یک. دیشب خواب دیدم دنیا به پایان رسیده. تمام پادشاهان دنیا اول مردم خودشان را میکشتند و بعد خودشان را. با یک باور عمومی همه به این نتیجه رسیده بودند که این دنیا دیگر جای زندگی کردن نیست و نیاز به رستاخیزی دیگر است و دنیایی دیگر. توی خواب پدرم پادشاه بود و ما خانوادهی سلطنتی، کدام کشور اما نمیدانم. همهی مردممان مرده بودند. توی یک فضای سفید و بی نام و نشان بودیم. چند اتاق تو در تو با دیوارهای کاملا سفید و بی پنجره. توی یک از همین اتاقها پدرم خواهرم را کشت، غمگینانه، و تن به کشته شدن به دست مادرم داد. همه چیز کاملا آرام و در سکوت و در نهایت تسلیم انجام میشد .بعد نوبت برادرم بود که به دست من و مادرم کشته شد و بعد من که قرار بود مادر را بکشم و بعد خودم را و دنیا تمام شود. فضای خواب آنقدر سنگین بود که آوار غمی به بزرگی قطع امید تمام دنیا بر دلم نشسته بود و سکوت عجیبی که آنچنان بر بدنم وزن داشت که دردش را در تنم حتی توی همان خواب احساس میکردم. سکوتی که حاصل مردن تمام مردم دنیا بود و تنها باقی ماندن من. وقتی که مادرم برادرم را برای مردن آماده میکرد ترسیدم. فکر کردم نکند من مادر را بکشم و خودم را هم اما نمیرم! من میمانم تنها آدم زنده در دنیایی که همه از آن بریدند و رفتند. توی خواب فکر کردم چطور شد به اینجا رسید و یادم آمد که تا همین دو ماه پیش ما یک خانوادهی معمولی بودیم و کی پادشاه شدیم را یادم نمیآید. توی خواب یکهو یاد پاتریس لومامبا افتادم، همین هفتهی پیش مقالهای در مورد کشف شدن راز ترورش به دست آمریکا و بلژیک بعد از افشا شدن مدارک سری این دو کشور خوانده بودم. این که تنها دو ماه بعد از نخست وزیر شدن و اعلام استقلالش از بلژیک و اعتراض به استعمار شدن کشورش، توسط افسران بلژیکی و با همدستی دشمن داخلی همراه با سه تن از وزیران وفادارش در جنگل تیرباران و خاک شد. سه ماه بعد از آن و به دستور موسی چمبه رقیب و دشمن داخلی اش توسط همان افسران بلژیکی نبش قبر، مثله و با اسید سوزانده شد. توی خواب این یادم آمد و فکر کردم حتما همانطور که او تنها طی دوسال از آبجو فروشی به نخست وزیری رسید و ترور شد ما هم به اینجا رسیدهایم که حالا. این جای خواب آنقدر ترسناک شده بود که باقی خواب در مهی گذشت. مردم و بعد در دنیایی تازه دوباره زنده شدم و بعد در شلوغی بازاری که مردم در ناآگاهی از سرنوشت غمانگیز قبليشان کیفهای چرمی از پوست مار و اسب میخریدند و یادشان نمیآمد زندگی قبلی را از همین جاها به گه کشیدند تمام گذشته یادم آمد. خوابم چنان زنده و رنگها و فضا چنان واقعی بود که حتی رد فلسهای مار را روی کیف و مدلش و رنگش و نور مغازه و دکورش با تمام جزئیات در ذهنم مانده. بعد درحالیکه داشتم شورتهای فلزی که لعابهای رنگارنگ و طرحهای چشمنوازی داشتند و توی خواب میدانستم برای فاحشههاست لمس میکردم که ببینم چطور فلز را پوشیدنی کردهاند که پوست زخم نشود، و فکر میکردم که چقدر پوشیدن اینها سخت باید باشد و فاحشهها چه کار سختی دارند، ناگهان زندگی گذشتهی پیش از رستاخیز یادم آمد و قلبم چنان تیری کشید که از خواب بیدار شدم. گفتن ندارد که چه حالی بودم و هستم هنوز هم. رفتم حمام و زیر دوش به حال تمام سبعیتی که از انسان بودن به ارث میبریم -و بردهام لابد که توی خواب همه عزیزانم را به امید