۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

روزِنو، روزیِ نو


یک. مهاجرت در مهاجرت مثل منفی در منفی می ماند، پوست آدم را کلفت میکند و خوب پوست کلفتی چیز خوبی است. دقیقا دو هفته ی پیش این موقع توی هواپیما خسته و وامانده و دلتنگ و باز تمام زندگی توی پنج تا چمدان جمع نشسته بودم و به هیچ چیز تقریبا به هیچ چیز فکر نمیکردم. تقریبااش این بود که گاهی فکرِ اینکه توی فرودگاه چقدر معطل می شویم توی سرم می آمد و اینکه سبزی خشک هایی که پدرم بار آخر همین دو ماه پیش که ایران بودم برایم خریده بود و با کلی عشق توی چمدانِ بی جا جایش داده بودم دردسر نشود، و یک خط در میان که چشمهایم را می بستم صورت بچه ها جلوی چشمم می آمد، پشت شیشه ی اتوبوس توی استراسبورگ موقع خداحافظی، سونیا شهرزاد زهرا بهار سینا مریم صبا. اینها هنوز هم یادم می آید، توی خواب، هرشب من در همان فرانسه مانده ام. گفتم مهاجرت در مهاجرت پوست آدم را کلفت میکند ولی یک قسمتی از آدم هست که پوست ندارد که کلفت شود، عصب است و خاطره های مدفون ناخوداگاه، شب به شب خودنمایی میکند.

دو. از شهر جدیدم خوشم می آید، شهریت تهران را دارد، و زیبایی و تمیزی و شبه معماری هایی با استراسبورگ. بی خود نیست که خواهر دوقلوی استراسبورگ است. دوقلوی خیلی خیلی بزرگ تر. آمریکایی ها لبه ندارند، گردند. لبخند می زنند و بعد از هر سلام حتما حالت را می پرسند هرچند که واقعیت حالتان حتما برایشان مهم نیست اما همین پرسیدن یکجور سر خوشی دارد که مثل سلام کردن های فرانسوی ها اوایل عجیب ولی خوش آیند است. زندگی سرعت دارد و من این سرعت را دوست دارم. اینکه همش کاری توی دست و بالم باشد احساس زنده بودن میکنم. زبان به لطف فیلم ها و سریال های طولانی دیدن برایم غریب نیست و خوب آن حس غربتی را که اوایل ورودم به فرانسه داشتم ندارم. هوا سرد است. باد می آید. بادِ وحشی و یلخی. از همه طرف می پیچد و شلاق می زند. هیچ نشده برف هم آمده یک بار و نشسته و فردایش توی آفتاب آب شده. آفتاب هست گاه به گاه و هوا صبح تا شبش فرق میکند و آن حس غرق شدن در یک خاکستری نمور و سرد و بی انتهایِ فرانسه را ندارد. همین بهانه های کوچک کافی است که آدم شادتر باشد. رستوران ها و غذاهایشان هم از بهانه ی های زندگی است. مدت ها بود دَلِگی نکرده بودم. یادم رفته بود که همه چیز چقدر می تواند طمع داشته باشد. حالا هرکس بپرسد غذاهای فرانسه چطور بود می گویم مثل هوایش، سرد و خاکستری و کسل. 

سه. مهاجرت در مهاجرت مثل منفی در منفی می ماند، فرصت دوباره است و فرصت دوباره چیز خوبی است. امکان نو شدن هست، شروع کردن، ساختن، درگیر زندگی شدن، لذت بردن و سختی کشیدن. و چه چیز از این بهتر برای منی که زندگی را همیشه دوست داشته ام حتی در تلخ ترین و سیاه ترین روزها.

رسیده ام یکجایی که می توانم بگویم رسیده ام. بعد از بیست و نه سال رسیده ام به نقطه ای از زندگی که موقعیتم را نوعی رسیدن تلقی کنم. رسیده ام که موقت نمانم، که بکوبم که بسازم که بنشینم و زندگی کنم. تا که چه پیش آید حالا، روزهای نو سلام.

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

سفرتان به سلامت


مه و ستاره درد من می دانند 
که همچو من پی تو سرگردانند

پیِ چی؟ شادی؟ آرامش؟ زندگی؟ کجای علم ژنتیک نوشته که سرگردانی عاملی ارثی است؟ وقتی پدر و مادرم توی آخرین سالهای دهه ی پنجاه عمرشان کل زندگی را چوب حراج می زنند، توی خانه ی خالی با یک ملافه زیرشان سر میکنند، حتی نزدیکی را ندارند که آنقدر احساس نزدیکی کنند که بروند شبشان را آنجا صبح کنند که تنهایی و دیوارهای خانه ی خالی نبلعدشان، وقتی بعد از کلی بدبختی و خون دل سه تا بچه شان را می فرستند -سرگردان می کنند- هرکدام یک سر دنیا بعد به هوای نزدیک شدن دوباره به آنها نه حتی دوباره کنار آنها بودن - فقط کمی نزدیک تر، سه ساعت نزدیک تر در بعد هوایی-  وقتی هنوز آنها میان آنچه هست و آنچه بوده وآنچه می خواستند باشد و آنچه حالا می خواهند سرگردانند گریه کردن ِ من به حال خودم و سرگردانیم خنده دار است.

