۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

روایت مکرر زندگی - Tango

At the 1983 Oscar ceremony, Polish director Zbigniew Rybczynski had possibly the worst night that any Oscar winner has ever had at the Academy Awards. When his short film, Tango, was announced as the winner of the Best Animated Short category, presenter Kristy McNichol mispronounced Rybczynski's name as "Zbigniewski Sky." When Rybczynski accepted the award, his speech was cut off by the orchestra. After talking to reporters in the press room, Rybczynski stepped outside the auditorium to have a cigarette. When he tried to return, an overzealous security guard refused to let him in. Rybczynski was holding his Oscar, but was dressed in a cheap suit and sneakers because he had been unable to afford better clothes. He tried to explain to the guard that he was an Oscar winner, but his English was limited. Hearing Rybczynski's Polish speech, the security guard assumed the director was drunk and shoved him up against a wall. During the altercation, Rybczynski reportedly yelled, "American Pig! I have Oscar!" and tried to kick the guard in the groin. Rybczynski spent the night in jail before the mess was sorted out.

http://www.imdb.com/title/tt0084764/trivia

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

واشنگتن- میرحسین- و بچه ای که نخواستم

دیروز اولین روز تنهایی بود، بعد از یک ماه مهمان داری و یک هفته مسافرت به واشنگتن. حال روانی‌ام بهتر است. آن حالت های عجیب و دیوانه‌واری که سراغم آمده بود به تدریج توی سه هفته کم رنگ شد. هرچند که هنوز از نظر ذهنی افسرده و عصبانی و خسته‌ام ولی آن دیوانگی وحشتناک که انگار جنی توی وجودم لانه کرده بود از بین رفته و همین برایم اسباب دلخوشی است. سفر به واشنگتن هم یادم انداخت هنوز می‌شود از چیزهایی لذت برد، حتی وقتی فکر کردن بهشان برایت لذت بخش به نظر نیاید ولی در عمل می‌توانند حالت را بهتر کنند. واشنگتن شهریست که می‌گویند روی مرداب ساخته شده. از بالا که نگاهش میکنی انگار وسط یک جنگل شهر ساخته‌اند. رفتن به واشنگتن قانعم کرد که همه جا حتی در آمریکا پایتخت چیز دیگریست. از زیبایی و تمیزی شهر و سیستم حمل‌ونقل عمومی که بگذریم یک خاصیت عجیبی داشت که حسابی بغضی‌ام کرده‌بود. کوچه‌های بلند و خلوتی که مرا یاد ایران می‌انداخت و درخت‌هایی که بویش مرا پرت می کرد به گذشته‌ای نه چندان دور. گذشته‌ای که انگار نه انگار که سه سال پیش، که یک عمر به نظر می آید. اول فکر کردم دلتنگی من است که این شباهت‌ها را می‌بیند، بعدتر دوستانی گفتند که بافت گیاهی این شهر بسیار شبیه شمال ایران است و برای همین هر ایرانی که اینجا می آید دلش هوای ایران را می‌کند. ساعت‌ها توی شهر و کوچه‌های خلوت بلند با خانه‌های قدیمی‌اش چرخ زدم و هوای معطر را تا توانستم توی ریه‌هایم جا دادم. فکر کردم اگر قرار باشد یک جا را توی آمریکا برای ماندن انتخاب کنم همین شهر خواهد‌‌ بود. شهری که بویش دلم را به شور می‌اندازد، مخلوطی از اضطراب و هیجان و لذت. جایی که حس کردم اگر ماندگارش شوم شاید بتواند احساس تعلق به شهر و خانه را درم زنده کند. به بهانه‌ی زایمان یکی از اقوام رفته بودیم واشنگتن. برای اولین بار پشت در اتاق زایمان منتظر بودم که ببینم بچه ‌ای که با هزار دردسر قرار بود سه هفته زودتر از موعد به دنیا بیاید سالم است یا نه. دیدن زن حامله‌ای در وقت زایمانش، بعد از زایمان و چند روز بعدش یادم انداخت که هنوز آماده نیستم که بچه‌دار شوم. نه از نظر روحی و نه جسمی توان آوردن بچه‌ای را به این دنیا ندارم. اینکه چقدر باید قوی بود و چقدر باید خستگی ناپذیری را تمرین کرد. دیدن بچه‌ی سفید و بور و خوشگلی که فقط شش پوند وزنش بود با تمام مهری که در دلم نشاند یادم انداخت که چقدر بچه نمی‌خواهم. 

