۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

خودکشی- دیگرکشی

سمانه مرادیانی مرد. خودکشی کرد. در بیست و چهارسالگی. من نمی شناختمش. دوست یکی از دوستانم بود اما رفتنش تلخم کرد. شب، قبل از خواب بود که فهمیدم و تا صبح با مرگش کلنجار رفتم. حتی در خواب. شب قبلش یکهو دل شوره گرفته بودم. صدای جیغ می آمد در سرم. جیغ مدام و داشت دیوانه ام می کرد. ترسیدم. یاد پریای شاملو افتادم. توی فیسبوک نوشتم : پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا، مثه ابرای باهار گریه می کردن پریا.
خبر را که شنیدم یاد جیغ های شب قبل افتادم که توی سرم تیر می کشید. بعد یاد شبی افتادم که صبحش یک مشت قرص خوردم که بمیرم. همان شبی که مادر برای اینکه نگذارد بروم هنر بخوانم از غیرت  پدر سوء استفاده کرد و دخترش را بدنام کرد تا حرف خودش را به کرسی بنشاند. همان نصفه شبی که یواشکی حرفهایش را می شنیدم دلم شکست از مادری که برای به کرسی نشاندن حرف خودش دخترش را به گند می کشد. هفده ساله بودم. مدرسه می رفتم هنوز. مادر با تمام تلاشش بازمانده های پدری را که دوسال بود فهمیده بودم از آن من نیست از من می گرفت. آن شب زندگی تمام معنی اش را برایم از دست داد. مادر و زندگی اش تنها برایم کافی بود که از هرچه زندگیست سیر شوم. از فکر اینکه زندگی می تواند تو را به جایی برساند که مادرِ مرا رسانده آنچنان منزجر شدم که نخواستم بمانم. از تصور نگاه کردن در چشمهای پدری که شب قبل با اینکه نمی دیدمش دیدم که خرد شد از تصور اینکه دختری که دردانه اش بوده از راه به در شده تهوع می گرفتم. از زندگی که تمامش سیاه و سفید بود. آدم توی هفده سالگی چه دارد غیر از خانواده و پشتوانه اش برای اوج گرفتن؟ پر زدن و رفتن و ساختن؟ وقتی نداشته باشی اش می شوی کسی که هیچ ندارد که ببازد. زندگی دیگر هیچ چیز جذابی برایم نداشت. هیچ چیز خوشحالم نمی کرد. چقدر این جمله را با تعجب در سرم زمزمه می کردم آن روزها. ضربه ی مادر تلنگری بود که کاسه ی صبرم را لبریز کرد. من از هرچه آینده بیزار شده بودم. آنچنان من را در خانه ایزوله کرده بودند که هیچ تصوری از امکان خلاصی از نکبتی که درش زندگی می کردم در سرم نبود. فکر می کردم در دنیایی که آدم با مادر خودش نتواند با صلح زندگی کند تلاش برای درمان دردهای دیگر بشر بی فایده است. مادرم آن موقع قرص اعصاب می خورد. رفتم دو بسته قرص از توی کیسه اش برداشتم و انداختم توی کیف مدرسه ام. پدر خواب بود و برعکس همیشه بیدار نشد. خوشحال شدم که بیدار نشد. از در خانه که بیرون زدم خورشید طلوع کرده بود. فکر کردم این آخرین طلوع است. رفتم مدرسه. توی حیاط دو بسته قرص را بالا انداختم ناشتا و رفتم پشت بام مدرسه. مچاله شدم یک گوشه تا مرگ بیاید. گریه می کردم بی صدا و دلم هم میخورد. فکر نمی کردم کسی بیاید پشت بام. فکر کردم بهترین خلوت است برای مردن. نمی دانم چقدر گذشت که ناظم مدرسه پیدایش شد. توی دلم به شانس خودم فحش می دادم. فکر کردم جا خلوت تر سراغ نداشتی؟ دیدم نداشتم. برنامه ریزی نکرده بودم. یک شب تا صبح نکبت را نشخوار کرده بودم و رسیده بودم به مرگ بی هیچ برنامه ریزی. گفت اینجا چه کار میکنی. چه میگفتم؟ پرسید چرا گریه کردی. جواب ندادم. بلندم کرد برد پایین. دلم بهم می خورد و دلشوره هم اضافه اش شده بود. پیدایم کرده بودند و حتما حالا نمی گذاشتند بمیرم. گفتم حالم خوب نیست. دلم درد میکند. کودکانه فکر کردم ولم میکنند و دوباره می روم یک گوشه قایم می شوم. گیر افتاده بودم و ذهنم که داشت کم کم از دستم در می رفت هیچ کمکی نمی کرد. پرسید چرا سیاه پوشیدی؟ به آستین لباسم اشاره می کرد که از روپوشم بیرون زده بود. فکر کردم من همیشه سیاه می پوشم. دنبال راهی بودم که از دستشان خلاص شوم. راهی نبود. کارشان را بلد بودند. یک لیوان آب گرم به زور به حلقم ریختند و یکی هی پشتم را می مالید. میخواستم بگویم نکن حالم دارد بهم می خورد. نگفتم. دیدم یکهو سر و کله ی پدر و مادرم پیدا شد. از کجا فهمیده بودند؟ مدرسه چرا خبرشان کرده بود؟ به این زودی؟ همه چیز داشت خراب می شد. دیدن مادرم تیر خلاص قرص ها بود که آزاد می شدند توی معده ام. افتادم زمین. نفهمیدم کی بلندم کرد و برد توی ماشین  خودمان. بردندم بیمارستان سعادت آباد. از ماشین که پیاده ام کردند روی پا بند نبودم. پدرم و ناظم زیر بغلم را گرفته بودند و پاهایم می کشید روی زمین. دیدم مختل شده بود. همه چیز در هم می رفت اما حواسم هنوز سر جایش بود. برگشتیم توی ماشین. گفته بودند ببریدش لقمان الدوله. توی ماشین سرم روی پای ناظم بود که هی پشتم را می مالید. اینقدر مالید تا چهار تا قرص نیمه حل شده را بالا آوردم. پدرم پرسید چندتا بود. ناظم گفت چهارتا. پدرم پرسید چندتا خورده. کسی نمی دانست. 
مادرم جلو نشسته بود و حرف نمی زد. چنان منزجر بودم از او که همان کافی بود که تمام روده هایم را بالا بیاورم.
نیمرخ پدر را می دیدم که داشت رانندگی میکرد. انگار او مرده بود و من بازمانده ای بودم که گریه میکردم. رسیدیم لقمان الدوله. نفهمیدم کی و چطور مرا رساند توی بیمارستان. آنجا ده نفری ریختند سرم. چی خورده. کِی خورده. کسی نمی دانست. از خودم می پرسیدند. پسر خوش قیافه ای بود که هی سوال میکرد. پدر قرص هایی که توی ماشین بالا آورده بودم داد دستشان که ببرند آزمایش. پسر خوش قیافه هی می پرسید چی خوردی. حواسم بود اما نمی خواستم جوابش را بدهم. دمر خواباندم روی تخت. یک چوبی که سه تا سوراخ داشت گذاشتند لای دندانم. از توی دوتا سوراخ کناری دوتا بند رد شده بود که چوب را پشت سرم بند میکرد. دندان های نیش من کمی بیرون زده. لبم بین چوب و دندان گیر کرده بود. درد را می فهمیدم اما توان آزاد کردن لبم را نداشتم. از سوراخ وسطی چوب یک لوله رد کردند توی معده ام. احساس کردم تمام مری ام را خراشید. یک تشت آن زیر گذاشته بودند. یک مایع بنفش و سیاهی را هی می ریختند توی لوله و من همان را عق می زدم توی تشت و توی سیاهی و بنفشی ها قرص های سفید کوچکی بود که بیرون می آمد. درد امانم را بریده بود و سرم هی بزرگ و بزرگ تر می شد. فکر کردم کاش بیهوش بودم. توی آن هیاهو  و درد صدای مادر را شنیدم که از بیرون در داد می زد اگر می خواست خودش را بکشد چرا شب نخورد