بالاخره رفتم و فیلم امور آخرین ساخته میشل هانکه رو دیدم. این بالاخره از این جهت بود که چون میدانستم دیدنش اعصاب میخواهد گذاشته بودم برای وقتی که حالم به اندازه کافی خوب باشد. دیدم اگر بخواهم صبر کنم از پرده برش می دارند. یادم نمی آید آخرین بار کی تنها سینما رفتم. کلا دوست دارم گاهی تنها بروم رستوران، کافه، سینما. مدتها بود فرصتش پیش نیامده بود. رفتم سینمای قدیمی سر چهار راه کولیج. سالن بزرگش را گذاشته بودند برای این فیلم. وقتی رفتم تو چراغ ها خاموش بود. آن سالن دو تا صندلی دارد که در آخرین ردیف کنار در، درست وسط سالن و کنج قناسی دیوار گذاشته اند، برای دونفر که دلشان بخواد تنها باشند و بعد از فیلم از همان بغل سر بخورند و بیرون بروند. جای همیشگی من و امین بود. رفتم همانجا نشستم و جای خالی امین کیف و کاپشنم را گذاشتم. یکهو دلم خواست که بود. این جای خالی آدم ها جاهایی که همیشه بوده اند، پتکهای دلتنگی میشوند، حتی اگر دلت خواسته باشد تنها جایی بروی. سالن برای ساعت سه بعدازظهر روز اول هفته چندان هم خلوت نبود. چهل نفری نشسته بودند. ده دقیقه ای که از فیلم گذشت یکی از در کنارِ من آمد تو. نشستنش طول کشید و خیلی هم سر و صدا راه انداخت. با اکراه برگشتم که چشم غرهای بروم، گیرم که در تاریکی معلوم نباشد، دیدم یک پیرزن خمیده است با یک عصای سه پایهی خیلی بزرگ که میخواهد به موازات من در ردیف بغل بنشیند. طبیعتا خجالت کشیدم و رویم را برگرداندم. پنج دقیقه بعدش یک پیرمرد دیگر آمد و با سر و صدا و عصازنان رفت سه تا ردیف پایین تر از پیرزن نشست. وسط های فیلم بود، سکانسی بود که پیرزن و پیرمرد داستان توی تخت خوابیده بودند و دوربین کلوزآپِ صورت پیرمرد را داشت. یکهو پیرمرد توی سالن شروع کرد به کف زدن. برای پنج ثانیه شاید. انگار بخواهد چیزی را اعلام کند. شبیه کف زدنی که دعوت به سکوت میکند تا چیز مهمی را اعلام کند. با در نظر گرفتن سکوت و سنگینی فضای فیلم این کارش حسابی ترساندم. حتی یک لحظه از سرم گذشت نکند دیوانه شده باشد و آخر عمری آمده توی سینما و موقع پخش فیلمی که نکبت و درماندگی پیر شدن و تنهایی را نشان میدهد انتقام زندگی را از خودش و دیگران بگیرد. فاصله کم من با او هم ترسم را بیشتر کرد. با چشمهای گشاد داشتم به کله کچلش که از نور کم فیلم روشن شده بود نگاه میکردم و حرکاتش را رصد میکردم که نکند کار احمقانه ای ازش سر بزند. شاید ۱۵ ثانیه بعد دوباره کف زد. دلشوره ام بیشتر شده بود و فکر کردم چه مرگش شده این پیرمرد، فیلمت را ببین دیگر. یک لحظه به صورت پیرمرد روی پرده نگاه کردم. فکر کردم نکند میخواهد او را بیدار کند. چند ثانیه بعد پیرمرد فیلم بیدار شد و خوب او هم دیگر تا آخر فیلم کف نزد. گفتم شاید واقعا میخواسته بیدارش کند. آخرهای فیلم آنجا که پیرزن داستان مدام با ناله کلمه درد درد را تکرار میکرد، پیرزن هم ردیف من هم به نفس نفس افتاده بود و آخر هر نفسش ناله میشد. نقطه اوج پایانی فیلم برایم غیرقابل پیش بینی بود و آنقدر خالی از هرگونه احساس کلیشه عشق که مثل پتکی گیج و خالی سرجایم نشاند. فیلم که تمام شد دیدم هشتاد درصد تماشاچیها پیر بودند. اغلب خیلی پیر. واکنش همه یکسان بود. بی هیچ حرفی و با صورتهای گیج و منگ از سالن بیرون میرفتند. از سالن که بیرون آمدم فکر کردم چه خوب که این فیلم را تنها دیدم. خالی شده بودم. هیچ حسی نداشتم. نه گریهام میآمد، نه عصبانی بودم، نه دلزده، هیچی، سکوتم میآمد، یک سکوت طولانی و چه خوب که مجبور نبودم با کسی حرف بزنم یا کسی را بشنوم. تا خانه پیاده برگشتم. عصر بود، سوز گداکش بوستون خیابان را خلوت تر هم کرده بود. توی راه یاد پیرزن و پیرمرد توی سالن افتادم. به حرکاتشان که تمام مدت نصف حواسم را از فیلم پرت میکرد. فکر کردم فیلم واقعی انگار بودن این دو تا توی سالن و عکس العمل هایشان به داستان پیری بود و که فیلم با تمام درخشانی اش تنها حاشیهای بر روایت زنده این دو.
۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه
۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه
کاناپه سواری
خوب امین هم رفت دوباره و من ماندم و خانه ای که از تمام دیوارهاش سکوت نبودنش زار میزند. از فرودگاه که رسیدم خانه دوباره بغضم گرفت اما مثل قبل گریه نکردم. شب هم اگرچه دیر گذشت و دیر خوابیدم و بریده بریده، مثل دیوانهها دوباره هول خانه ی خالی و تاریک برم نداشت که نتوانم تا صبح چشم بر هم بگذارم. اینها یعنی حالم از پنج ماه پیش که از قضا شب قبل از رفتن امین کارم به بیمارستان کشید خیلی بهتر است و خوب هرچند شاید خودم خیلی به چشمم نیامده بود بهتر شدن اما حالا که دوباره در وضعیت تنهایی مطلق قرار گرفته ام، آنهم توی شهری که رسما هیچکس را ندارم که ببینم و تنها مخاطبم روانکاوی خواهد بود که هفتهای یکبار یک ساعتی به حرف بگیرتم، اینکه مثل گربهی ناخن بریده بر یخ تقلا نمیکنم یعنی حالم بهتر است. گیرم که باز از توی کاناپه کنده نمیشوم و هرچیز که لازم دارم دورم چیده شده و خانهای که نکبت و شلوغی دارد از سر و کولش میبارد به هیچ جایم نیست و رغبتی هم برای تمیز کردنش ندارم چندان. خوب اخلاق خوبی نیست که هر وقت در موقعیت انزوا قرار می گیرم خودم حیطه را بر خودم تنگ تر میکنم. اینکه وقتی قرار است سه هفته ای تنها باشی تمام وقتت را توی یک متر و نیم کاناپه بگذرانی یکجور سلول انفرادی رفتن داوطلبانه است. بچه که بودم مي رفتم توی مبل خودم را مچاله میکردم بعد به زمین نگاه می کردم و میگفتم مثلا این قایق است و زمین دریاست و من اینجا توی این قایق گیر افتاده ام و راه فراری نیست و مابقی ماجراهایی که از کارتون های غم انگیز الهام می گرفتم لابد. حالا هم همین کار را میکنم. اگر لنگ های درازم تویش جا می شد هم همینجا می خوابیدم و زحمت رفتن به تخت خواب خالی را به خودم نمیدادم. چهار زانو نشسته ام توی مبل و دلم نمیخواهد پایم را زمین بگذارم حتی اگر زانوهایم از این همه ساعت بسته بودن جیغ بکشند. حتی وقتی لپ تاپ خیلی بی مقدمه هنگ کرد و تا نیم ساعتی بالا نیامد هم از موضعم کوتاه نیامدم. نشستم همان بالا و به جای زل زدن به مانیتوری که رنگ سیاهش تغییری نمیکرد به پارکت های پای مبل نگاه کردم، اینکه یک جایش کمی باد کرده، و یک جایش طرحی شبیه صورت آدم دارد. از بچگی همیشه توی سطوحی که طرحهای اتفاقی دارند دنبال اشکال آشنا می گردم و همیشه صورتکهایی را توی کاشیهای حمام، دیوارها و سقف های سیمانی، گره های میزهای چوبی و حتی پترنهای تکراری پرده و کاغذ دیواری پیدا میکنم. گفتم که خانه را گه گرفته و بهانهام این بود که امین که رفت کار بیشتری داشته باشم تا سرم را گرم کنم و این یعنی روی پارکت علاوه بر نقشهای طبیعی چیزهایی هست که شکلها را متنوع تر میکند. این وسط چشمم افتاد به یک مشت مویی که از سرم به رسم عادت دیرینه کندهام و ریختهام زمین. دلم را بهم می زند این صحنه و در حالت عادی مدام جارو به دست دارم موها را جمع میکنم، اما بعد از سیزده سال هنوز راهی برای ترک این عادت احمقانه پیدا نکردهام. وقتی دارم عمیقا