دنیای بهتری کشتم- گریه کردم. خواب را ذره ذره به یادآوردم و بهطور مازوخیستی نمیخواستم لحظهای از آن از یادم برود. زیر آب تمامِ تمام شدنمان را چندباره دوره کردم. دوباره پاتریس لومامبا یادم آمد که توی خواب هم از یادم نرفته بود. فکر اینکه همین لحظه دارم توی خانهای در شهر یک کشوری حمام میگیرم که پنجاه سال پیش نقشه ترور رهبری را کشیدند که قصد استقلال کشور و حفظ منابع آن برای مردمش را داشت تنم را لرزاند. اینکه تمام اورانیومی که آمریکا برای ساختن بمب اتم نیاز داشت برای سالها از همان کشور تهیه میکرد و طبیعتا نمیخواست منبع اورانیومش را از دست بدهد، اینکه همان اورانیومهای استخراج شده از کنگو بعدها روی سر مردم هیروشیما و ناگازاکی آوار آتش شد و قریب به صد و بیست هزار آدم را در آنی کشت و دوبرابر این را در روزها و ماههای بعد و چه و چه. حالم بهتر که نشد هیچ از زیر آبی که فکر کردم آرامم میکند فرار کردم. از صبحی که با این حال بیدار شدهام دو ساعتی میگذرد حالا. گفتم سرم را گرم کنم به چرخیدن توی اینترنت و یادم رفته بود امروز روز اعدام زورگیران در خانهی هنرمندان است! فیسبوک را بستم که عزاداریها را نبینم. دیدن عکسی از بیبیسی اما که اعدامی سرش را روی شانهی جلاد گذاشته، آنهم صبح روزی که از خوابی چنین هولناک بیدار شدهام از توان هضم روانم خارج بود. سردرد دارم و حالم خوش نیست و این چیزها دائم توی سرم چرخ میزنند. این روزها مدام دارم فرار میکنم از حقایقی که هر لحظه حلقهی محاصرهاشان را به دورم تنگتر میکنند. آشپزی کردن حواسم را برای ساعتی پرت میکند. رفتهام سراغ غذاهایی که تا به حال نپختهام که روند پختنشان ناخودآگاه و از حفظ نباشد که ذهنم فرصتی برای فکر کردن پیدا نکند. دلم خوش است به خلق بشقابی خوشبو و خوش رنگ و لعاب. هر روز دارم غذای جدیدی میپزم، غذایی که در آخر چندان میلی به خوردنش ندارم. مابقی روز سرم را گرم ترجمه میکنم اما هرچه به شب نزدیکتر میشوم میل خودآزارگونهی رفتن سراغ تاریخ درم پررنگ تر میشود. میروم سراغ چیزهایی که اخیرا شنیدهام و کنجکاوم کرده است. پیشینهاشان را میخوانم و از نادانی خودم که در تمام این سالها انگار سر در برف داشتهام در عجب میمانم. شب اینطور آغاز میشود و بعد وقتی سر بر بالش میگذارم تمام آنچه خوانده و شنیدهام آوار حواسی میشود که دیگر هیچگونه پرت نمیشود و بعد خوابهایی که صبح بعد را و روز بعد را چنین.... فکر اینکه زندگی قرار است بعد از این همین باشد و فکر از حالت انتزاع درآمدن هزاران هزاران ظلمی که بشر در طول تاریخ بر همنوع خود کرده و میکند و خواهد کرد در سرم مرا نه تا سرحد مرگ که بیش از آن میترساند. فکر میکنم بشر با همین سبعیت هزاران هزار سال زندگی کرده و باقی مانده و من هم یکی از این هزاران، حتما راهی برای بقا میان این تاریخچهی نکبت بار انسان بودن پیدا میکنم. چطورش را هنوز نمیدانم. همین که حالا که خواب دیشبم را دوباره اینجا میخوانم آنقدر وحشتناک و ویران کننده به نظرم نمیآید- گیرم که یادآوری حس و حال و تصاویرش هنوز تنم را میلرزاند- نشانم میدهد که عادت کردن به فاجعه تنها ساعتی بعد از وقوع آغاز میشود.
دو. این را هم سه ماه پیش نوشته بودم و اینجا نگذاشتم. امروز یادش افتادم و دیدم چندان هم بیربط نیست. گفتم بگذارم تنگ این پست بماند.
