسبورگ. بی خود نیست که خواهر دوقلوی استراسبورگ است. دوقلوی خیلی خیلی بزرگ تر. آمریکایی ها لبه ندارند، گردند. لبخند می زنند و بعد از هر سلام حتما حالت را می پرسند هرچند که واقعیت حالتان حتما برایشان مهم نیست اما همین پرسیدن یکجور سر خوشی دارد که مثل سلام کردن های فرانسوی ها اوایل عجیب ولی خوش آیند است. زندگی سرعت دارد و من این سرعت را دوست دارم. اینکه همش کاری توی دست و بالم باشد احساس زنده بودن میکنم. زبان به لطف فیلم ها و سریال های طولانی دیدن برایم غریب نیست و خوب آن حس غربتی را که اوایل ورودم به فرانسه داشتم ندارم. هوا سرد است. باد می آید. بادِ وحشی و یلخی. از همه طرف می پیچد و شلاق می زند. هیچ نشده برف هم آمده یک بار و نشسته و فردایش توی آفتاب آب شده. آفتاب هست گاه به گاه و هوا صبح تا شبش فرق میکند و آن حس غرق شدن در یک خاکستری نمور و سرد و بی انتهایِ فرانسه را ندارد. همین بهانه های کوچک کافی است که آدم شادتر باشد. رستوران ها و غذاهایشان هم از بهانه ی های زندگی است. مدت ها بود دَلِگی نکرده بودم. یادم رفته بود که همه چیز چقدر می تواند طمع داشته باشد. حالا هرکس بپرسد غذاهای فرانسه چطور بود می گویم مثل هوایش، سرد و خاکستری و کسل.
سه. مهاجرت در مهاجرت مثل منفی در منفی می ماند، فرصت دوباره است و فرصت دوباره چیز خوبی است. امکان نو شدن هست، شروع کردن، ساختن، درگیر زندگی شدن، لذت بردن و سختی کشیدن. و چه چیز از این بهتر برای منی که زندگی را همیشه دوست داشته ام حتی در تلخ ترین و سیاه ترین روزها.
رسیده ام یکجایی که می توانم بگویم رسیده ام. بعد از بیست و نه سال رسیده ام به نقطه ای از زندگی که موقعیتم را نوعی رسیدن تلقی کنم. رسیده ام که موقت نمانم، که بکوبم که بسازم که بنشینم و زندگی کنم. تا که چه پیش آید حالا، روزهای نو سلام.