به چیزی فکر میکنم و یا ذهنم درگیر است ناخودآگاه دستم میرود لای موهایم، بازی میکند و بازی میکند و اگر این وسط مویی پیدا کند که همجنس بقیه نباشد، زبر باشد، ضخیم باشد، یکدست نباشد، میکند. یک میل وسواس گونه به علف هرزچینی مثلا! ریشه کن کردن عضو ناجور یک جمع جور. یکجور وسواس عجیب غریب است که از یک سال قبل از کنکور به جانم افتاده. آن اوایل صحنه خیلی ترسناکتر از حالا بود. یادم هست یکبار که سرم را از روی کتاب بلند کردم مشت مشت موی کنده شده ای که به خاطر خیلی بلند بودنش بیشتر هم به چشم میآمد حسابی ترساندم. همین شد که رفتم موهای به قول مادرم کمندم را پسرانه کوتاه کردم. آنقدر پسرانه که توی یک مهمانی وقتی از در اتاق بیرون آمدم یک آقایی که ظاهرا فقط با آقایان دست میداد برگشت که با من دست بدهد و وقتی صورتم را دید رنگش پرید و دستش را کشید و عذر خواهی کرد و گفت فکر کردم پسر هستید. من هم که آنموقع ها خیلی پر رو و رک بودم دستم را پس نکشیدم و منتظر ماندم که دستم را بگیرد و گفتم دست دادن که دختر و پسر ندارد و لبخند موزیانه زدم. طفلک چه معذب شده بود بین آنهمه آدم خنگ و نفهمی که با نیش باز داشتند آن صحنهی بی اهمیت را نگاه میکردند و فکر میکردند عنقریب است که اسلام آن مرد بر باد رود. خجالتش از پرورویی من بر اسلامش چربید و دستکی داد. فکر کنم همانجا بود که موی کوتاه یک مهری را در دلم نشاند که هنوز که هنوز است وقتی از موی بلند خسته میشوم یا از مدام کندشان، رحم نمیکنم و تا آنجا که جا دارد کوتاهشان می کنم. کوتاه کردن مو هرچند برای یک چند وقتی دست مرا از کندن موهای خودم کوتاه میکند ولی هر بار به محض دوباره بلند شدن مو باز همان آش است و همان کاسه. اینطور است که در سیزده سال گذشته یا مویم بلند بلند بوده و یا کوتاه کوتاه. فاصلهی بین این دو را هم نه دستی به موهایم می زنم و نه مدلی می دهم، همانطور جنگلی و به قول مادرم مثل چمن نامرتب می گذارم که بلند شود. کلا همیشه طرفدار همه یا هیچ بودهام و اینهایی که موهایشان یکجایی بین استخوان فک و گردنشان بلاتکلیف است را نمیفهمم، مخصوصا که با اصرار همیشه همانقدری نگه میدارند یا با وسواس صاف و مرتب و سشوار کرده نگهش میدارند. هرچند که این قسمت سشوار کشیدن را هم کلا درک نمیکنم و این آدم هایی که هر روز یک ساعتی جلوی آینه مو درست می کنند را هم. مو یا باید کوتاه باشد با نظمی طبیعی که از کوتاه بودن پیدا میکند یا بلند و پریشان. بقیه اش مثل ابروی تتویی و موی به زور بلوند کرده مصنوعی و دلنچسب است. بگذریم. جز جز کردن های مادرم هم که میگفت موهایت قهر میکند و کچل میشوی افاقه نکرد هیچوقت. حتی وقتی به چشم خودم دیدم که موهایم نصف سابق شده و از کمندی فقط دیگر بلندی اش را دارد باز هم مانعی نشد که این عادت از سرم بیفتد. فکر میکنم تقصیر خود مادرم بود. وقتی بچه بودم عادت داشت با دست های کشیده و ناخن های همیشه بلندش با موهایم بازی کند تا بخوابانتم. همین باعث شد که تا همین حالا مثل ماری که به آواز دهل مرد هندی به رقص میافتد هر بار دستی توی موهایم رفت خوابم کند و