در ''پوست کندن'' خشونت هست، پوست لطیف باشد یا زمخت چیزی ظریف و آسیب پذیر را میپوشاند. پوست کندن درد دارد. پوست کندن مخصوص انسان است، حیوان میدرد و میخورد. انسان پوست میکند، بعد میخورد. گاهی حتی زنده زنده پوست میکند تا پوست را سالم دربیاورد و به تنش بکشد. در پوست کندن قساوت هست. خیلیها اگر پوست کندن حیوانی که میخورند را ببینند دیگر لب به گوشت نمیزنند، حداقل تا یک مدتی یا حداقل همان حیوانی را که دیدهاند چطور پوست کنده شده. همین غربیهای متمدن اگر صحنهی قربانی کردن گوسفند را ببینند غش میکنند ولی بساط باربیکو کردنشان همیشه به راه است. کلا دوست دارند نبینند تا یادشان نیاید که در این کار قساوتی هست که تنها مخصوص انسان است، توحش نیست، قساوت است. اینها حالا چرا یادم افتاد، گفتم پوست شکلات را ببند که خشک نشود، یکهو به ذهنم آمد چرا گفتم پوست شکلات؟ نگفتم کاور مثلا؟ فکر کردم از بچگی همیشه گفتهام پوست. پوست شکلات، پوست بیسکوییت، پوست لواشک. فکر که کردم غیر از بیجان های خوردنی چیزی یادم نیامد که برایش لغت پوست را استفاده کنیم. یاد گرفتهام (گرفتهایم؟) برای بیجانها هم پوست درست کنیم، بعد همان پوست را بکنیم، بخوریم. حالا نه که دلنازک شده باشم، نه که فکر کنم گوشتخواری کاری غیراخلاقی است یا چه و چه. فکر میکنم قساوت قسمتی از وجود انسانی است که خیلی به مذاقمان خوش نمیآید و سعی میکنیم به بهانههای مختلف برای خودمان عادیاش کنیم و این عادی سازی نسل به نسل با روشهای مختلف میچرخد. آنوریها (برای منی که حالا بیرون از مرزهای ایرانم هستم میشود اینوریها) با پنهان کردن و لاپوشانی خودشان را عادت میدهند، البته در این دورهی تاریخی. قبلترها سر زدنها و اعدامها یا قربانی کردنهای انسان و حیوانشان برای مقاصد مذهبی همگی علنی و دسته جمعی بوده. حالا اما عادتشان به قساوت، از انکار میآید. عادی سازی ما در این دوره ی تاریخی بشر فرق میکند ظاهرا. ما میگذاریمش جلوی چشممان تا از فرط دیدن عادتمان بشود. کداممان تا به حال صحنهی کشتن و پوست کندن گوسفند را ندیدهایم. یا شاید کمتر کسی بین ما باشد که با خون گوسفند قربانی تبرک نشده باشد. لکهی قرمز خونی که مثل هندیها روی پیشانیمان میگذاشتند، یا کف دست خونی روی چیزی که قرار بوده چشم نخورد مثلا. برای اینکار مراسم هم داریم، باید توی جمع باشد و جلوی پای کسی که این کار به افتخارش انجام میشود که خوشش بیاید که برای جان عزیزش جان دیگری دارد قربانی میشود. بعد هم مراسم جشن و خوردن قربانی شروع میشود. اینکه ما هنوز اعدام در ملاء عام داریم یا سنگسارمان عملی دستجمعی است عادی کردن خشونت است. با بدبینی دایی جان ناپلئونی فکر میکنم ما به صورت ناخودآگاه پوست کندن را آوردهایم توی زبان روزمرهامان و نسبتش دادیم به خوراکیهای گوگولی و خوشمزهی جدید تا دردش کمتر باشد، که قساوت عادیترمان بشود. معادل فرهنگی و زبانی خشونتهای دستجمعی دیگرمان. این که بپذیریم قساوت خاصیتی انسانیست خودش قدم بزرگیست تا انکار و منزه کردن انسان، اینکه اینقدرعادیاش کنیم که دیگر به چشممان نیاید اما توی کتم نمیرود. حالا چه کارش میشود کرد نمیدانم. من باز هم گوشت خواهم خورد و کباب برایم لذیذ میماند. شاید اما گاهی به پوست که فکر کنم برایم معنای بیشتری از یک پوشش بیجان داشته باشد.