هر چه نوشته ام اینجا یا خوانده ام هرجا از این بوده که دیگری و دیگران چه کرده اند با من یا چه می کنند و توصیف شاعرانه و یا عامیانه ی دردهای زاییده ی دیگری. این دیگری یا انسانی است در سوی دیگر رابطه یا ماهیت پوچ و جبار زندگی است یا دست بی مروت تقدیر. هیچ جا -لااقل من - ندیده ام کسی بگوید از سهم خودش در همان شوربختی ای که دارد دردش را به اشتراک می گذارد با دیگران. بی آنکه قصدش خلاصی وجدان باشد یا خودویرانگری در قالب های ادبیاتی. من اما دیگر نمی خواهم اینجا از آنچه که گذشت بنویسم. از درد و غم و هجران و بی وفایی و چه و چه. هی بیایم بنشینم به درد و دل که های با من چه کردند و من چه کشیدم و چنین و چنان. نه که خسته شده باشم. چه کسی بدش می آید از چس ناله کردن؟ از مونولوگ نوشتن و درد و دل کردن؟ چه کسی بدش می آید که بیایند دردهایش را بخوانند لایک بزنند و سری تکان بدهند که آوخ به ما هم چنین شده و چنان رفته؟ اما فایده چه؟ نوشتن تنها به قصد سبک شدن؟ تایید گرفتن از دیگران به توجیه خود؟ در اصل ماجرا چه فرقی می کند؟ در آن پایه ای که این نکبت ها را بنیان گزارده که تو بیایی بنویسی؟ سرنوشت سیاه؟ نادانی یا سنگدلی دیگران؟ همیشه تقصیر از بیرون؟ همیشه من معصوم و قربانی؟ همیشه من آنی که مصیبت کشیده و صبور گذشته و حکیمانه دارد از دردِ کشیده نقل می کند به قصد عبرت یا گرفتن تایید؟ آخرش که چه؟ سرم را از گه این مجاز در بیاورم زندگی همان است که هست. درد ها همان است که هست. داستان تکراری من و آدم های زندگیم همان است که هست. درد می کشم و درد می دهم و می روم به شکایت که دنیا با منِ بی تقصیر چه کرد.
یعنی من نشسته ام که روزگار هی شوربختی به سرم بیاورد؟ یعنی هیچ علتی از من نبوده؟ معلول بوده ام به علت دیگران؟
نه نبوده ام. شش ماه است که دارم پوست می اندازم. شش ماه است که دارم خودم را مثله می کنم. شش ماه است که کالبد و روان و گذشته و هرچه بوده را شکافته ام کاویده ام ریخته ام دور و برم و حالا مانده ام میان هزاران هزار سند از یک عمر بیست و هشت ساله که نشانم میدهد کجای کار علت آن بدبختی و درد من بوده ام. من و عادت هایم و رویکردهایم و جهان بینیم و روش هایم برای حل مشکلات. ترکیبی از من ( من خاص با میراث ژنتیکی خاص) و تمام آنچه از بدو تولد در شرایط خانوادگی و اجتماعی آموخته ام و بدان پرورده شده ام. نشسته ام میان هرج و مرج بیست و هشت سالِ کاویده و تنها چیزی که فهمیده ام این است که من همیشه و تنها قربانی نبوده ام.
شده ام کارآگاه و وکیل و شاکی و متهم و قاضی خودم. نه برای محکوم کردن خودم یا دیگری. برای مشخص کردن سهم خودم و دیگران در تمام دردهایی که کشیده ام تا به حال و چشانده ام تا به حال. نه که بخواهم خودم را توبیخ کنم یا دیگری را. که کجی ها را تا می شود و تا آنجا که به من مربوط می شود راست کنم برای آینده. گذشته که دیگر گذشت. توصیف درد تنها به تسکینش ختم می شود سرچشمه را که بشناسی شاید بشود درمان کرد. اما این جا چرا می نویسم؟
یک - این جا که اعتراف کنم دیگر روان چموشم توان فرار از آن را ندارد.
دو - نیش این اعتراف عمومی مثال جریمه به من امکان بخشیدن خودم را می دهد برای هر آنچه که با خودم کرده ام.
سه - این جا نوشتن به نوعی نظم دادن و بایگانی کردن هرج و مرج روانی است که هزار پاره شده به خودکاوی.
چهار- اگر به منفعتی نرساند در انتها مرا، به آگاهی، شاید نفعی برای مخاطبش داشته باشد.
پ.ن اولین لایه قبل از پوست نقاب است. نقاب ناتالی را بر می دارم. با نام خودم می نویسم. هانیه
۴ نظر:
What a move hani, what a great move
I liked that. Well done
سلام
مبارک! خیلی خوبه!
مرتضی
مرتضی خودمون؟
فخاریان؟
تو کجا اینجا کجا :)
سلام!
خودشه! یک شعر خوب بلدم، یک کلمه ی اونو تغییر می دم، می ذارمش اینجا، به میمنت این روزهای تو:
نقاب را که برداشت، مثل یک "زن" زیبا بود!
ارسال یک نظر