هر بار نیاز به آرامش دارم دستم لای موهایم باشد. تا مدتها نمی دانستم این یکجور اختلال رفتاریست مثل ناخن خوردن و شست مکیدن. بعدها وقتی چند نفری را دیدم که عین به عین این عادت را با همان توجیهات برای خودشان دارند دو زاریم افتاد که این یک جور مرض است و نه فقط یک عادت شخصی. هرچند که بعد از آن خیلی سعی کردم این عادت را کنترل کنم و تا حدی هم موفق شدم اما در اکثر مواقع با تمام آگاهیم به کاری که دارم میکنم کنترلش از دستم خارج است. نمی دانم چرا بعد از نزدیک به بیست جلسه روانکاوی هنوز از این مورد حرفی نزده ام. هر بار هم که فکر می کنم باید اینبار اشاره ای بکنم باز سکوت می کنم. انگار دلم بخواهد این یکی را مثل رازی برای خودم نگه دارم. مثل یک یادگاری از یک دوران خاص. مثل بقیه چیزهای کوچکی که از اتفاقات و دورههای خاص زندگیام برای خودم نگه داشته ام. مثل یادگاری های جنگ برای سرباز سالخورده که گیرم مدام چیزی ناخوشایند را یادش بیندازد ولی او دلش بخواهد که چیزی باشد که آن دوران ناخوشایند را یادش بیندازد. مثل جای بخیهای که از تصادف ده سال پیش روی بینیام مانده و من هیچوقت سراغ دکتری که قرار بود بعد از جراحی استخوان و از نو ساختنش، چند جلسه ای وقت بگذارد و جای بخیه را با اسید بتراشد نرفتم. گیرم که جای زخم بعد از ده سال کمرنگ تر میشود و وقتهایی که پودری رویش بمالم و آرایشی بکنم به چشم نمیآید، اما هربار که از حمام می آیم و توی آینه به پوستم که از آب گرم خونی گرفته و صورتی شده نگاه میکنم، جای زخمی که از سفیدی برق میزند یادم می آورد که چه بلایی سرم آمد، چقدر درد کشیدم، چه طور صورت شکافته و از ریخت افتاده ام را به خاطر بی مبالاتی پرستار توی آینه اتاق اورژانس دیدم و چطور از آنهمه جان سالم به در بردم. این مو کندن را هم میخواهم مثل یادگاری با خودم نگه دارم لابد. اشکالش این است که نمیدانم یادگاری چه چیزی دقیقا. علی الحساب من مانده ام و یک خانه ی خالی و یک کاناپه که ظاهرا قرار است توی موهایی که معلوم نیست دقیقا چرا از سرم میکنم برای سه هفته شنا کند و به هیچ جا نرسد.
پ.ن یکی که نمی دانم چه کسی است یک ماهی می شود که از مونترال کانادا مدام می آید تو این وبلاگ سوت و کور و گاهی ساعت ها تمام پست ها را بالا و پایین می کند و آی پی اش مدام تکرار میشود. در این مدت هر پست این وبلاگ را از پنج سال پیش تا به حال حداقل دو سه باری دوره کرده. خواستم بگویم مخاطب عزیزی که هیچ چیزی از تو نمی دانم، چه حوصله ای داری که این پست های طولانی و خیلی خیلی شخصی را چندباره مرور میکنی، حتی خود من هم حوصله بازخوانی پست هایم را ندارم و برای همین همیشه چند غلط تایپی تویش می ماند که بعدها اتفاقی ببینم. انگیزه ات برایم جالب است و راستش احساس خوبی ندارم وقتی می بینم یک کسی که نمی شناسم اینهمه با پشتکار در پست هایی که درش زیادی لختم دقیق میشود. شاید اگر کمی از تو بیشتر بدانم این احساس ناخوشایند که انگار کسی در سکوت زل زده و دارد موشکافی ام میکند بر طرف شود. یک دستی تکان بدهی هم بد نیست. همین.
اشتراک در:
پستها (Atom)