۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

سقوط
از آبشار ِ چشم ِ ماه
معلق ِ پاندول ِ لحظه ها
دیوانه می لرزد -
این شعر سرودنی نیست، وقتی که پوست چشم می شود، درخت هم می سراید، از دارکوب و باد، و تبر افسانه ایست در باور، برای خواب برگ ها
-
و دیوانه
از آب ِ ماه می نوشد
مجنون ِ لرزش ِ اندام ِ خیس ِ ماه
در تخت ِ حوض
بر گوش ِ ماه
گوشواره از گیلاس
بند می کند-
اینجا بهار خوابش نمی برد، از هول ِ خفتگی ِ پیله، و زنگوله ی باران بی وقفه خاک را بیدار می کند
-
دیوانه می گرید
از تیر باران ِ ماه
در بستر ِ چشمه
و سنگ می زند
بر خبرچین
شب پره، نیلوفر، باد
که ماه دیگر باکره نیست-
وقتی که پوست، چشم می شود، تن می شوید در خون ِ ماه بر بستر چشمه، و دیوانه اعدام می شود، معلق ِحلقه حلقه ی آب.











۲ نظر:

ناشناس گفت...

این از این کارهاس که باید ده بار دیگه بخونم تا بتونم نظر بدم.
الان کمی از ته گیجم!

ناشناس گفت...

سلام
فضاش جداسازی شده و درسته! متفاوته. بخشی روائی و بخشی اورالی