آدم چندبار در زندگی گم می شود؟ چه می شود که آدم فکر می کند گم شده؟ این گم و پیدا شدن ها بر چه اساسی است؟ بر اساس من از بیرون؟ یا من از درون؟ یا نسبت بیرون با من؟ چرا هر پیدا شدنِ امروزی گم شدن فرداست؟ هی فکر میکنم گم شده ام، بعد پیدا میشوم، دوباره در پیدایی فکر میکنم گم شدهام، دوباره و سه باره و ده باره پیدا میشوم.
من همیشه در فاصله با یک آینده ی نزدیک نیامده ماندهام. همیشه در انتظار اتفاقی که باید بیفتد، سرابی که هرچه جلو می روم جلوتر میرود.
یک چیزی که باید بشود نمی شود، بعد من سردرگم می شوم. چه باید بشود؟ زندگی همین هاست که دارد می شود. من در فاصلهی نزدیکی از زندگیای که مال من نیست زندگی خودم را میکنم. نگاهم اما به آن زندگی است. تنظیماتم براساس آن زندگی است. با زندگی خودم جور در نمی آید. اینطور می شود که به خودم می آیم می بینم گم شدهام.
می خواهم از حباب یک زندگی به حباب دیگر بپرم، نمی شود. منتظرم دستی بیاید ببردم آنجا، نمی آید، قرار هم نیست که بیاید. من نشستهام و هی نگاه میکنم به فاصله ی که نه کم می شود و نه زیاد. پل ساختن هم بلد نیستم. نمیدانم چه کار باید بکنم تا آن زندگیِ دیگر مال من شود. من فقط نگاه میکنم. بعد تمام داشته ها و دانسته هایم بر باد می رود. یکهو به خودم می آیم که گم و گیج و خالی ماندهام وسط یک زندگی که انگار قرار نبود این باشد.
دیگران را نگاه میکنم، سرشان توی زندگی خودشان است. بالا و پایین می روند، خسته می شوند، میرسند. دوباره راه میافتند. من در یک نرسیدن دائم ماندهام. زندگیام شده نرسیدن را زندگی کردن. بعد نگاه میکنم میبینم تعریفم از رسیدن گنگ است. بعد گاهی اصلا بعید به نظر می آید. انگار بخواهی بروی شمال و توی جادهی اصفهان باشی. فکر میکنی باید برگردی. برگشتی نیست. باید تغییر مسیر بدهی. به کدام سمت اما؟ حالا مطمئنی که میخواهی بروی شمال؟ شاید اصفهان بهتر باشد، ادامه بده. اینطور می شود که در یک رفتنِ بی انتها هی میروم، هی نرسیده به جایی تغییر مسیر میدهم، سر خر را کج میکنم به مقصد دیگر. توی راه میمانم و وقتهایی به خودم میآیم نمی فهمم کجایم، رویم به کجاست، چقدرآمدهام، چقدر مانده.
گاهی فکر میکنم نرسیدن از خودِ من است. میترسم برسم ببینم این حبابی که از دور میدیدم یک جور دیگر است. میترسم سرخورده شوم که بعد از یک عمر رسیدهام به چیزی که آن چیزی که میدیدم نبوده. بعد هی میروم. میروم. میروم. حتما یک روزی هم در راه میمیرم با این خیال که آن 'خوب' آنجا بود ولی من نرسیدم. من از 'خوب' نمیگذرم اما از خودم چرا. خودم را 'نرسیده' میکنم اما 'خوب' را 'بد' نمیکنم. من با خودم چه کار میکنم؟ هان؟