دیروز اولین روز تنهایی بود، بعد از پنج ماه مهمان داری و مسافرت. توی خانه تنها بودم و سرم گرم چمدان بازکردن و به خانه رسیدن بود. خبر بیمارستان رفتن میرحسین را که شنیدم انگار تیر خلاصی بود به فکری که مدت هاست به سرم زده که ما باختیم و آنها بردند. فکر کردم این ادامه‌ی منطقی اتفاقات سه سال گذشته است و اگر معجزه‌ای نشود میرحسین و رهنورد و کروبی توی حبس می پوسند و داستان انتخابات ۸۸ تنها صفحه‌ای می شود توی کتاب تاریخ با روایتی که راوی ِ حاکم از آن ارائه می دهد. ما می شویم مشتی آشوب‌گر که یا عامل و یا بازیچه‌ی غرب شده بودیم به قصد ایجاد آشوب! همین! نه خانی آمده و نه خانی رفته. شب که امین آمد گفت میرحسین رفته بیمارستان، گفتم می دانم. گفت ناراحت نیستی. شانه بالا انداختم. گفت حتی من ناراحت شدم تو چطور ناراحت نیستی. جواب ندادم، ناراحتی اینجا چه معنی می‌تواند داشته باشد؟ 


تا صبح اما توی خواب درگیر رفتن و ملاقات کردن میرحسین بودم. توی خوابم توی بیمارستان بقیه‌الله بود. از جلویش رد شدم و آرام گفتم ما همیشه به یادتان هستیم، خوب باشید. حالش به ظاهر خوب بود و روی صندلی نشسته بود اما انگار می ترسید که کسی ببیند که با ما حرف زده، سرش را تکانی داد و اشاره کرد که برو. مابقی خواب با یک جماعتی در حال شعار دادن بودیم و تظاهرات. در حال فرار و بازگشت. تا صبح در تقلای دیدن میرحسین و اعتراض به حبسش توی خیابان‌های تهران دویدم. این خواب شاید باید جزء کابوس‌ها به شمار بیاید، که در تقلا و در فرار باشی. برای من اما شبیه رویا بود. حس دوباره‌ی روزهایی که حالا انگار هزارسال از آنها گذشته، که دیگر شبیه قصه می‌مانند. صبح که بیدار شدم دیدم بی‌بی‌سی نوشته که مرخص شده و حالش رو به بهبود است. گفتم شاید هنوز نباخته‌ایم، شاید هنوز جایی برای معجزه هست.

پ.ن این هم عکسی که از توی هواپیما قبل از نشستن به زمین در واشنگتن گرفتم. 

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

زلزله

عصرِ شنبه ی تابستان
عصرِ گرگم به هوا و قایم باشک
مادر که چشم بر هم زد و حالا
در تلنبار آوار‌ها فریاد می زند
من چشم می بندم، دلبندم
تو پیدا شو