آدم باید به کجا رسیده باشد که دم دمای شصت سالگی دوباره کولی بشود، اسبابش را هرآنچه با هزار عشق و خاطره خریده حراج کند، تکه پاره یتیمشان کند، بفرستد خانه ی غریبه ها، برای تک تکشان اما موقع خداحافظی اشک بریزد، لباس هایش را چمدان کند، برود غربی ترین شهر آسیا که آنور مرزش اروپا با همه ی  کهنسالی اش هرروز درب خانه اش را با ترش رویی محکم تر بر کودکان شرقی که زرق وبرق شکلات وار غرب مسخشان کرده و بی هوا بر درش می کوبند می بندد. 
پدر و مادر من پشت این درب چه میکنند؟ میان آنهمه کودک مشتاق تجربه؟ آنجا غربت است، زبانش غریب است، هوایش غریب است اما تنها کمی به بچه هایشان نزدیک تر است. تنها کمی.

دیروز بعد از کلی کلنجار باخودم - که مثلا زنگ نزنم نکند از حالم بپرسند، از اوضاعم، بگویم خانه به دوش شدم، بگویم سرگردانم هنوز، بغض کنم دردشان بیشتر شود- زنگ زدم. صدایم صاف نمی شد، گفتم آلرژی شده ام. نمی دانستم بلیط گرفته اند. نمی دانستم همان دیشب پروازشان بوده. نمی دانستم روی یک تکه ملافه توی خانه ی خالی نشسته اند تا وقت رفتن برسد،  نمی دانستم هیچ کس نیست بیاید بدرقه اشان کند، تا فرودگاه امام لعنتی برساندشان، بغض کند برایشان، خداحافظی کند، صبر کند پروازشان بپرد. گفتم کلید را به صاحب خانه کی می دهید؟ فکر کردم حداقل او می آید به بهانه کلید، قبل رفتن یکی را می بینند که بگوید سفرتان بخیر. گفتند آمده کلید را گرفته، ما در را می بندیم و می رویم.

عجله داشتند، کارت تلفن شارژ نداشت، زود خداحافظی کردند، همان بهتر که بغضم را که ترکید نشنیدند. حالا از دیروز هی گریه میکنم. مشکل خودم نه یادم رفته که برای درد مشترک جز اشک ریختن کاری از دستم بر نمی آید. دلم شکسته. از دیروز دلم شکسته. برای سرگردانی خودمان. برای آن روزی که نمی آید. که انگار قرار نبوده بیاید. که نمی دانم کِی و کجا و چه کسی با آوازی در سرمان کرده که روزی هست که می آید، آوازی که مارا سرگردان و مسخ دنبال خودش می کشد، تا شصت سالگی، تا سرتاسر این کره ی خاکی که با تمام کوچکی اش عجیب در بعد دلتنگی و دوری گسترده می شود.

غربت من از دیشب بزرگ شده، دارد زورش را میزند که آخرین قطره های خونی که مرا به وطنم پیوند می زند اشک کند و از من بیرون بکشد. از دیشب دارم چلانده می شوم و تمام نمی شوم. حالا وقتی بعد از سالی و ماهی برمیگردم به ایران جای خالی پدر و مادرم هم نیش می زند. جای خالی آنها در جای جای شهری که حالا شبیه به قبرستان خاطره هاست تا شهری که تورا بخواند به بازگشت. غربتم دیشب به بلوغ رسیده دارد صدای دو رگه اش را برسرم هوار میکند: از شهر تو دیگر هیچ نمانده. برنگرد.

امین پرسید شادترین آدمی که در زندگی ات دیده ای کیست؟ جوابی نداشتم، به هرکس فکر کردم در سرم شاد نبود، حتی آنهایی که به نسبت دیگران مصیبت های کمتری را پشت سر گذاشته اند. در سر من تمام چهره ها دردمندد، خاطره ی من از تمام صورت ها، چشمهایی است که نمی خندند.
من به دنبال چه می گردم؟

۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

خانه

دم صبح توی خواب و بیدار یک جمله به ذهنم رسید. وقتی توی خواب به زبان آوردم بیدار شدم. همان لحظه تکرارش کردم و در ذهنم ماند. صبح که بیدار شدم یادم بود. این روزهایِ به نوعی بی خانمانی این جمله بهترین جمله ای بود که ناخودآگاهم می توانست بسازد. جمله را توی خواب به فرانسه گفتم. اینجا هم به فرانسه می گذارم. به انگلیسی و فارسی اش را هم. از بس که گویای این روزهای بی خانگی من است. عین جمله را میگذارم. همان که در خواب آمد، هرچند که می شد گویا تر نوشت و بهتر. دلم برای خانه ی امنم تنگ شده. خانه ی خالی، ساکت. خانه ای تنها از آن خودِ ما دو نفر...


خانه آن فضای خالی میان آدم هاست.


.La maison est l'espace vide entre les peuples
.Home is the empty space between people