میدانم که از حرفهای خودمانی در ملاء عام خوشت نمی آید، میدانم از خواندن متنی که پیچیدگی و ایهام و ابهام ندارد لذت نمی بری، می دانم که سادگی این کلمه ها که پشت هم می آید و می شود نامه ای سرگشاده خوشایندت نیست، اما اینبار نمی خواهم شعرگونه نوشته باشم، نمی خواهم شاعر باشم امیر، می خواهم زن باشم. گفتم امیر، تو را که همیشه مانی خطاب کرده ام، از مستعار و استعاره و استتار خسته ام، حالا که در این شب برفی در گوشه خانه ام زیر پتو کز کرده ام دلم می خواهد با تمام زنانگی ام به ساده ترین کلمات یک زن، فارغ از تحصیلات و جایگاه اجتماعی و رده ی فکری و مابقی پیوست ها ی ممکن، حرفهایم به تو را در ملاء عام فریاد بزنم، اصلا این جا وبلاگ من است، خانه ی من است، هرکس که دلش نمی خواهد این چیزها را بخواند نیاید. دلم می خواهد در خانه ی خودم با تو راحت باشم مگر هرچیز که قبل از این نوشته ام جدای از درد و دل های روزانه ام با خودم و گاهی تو بوده است؟ می بینی هنوز ننوشته و نخوانده هراس دارم از اینکه کاری بکنم که خوشایند تو نباشد. این از منی که همیشه به خیره سری و یکدنده گی یادم کرده ای عجیب نیست؟
دلم برایت تنگ نیست دیگر، عادت کرده ام که نباشی، و حضورت را گوشی تلفن خانه ام خاطر نشان کند. نمی دانی که چقدر عجیب است این زندگی مشترک با گوشی تلفن، دیگر هر روز بغضم نمی گیرد از تجربه های تنهایی، خوردن ، خوابیدن، گشتن، دیدن، خواندن، زندگی کردن. اما هنوز وقت هایی هست که یکهو بویت که یادم نمی آید دیگر یادم می آید، بوی پوستت که همیشه برایم سوال بود که چطور حمام به حمام بوی صابون را در خودش نگه می دارد، بعد وقتی توی فروشگاه شامپوی بدنت را پیدا می کنم با ذوق می خرم وتوی کیسه درش باز میشود و تمام وسایلم بوی تورا می گیرد هی اشک هایم می آید و من هی با لجاجت مالکیتشان را انکار می کنم. وهی اشکهایم بغض می شود و راه گلویم را می بندند. یا وقتی یک کافه پیدا می کنم که دراین قانون مداری غربی می شود تویش سیگار کشید انگار علاء الدین وارد معبد گنج شده باشد هی چشم می دوانم و هوای دودی کافه را تا ته شش هایم فرو می برم از ذوق و خیالت می کنم پشت تمام میزها که نشسته ای سیگار میکشی و قهوه می خوری خوشحال از اینکه تفریح مورد علاقه ات را اینجا هم یافته ای.
دلم برایت تنگ نیست و دیگر تنم تنت را نمی طلبد، نه تنت که دیگر تنی را نمی طلبد گفتم که بعد از سه ماه سر به دیوار کوفتن هوس انگار مرده باشد دیگر، تنم روح ندارد. اما گاهی طعم لبهایت که دیگر یادم نیست از خیالم می گذرد و به یاد می آورم تمام عطشم را برای بوسیدنت که حتی صبح ها برایم لذیذ بود و تو چقدر بدت می آمد که کسی صبح ببوسدت و باورت نمی شد که می گفتم چقدر دوستش دارم فکر می کردی شاید تنها از علاقه ام به تو بود. وقتی صبح بیدار می شدم برای صبحانه خرید می کردم و از غرب می آمدم به شرق شهر تا تورا که مست خوابی ببوسم.هنوز هم باور نمی کنی شاید که طعمت در تمام لحظه ها برایم لذیذ بود.
