۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

این بغض های گس...


این بغض را می شناسم که در هزار توی حنجره می دود و فریاد می زند که مسافری در راه است: فاجعه.
پیشگو که می شوم نگاه از بالا می کنی مرا، انگار کولی دیوانه دیده باشی، یا دیوانه ی ماه دیده، و حیرت چشمهات وحشی تر میکند این بغضی که پنجه می کشد که: فاجعه در راه است، در راه است ،در... راه باورت به بیراهه که میرود به بیراهه می کشانم خیسی چشم هایم را: که پاییز که میرسد انگار درخت خرمالو باشم که میوه میدهد گلویم، بغض هایی که نمی رسند و می رسند گاه. درخت می شوم پاییز، که بریزم که لخت شوم برگ ِنداشته ی تابستان را. درخت شدن انگار از پیشگو بودن معمول تر باشد که باورم میکنی اینبار و آسوده بی بی دل را زیر شاه پیک می نشانی. و من فکر می کنم بی بی همیشه زیر شاه می نشیند حتی اگر آن شاه دل باشد. یاد صندوقچه لیدی ال می افتم و گنجینه زنده بگورش، معشوقه ای که همیشه بماند، حتی مرده،  نفسم حبس می شود از راحتی این خیال. لیدی ال ات که من نبودم که حالا حبست کنم. ناتالی را نمیدانم، شاید رها میکند، با گلویی سوراخ، از بغض دیوانه ای که از قفس پرید، و صدایی که دیگر نخواهد داشت. حالا هم نداشته باشد شاید که در خاطرت نمی ماند! نه مثل صدای تو در خاطر لیدی ال که شقیقه سرخش را می خواندی. برای من هم خوانده ای، شاید نه همان شکل که برای او، که چشم های او شکل دیگری از بیابان بود و بر گلویش ردی از بخیه نداشت. و خواستت نبود که ناتالی لیدی الت باشد نه به جایش، یا به عوضش که اگر بود تیتر فراخوانت را پاک می کردی که هرکه خیال ال بودن برش داشت سراغت را نگیرد. یاد بی بی دل می افتم که زیر شاه پیک می نشانی. موقت است که راه باز شود و بی بی پیک زیر شاه پیک تا ننشیند برنده نیستی. یاد بی بی دل می افتم که انگار بغض دارد همیشه، و تو که سودای برد. نگاه بیابانی بی بی پیک که گاهی صدایت می کند، چشمهات هوایی میشوند، و هنوز دروغِ نگفته را فریاد میزنند.
تو که فریب نام را خوردی و بی بی ات را کولی شناختی و کولی را بی بی، ناتالی بی بی نبوده هیچ وقت، کولی شاید، که آداب پادشاهی نمی داند و نه رسم جنگ، که همیشه پای رفتن دارد آن زمان که باید، آبستن بغضی که در بیابان می زاید، و بخیه که دیگر خوب می شناسد.
.
پانویس عکس: خرمالو شیرین که باشد هم دهان را جمع می کند، و این طعم که دهان را می بندد و زبان را معذب می کند گس می گویند।

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

بازی، بازی می شود وقتی میلت به باختن باشد.
که برد از هر دوسو به یک سمت نشانه می رود. سخت می شود که نداند که به واقع بازی می کنی. و هر عملت به خلاف دیده می شود، به سوی و سودت خودت. و مقاومت در مقابل برد می شود دوسویه،  توکه می دانی و او که نمی داند.
قمار می کنی تمام آنچه هست به قصد باخت و این تمامیت به طمع تو انگار می شود و پا پس می کشد و تو می مانی و برد ناخواسته ی هر آنچه از آن ِ او بود و تو بود.
بازی سخت تر می شود وقتی میلت به باختن باشد .
که صداقت بازی ازمیان می رود، و تو اغلب برنده می مانی، و بار تقلبی که انگار کرده باشی بر گردنت گران می آید، که ظلمی صورت گرفته به قصد لطفی که داشتی. که تنها شاهد این بازی نامشروع به جا مانده ای، هراسان از برملا شدن آن رازی که بازی را به بازی کشانده است.
.
وقتی می گویی : خداحافظ
و در دل خیری تصویر میکنی از این فاصله
سبک بال
با چمدانی کوچک به قصد سفر
به ناگاه
خرواری از گذشته
تو، او
بر پیکرت
آوار می شود
و نگاهی که حسرتِ غارت تمام هستیش را
بدرقه ات می کند.