۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

پوست انداختن - صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است


توی این پوست انداختن ها انگار واقعا ''پوست'' انداخته ام، همه ی حواسم به مرز لبریز شدن رسیده، از خشم و عصبیت، تا لذت و آرامش و دوست داشتن. آنوقت که اسم این سری را می گذاشتم پوست انداختن فکر نمی کردم این نام بشود کامل ترین توصیف برای این روزهای من، روزهایی که حواسم مثل گوشت بی پوست حساس است و به کوچکترین لمسی جیغ می کشد.

از عصبیت هایش که گفته ام قبل تر، برسم به لذت هایش، آرامشش، به مهری که از دوستان جدید دردلم نشسته، به لذتی که می برم از دوست داشتن و داشته شدن با هم جنسانم، دخترانی هم نسل و هم قواره ی خودم که فکر می کنم کم کم دارم عاشقشان می شوم. دوستشان دارم و انگار تازه دارم می بینم نشانه های آشنای دخترانه را در تک تک این چهره های دوست داشتنی، هرکدام با اصل و نسب و خوی و طبعی متفاوت اما دختری جوان، سراسر آرزو، احساس، کنجکاوی، هیجان، سکوت، داستان های پنهان پشت صورت های رنگی خوشحال، لذت های گم شده پشت چشمهای غمبار. دخترانی هم تبار من، هم نسل من، همدرد من. گیرم که به عقیده و گذشته متفاوت، با این همه زنانگی مشترک چطور می شود پرهیز کرد از دلتنگ شدن برایشان، چطور می شود با خنده هایشان نخندید و از گریه هایشان به درد نیامد؟ چطور می شود قلب پاک زهرا  و هیجانش را وقتی دارد برای جشنی برای من برنامه می چیند دید و دوستش نداشت، یا درماندگی سارا را پشت اشک هایش دید و اشتباهاتش را نبخشید؟ چطور می شود سادگی دخترانه ی روجا را شناخت و بی خیال از تضاد آشکار شعرهای بی نظیری که می سراید با ظاهر آرام و خندانش از کنارش گذر کرد. چطور می شود صبوری و تو داری سعیده را کنار حضور همیشه کمک رسانش دید و مهرش را به دل نگرفت؟ یا ندا این اعجوبه ی روزگار را با آنهمه انرژی که خدا می داند از کجا می آورد، با آنهمه فعالیت هنری اش، با زبانی که همیشه دارد می چرخد و می خنداند، با آنهمه تعصبش روی دوستان و آن دستی که همیشه به کمک کردن است و پذیرایی شناخت و به زن بودن خود افتخار نکرد. یا هاله ی نازنین، دختری که چنان قلب بزرگی داشت که بدون شناختن و دیدن من و تنها به یک معرفی یکسال هرچه از دستش بر آمد بی دریغ انجام داد تا راه رسیدنم به فرانسه هموار تر شود. چطور می شود این دستان گشوده به محبت را پس زد وقتی یک عمر از داشتنشان محروم بوده ای. کور بوده ام تا به حال انگار که این همه محبت را نادیده گرفته ام و درها را به روی خودم بسته ام.
احساس تازه بالغ ها را دارم، وقتی اولین توجهات پسرهای جوان را به خودشان درک می کنند. همان حس خوشایند و دلهره آور را دارم وقتی می بینم با تمام بسته بودن من هرکدام از این فرشته ها دستی به دوستی به سمت من دراز کرده اند. دلم می لرزد و شرمم می گیرد از خودم وقتی سراغم را می گیرند، حالم را می پرسند، ابراز محبت می کنند و یا کمک های پیش بینی نشده اشان بی درخواست من به دادم می رسد. 
من عاشق شده ام، عاشق دوستان جدیدم، دخترکانی هم نسل و هم قامت من که با تمام تفاوت هایشان عجیب به هم شبیه اند و به من شبیه. بعد از این همه سال انگار در زنگ زده ای به روی قلبی که می تواند همجنسان خودش را دوستانه دوست بدارد باز شده و نور لذت بخش این دوستی ها دارد چشمهایش را میزند، و هی از خودش می پرسد نکند اینبار هم... نکند نشود ... اما گفته بودم که پوست انداخته ام، دیگر حجابی برای پنهان شدن نیست، با هزار ترس اما من این دوستی ها را دوست می دارم.
من دوستان تازه شناخته ام را صادقانه دوست می دارم.

۳ نظر:

Yasamin Hamedani گفت...

هاني خيلي خوشحالم برات که بهتري انگار، بي دليل نيست که زنان آمريکايي مي گن we women should stick together

Haniyeh گفت...

ممنون یاسی گلم، امیدوارم تو هم بهتر شده باشی

ابله گفت...

منم دوستت دارم تو رو و تمام دخترکانی که دوست داری رو...من وقتی دلم برای سمانه گرفته بود،دختری که هرگز نمی شناختم تا زمانی که عکسش رو توی فیسبوک دیدم و فکر کردم خودم بودم که مردم،کشیده شدم به آرامگاه تو..