دلم برایت تنگ نیست و دیگر در تمام لحظه هایم حضور نداری، اما گاهی به نبودنت که فکر می کنم دنیا بر سرم آوار میشود، تو بگو چطور می شود میل و لذت تنانی نداشت و وابسته ماند؟ چطور میشود دلتنگ نبود ، اما از خاطر نبرد؟ چطور می شود غریبه شد و نزدیک ماند؟ چه چیز مرا چنین به تو پیوند می زند؟ چطور می شود که اسم نبودنت که می آید با تمام دنیا قهرم می گیرد؟
روزهاست که فکر می کنم که رابطه ی عشقی میان ما روز به روز کمرنگ تر می شود، اوایل هیاهو کردم ، خودم را به هر دری زدم که نگذارم که اینطور بشود بعد اما خودم را سپردم به هرچه پیش آمد، اما حالا نگاه می کنم می بینم انگار آن عشق تنها لعابی بوده نازک و بی ارزش بر چیزی عمیق و گرانبها میان من و تو که مرا محکم تر از هر عشقی به تو پیوند می زند. فکر کن طلایی را با نقره پوشانده باشند و تو فکر کنی تمامش نقره است و دلت نگران و از رفتن نقره یکهو به طلا برسی.
دوستت دارم امیر، حتی اگر از من دور باشی، حتی اگر هزار کار بکنی که خوشایندم نباشد، حتی اگر همانی نباشی که می خواستم باشی، دوستت دارم و هیچ چیز دیگر نمی تواند از این دوست داشتن بکاهد، دیگر از اینکه دست از پا خطا کنی نمی ترسم، دیگر از فاصله ها نمی ترسم، تو با منی، هر روز، همیشه، همه جا، تا بی نهایت که به تصورم می آید، هرچه شود و هرچه کنی دیگر از دوست داشتن من کم نمی شود، از لذت هم صحبتی با تو، از لذت حضورت، و تمام لحظه های مشترک که می توانیم داشته باشیم.
دلم می خواهد مرا حتی در جامه ی همسرت دوست خطاب کنی که برایم حالا ارزشی والاتر دارد ، همانطور که تورا بهترین دوست و حامی می دانم و خودم را دوست تو و دوستدار تو برای همیشه.
ناتالی
دلم برایت تنگ نیست دیگر، عادت کرده ام که نباشی، و حضورت را گوشی تلفن خانه ام خاطر نشان کند. نمی دانی که چقدر عجیب است این زندگی مشترک با گوشی تلفن، دیگر هر روز بغضم نمی گیرد از تجربه های تنهایی، خوردن ، خوابیدن، گشتن، دیدن، خواندن، زندگی کردن. اما هنوز وقت هایی هست که یکهو بویت که یادم نمی آید دیگر یادم می آید، بوی پوستت که همیشه برایم سوال بود که چطور حمام به حمام بوی صابون را در خودش نگه می دارد، بعد وقتی توی فروشگاه شامپوی بدنت را پیدا می کنم با ذوق می خرم وتوی کیسه درش باز میشود و تمام وسایلم بوی تورا می گیرد هی اشک هایم می آید و من هی با لجاجت مالکیتشان را انکار می کنم. وهی اشکهایم بغض می شود و راه گلویم را می بندند. یا وقتی یک کافه پیدا می کنم که دراین قانون مداری غربی می شود تویش سیگار کشید انگار علاء الدین وارد معبد گنج شده باشد هی چشم می دوانم و هوای دودی کافه را تا ته شش هایم فرو می برم از ذوق و خیالت می کنم پشت تمام میزها که نشسته ای سیگار میکشی و قهوه می خوری خوشحال از اینکه تفریح مورد علاقه ات را اینجا هم یافته ای.