به یاد داغ داران آذربایجان
بیست و دو مرداد نود و یک

۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

همه‌اش از یکجور تهوع پیش رونده نسبت به فیسبوک شروع شد. دلم میخواست بروم زیر هر پستی که می بینم یک برو بابای کش دار بنویسم و بروم. کم کم حسم به انزجار کشید. از نقل قول های احمقانه و تکراری که تا یکی بازخوان میکند حداقل ده نفر دیگر هم بازخوانش میکنند و می بینی فلانی و فلانی و فلانی درد گاندی را که از تنهایی نبوده بلکه از مردمی بوده که فلان رو دوست داشته اند. یا مثلا جمله های تهوع آور مثبت اندیشیدن و یا مینی مال های عاشقانه و آبکی یا بدتر از آن خزعبلات برآمده از عقده حقارت زنانه و گاهی مردانه نسبت به جنس مخالف. این همه آدم که نه من دل مشغولی هایشان را می فهمم نه آنها حرف من را توی صفحه ی من چه کار می کنند؟ همه را می شناسم. همه را حداقل یکبار دیده ام. هیچ آدم اضافی تو دوستانم نیست. هرکس به یک بهانه و رعایتی توی لیست دوستانم مانده و هزینه ی حذف کردنشان از بودنشان بیشتر است. توی این همه فقط ده نفر آدم شاید باشند که علایق و سلایق و هرچه که بازخوان میکنند ارزش خواندن داشته باشد. اینطور شد که بی خیال همان ده نفر خواندی هم شدم و  یک مدت فیسبوک را بستم. حالا باید به صدنفر جواب پس می دادم. از فامیل گرفته تا دوست. چرا بستی؟ چه میگفتم؟ حالم دارد از همه چیز به هم میخورد؟ نبود فیسبوک مساوی بود با بالا رفتن حجم مکالمات تلفنی و اسکایپی و این برای منی که از تلفن و هرگونه وسیله ی ارتباط از راه دور متنفرم مساوی بود با عذاب مضاعف. دو هفته نشد که برگشتم. حالا تنفرم از پست ها داشت می کشید به آدم ها و از فیسبوک به سایر فضاهای مجازی.  داشتم مصاحبه بی بی سی را می دیدم با هادی خرسندی. یکهو آنچنان لبریز از انزجار شدم که برای خودم هم عجیب بود. من که این آدم را از نزدیک نمی شناسم این همه انزجار چرا؟ حالم از اداهایش به هم می خورد. از اعتماد به نفس قلابی اش. از ژست روشنفکر مؤابانه اش. از نگاه کردنش، لحن حرف زدنش. همان روز بود که ترسیدم. این همه انزجار از آدمها در من چه کار میکند؟ 
از آن روز دو هفته می گذرد. حالم دارد مدام بدتر می شود. کنترلم را روی فکرهایم از دست داده ام و مدام هرچه فکر که به تخریب می کشد در سرم می چرخد. مغزم مدام دارد کار میکند حتی توی چندساعتی که به زحمت و نصفه و نیمه می خوابم صدای خودم دارد توی سرم بلند بلند حرف می زند. وسواس گرفته ام. مدام فکر میکنم گوشت و پوست اطراف ناخنم دارد کنده می شود. مدام دلم ریش می شود. ترس برم داشته نکند دارم دیوانه می شوم. توی جمع که قرار می گیرم بی طاقت می شوم. دلم بهم می خورد. اضطراب میگیرم. خوابی که همیشه نداشته ام آشفته تر شده و هر صبح خسته تر از دیروز بیدار می شوم. تهوع مدامم از همه چیز! توی دلم می ریزد و میلم به هی چیز نمی رود. مدام فکر می کنم چطور به اینجا کشیده شدم؟ و غم این جنونی که برم افتاده دیوانه ترم می کند. هیچ چیز را دوست ندارم. هیچ چیز خوشحالم نمی کند. هیچ چیز برایم انگیزه ی ادامه دادن نیست. به کل زندگی که فکر میکنم از کسالتش خمیازه ام می گیرد. دنبال انگیزه‌ای زندگی در پیش رویم را تا ته دنبال می کنم. پیشرفت کاری، بچه دار شدن، خانه خریدن، زندگی ساختن، سفر رفتن. هیچ چیز برایم هیجان ندارد و باور مردن شوری که همیشه درم بود، که مرا می کشید دنبال خودش، چون خنجری دلم را سوراخ میکند، هر لحظه به تکرار. 
بیمه‌ام تازه دو روز است که درست شده و اولین وقت دکتری که گیرم آمده مال ده روز دیگر است. ده روز برایم خیلی زیاد به نظر می رسد. فکر می کنم نکند توی این ده روز بلایی سر خودم بیاورم از این‌همه میل به آزار و تخریب که در سرم چرخ می زند. بروم به دکتر چه بگویم؟ عارم می آید این ها را به کسی بگویم. نکند فقط افسرده شده باشم و فکر کند دیوانه شده ام؟ دلم نمی خواهد بند دارو شوم اما این حالی که حالا دارم آنقدر ترسناک هست که تن به هر دارویی بدهم. ترس دیگرم این است که افسردگی نباشد، که واقعا دیوانه شده باشم. آنوقت چه؟ دیوانگی که درمان ندارد. این روزها از هر زمانی خراب ترم. یک وقت هایی بود که زندگی ام پر از تنش بود. که یک جای زندگی نبود که بگویم خوب اینجا سر و سامان دارد. توی اوج بحران ها اما هیچوقت این حال نبوده ام که حالا هستم. حالا زندگی‌ام آرام است. مشکلاتی شبیه مشکلات عادی زندگی بقیه مردم که من از پوست کلفتی به هیچ جایم نیست. تمام درد و ترسم همین است که حالا که همه چیز زندگی سر جایش است من چه مرگم شده؟ نکند دیگر حالم خوب نشود؟ نکند این کسالت و انزجار و دلزدگی درم بماند؟ که دیگر هیچ چیز هیچ وقت شادم نکند. حتی تصور داشتن یک عمر دراز در این حجم از دلزدگی برایم غیر ممکن است. فکر می کنم چنین زندگی‌ای در توان و تحمل من نیست، که قبل از آنکه به آنجا بکشد خودم را خلاص میکنم. اما مگر قرار نبود هرچه پیش آمد زندگی من آنی نباشد که به خودکشی ختم بشود؟ فکر می کنم کنترل همه چیز زندگی‌ام از دست خارج شده و این خسته تر و مایوس ترم می کند. کاش حالم دوباره خوب باشد. کاش کارم به ناکجا نکشد.