یک سال و دو ماهی می گذرد از ترکِ وطنم، ترکِ وطنی که همراه با ترک بسیاری دیگر بود. گذشته ای که حالا اگر نه چندان دور که اما کمی غریبه می نماید. میان هویت گم کرده و دغدغه های عاطفی و شخصی و مشکلات هماهنگی با جامعه ی جدید و اخت شدن با سیستم تحصیلی متفاوت چیزی از من اما من مانده. همانی که سبز شد و سبز ماند. همانی که مرا می کشد به هرجا و هرسو که اثری از این سبز خودنمایی می کند. انگار که از طوفانی جان سالم به در برده باشم و حالا دنبال ریشه های سالم مانده بگردم و دوباره بهم پیوند بزنم. نوشته بودم اینجا-دوم خرداد بود- که دوست دوم خرداد دیده ندارم اینجا. دوست با من دویده، گریسته، ترسیده، رمیده، فریاد کشیده ندارم اینجا، دارم حالا. که انگار طوفانی که مرا از خودم دور کرده بود طوفانی بوده همه گیر، که حالا یکی یکی هم را پیدا می کنیم. توی جلسات دور همی آخر هفته، توی کنفرانس روزنامه نگران تبعیدی، موقع پخش فیلمی بی مجوز پخش در ایران... خانه ی این، خانه ی آن. و تنها کلمه ای مشترک ما را دوباره به هم پیوند می زند، به قدرت همان هزار هزار هزار فریادِ در سکوت.
با بی شمار عقیده ی مخالف اما به یاد همان راهپیمایی های مشترک مهمان هم می شویم در خانه ی هم، و دوستی هامان به ساعتی چنان پر رنگ می شود که باور می کنی که از همان همپایی ها شروع شده که چنین حالا صمیمی می نماید. دوباره خبرها را به شوق دنبال می کنم، دوباره آهنگ های جنبشمان را هر روز گوش می دهم، دوباره دستبند سبزم را به دستم می بندم، و اینبار از اینکه این چنین این تفکر و نحوه ی زندگی در ما ریشه دوانده که زندگی هزار رنگ افسون گر غرب هم حتی نمی تواند کمرنگش کند دلم گرم می شود. سبز بودن یعنی نگریستن، اندیشیدن و به تعادل و انصاف عمل کردن. یعنی پویایی در عین صبر، یعنی مثل گیاه رو به رشد بودن به سمت خوبی و نور چرخیدن. این، فارغ از هرگونه جبهه گیری سیاسی برای من روشی است دوست داشتنی برای زندگی، و باور دارم که اگر این روش زیستن را یاد بگیریم، نظامی برازنده ی مردمی چنین شایسته بر سر کار خواهد آمد.
زنده باد زندگی، زنده باد امید، زنده باد سبز.