دلم برایت تنگ نیست و دیگر تنم تنت را نمی طلبد، نه تنت که دیگر تنی را نمی طلبد گفتم که بعد از سه ماه سر به دیوار کوفتن هوس انگار مرده باشد دیگر، تنم روح ندارد. اما گاهی طعم لبهایت که دیگر یادم نیست از خیالم می گذرد و به یاد می آورم تمام عطشم را برای بوسیدنت که حتی صبح ها برایم لذیذ بود و تو چقدر بدت می آمد که کسی صبح ببوسدت و باورت نمی شد که می گفتم چقدر دوستش دارم فکر می کردی شاید تنها از علاقه ام به تو بود. وقتی صبح بیدار می شدم برای صبحانه خرید می کردم و از غرب می آمدم به شرق شهر تا تورا که مست خوابی ببوسم.هنوز هم باور نمی کنی شاید که طعمت در تمام لحظه ها برایم لذیذ بود.
دلم برایت تنگ نیست و دیگر در تمام لحظه هایم حضور نداری، اما گاهی به نبودنت که فکر می کنم دنیا بر سرم آوار میشود، تو بگو چطور می شود میل و لذت تنانی نداشت و وابسته ماند؟ چطور میشود دلتنگ نبود ، اما از خاطر نبرد؟ چطور می شود غریبه شد و نزدیک ماند؟ چه چیز مرا چنین به تو پیوند می زند؟ چطور می شود که اسم نبودنت که می آید با تمام دنیا قهرم می گیرد؟
روزهاست که فکر می کنم که رابطه ی عشقی میان ما روز به روز کمرنگ تر می شود، اوایل هیاهو کردم ، خودم را به هر دری زدم که نگذارم که اینطور بشود بعد اما خودم را سپردم به هرچه پیش آمد، اما حالا نگاه می کنم می بینم انگار آن عشق تنها لعابی بوده نازک و بی ارزش بر چیزی عمیق و گرانبها میان من و تو که مرا محکم تر از هر عشقی به تو پیوند می زند. فکر کن طلایی را با نقره پوشانده باشند و تو فکر کنی تمامش نقره است و دلت نگران و از رفتن نقره یکهو به طلا برسی.
دوستت دارم امیر، حتی اگر از من دور باشی، حتی اگر هزار کار بکنی که خوشایندم نباشد، حتی اگر همانی نباشی که می خواستم باشی، دوستت دارم و هیچ چیز دیگر نمی تواند از این دوست داشتن بکاهد، دیگر از اینکه دست از پا خطا کنی نمی ترسم، دیگر از فاصله ها نمی ترسم، تو با منی، هر روز، همیشه، همه جا، تا بی نهایت که به تصورم می آید، هرچه شود و هرچه کنی دیگر از دوست داشتن من کم نمی شود، از لذت هم صحبتی با تو، از لذت حضورت، و تمام لحظه های مشترک که می توانیم داشته باشیم.
دلم می خواهد مرا حتی در جامه ی همسرت دوست خطاب کنی که برایم حالا ارزشی والاتر دارد ، همانطور که تورا بهترین دوست و حامی می دانم و خودم را دوست تو و دوستدار تو برای همیشه.
ناتالی
بیستم دی ماه هشتاد و هشت
۲ نظر:
غافلگیر شدم عزیزم. انرژی گرفتم و خوشحالم. دوستت دارم و بزودی میام پیشت. نگران نباش. درسته که از این شفافیت در حالت معمولی خوشم نمیاد، اما الان حالتمون معمولی نیست به نظرم. مراقب خودت باش.
امیر تو
(حسادت ممنوع!)
آه ناتالي از درد مشترک حرف زدي و فاصله ها که چه ملموس مي نشينند روي پوست تن و مي خورند آدم را تا ته تا استخوان. از درد مشترک حرف زدي. از بوها، تماس ها و با هم بودنها که در فاصله به شک مي اندازندت که آيا هرگز وجود داشته اند؟ آيا هرگز من روزهاي خوشي را در نزديکي، نزديکي محض، صميميت محض با اين آدم گذرانده ام.
از دردهاي مشترک حرف زدي.
ارسال یک نظر