تا صبحش مرده باشد این بساط را به پا نکند. چیزی چنان به قلبم چنگ زد که هنوز بعد از دوازده سال پشتم از یادآوری این صحنه تیر میکشد. میخواستم داد بزنم یا اورا خفه کنید یا این را از حلق من در بیاورید. در من آنقدر انزجار هست که همه اش را بالا بیاورم. به پشت خواباندندم. پسر خوش قیافه با چشم های سبز باز آمد سراغم. همان سوال ها. این بار جواب دادم. گفتم پانزده تا بیست تا همین حدود. گفت با این تعداد که نمی میری. فکر کردم حالا چه وقت شوخی است و حالا انگار که من صدبار دیگر تجربه داشته ام که باید بدانم آدم با چند تا قرص می میرد. پرسید چی خوردی. ارگوتامین سی خوردم. جا خورد. گفت این را از کجا گیر آوردی. همه والیوم می خورند. وقتی نوع قرص را فهمیدند همهمه بیشتر شد. بعدها فهمیدم که قرص خطرناک تری خورده ام از انواع خواب آورها. قرص میگرن مادرم بوده که قاطی قرص های اعصابش بوده. قرصی که خواب نمیکند. پس برای همین بود که خوابم نبرده بود. قرصی که رگ های سر را گشاد می کند تا خون به مغز برسد. پس برای همین بود که احساس می کردم سرم اندازه ی کل بیمارستان بزرگ شده. از چند ماه بعد برای اولین بار میگرن هایم شروع شد و تا به حال دست از سرم بر نداشته، خیلی وقتها فکر میکنم اثر همان قرصهاست. دست های من لاغر و استخوانیست با رگ هایی که همیشه بیرون زده. اما رگی نمانده بود که بخواهند پیدا کنند. پسر خوش قیافه گفت رگ نداری من دستت را محکم نگه میدارم تا همکارم سرنگ را با شدت به دستت بکوبد. نباید دستت را بکشی و گرنه سوزن می شکند. تا تو باشی فکر خودکشی نکنی. بعد توی چشمهایم نگاه کرد و گفت دختر به این خوشگلی حیف نیست؟ فکر کردم چرا اینقدر حرف می زند. انترن باشی و توی قسمت خودکشی کار بکنی این همه بذله گو  باشی. دستم را گرفت و یکی سرنگ را مشت کرد توی دستش و کوبید توی ساعدم. درد پیچید توی تنم. تنم از تخت بلند شد و دوباره افتاد سر جایش. رگ گرفتند و سرم زدند  و بردند توی بخش. بخش پر بود. توی تخت گوشه ی اتاق خوابیده بودم رو به پنجره. دو سه ساعت بعد پدر آمد با مادر. گفت نمی گذارند مرخصت کنیم. گفتند خطر خونریزی مغزی مانده هنوز. فکر کردم پس هنوز ممکن است بمیرم. مادر آمد دستش را گذاشت روی دستم. دستم را کشیدم. گفتم آن حرفها چه بود به بابا زدی؟ گفت هییس. فکر کردم شرمنده است. ساکت شدم. بعدها فهمیدم ساکتم کرده که کسی نفهمد برای چه خودکشی کرده بودم. به عمه هایم گفته بود عاشق یکی از فامیل ها شده و برای همین خودکشی کرده. چه چیپ و احمقانه! درست یک ماه قبل از آن داستان برای مادر تعریف کرده بودم که سه سال عاشق یکی از پسرهای فامیل شده بودم. گفتم چون می دانستند و برای همین با آن فامیل قطع رابطه کرده بودند که از سرم بیفتد. گفتم که بداند می دانم که آن یک احساس بچه گانه بوده که هرکس موقع بلوغ به جنس مخالفش پیدا می کند. گفتم که بداند که هیچ رابطه ای بین ما شکل نگرفته بود و این تنها یک احساس یکطرفه بود که تمام شد و خیالش راحت باشد که دخترش بزرگ شده و خودش می فهمد دارد چه کار میکند. می خواستم خیالش را راحت کرده باشم و نشانش بدهم که بزرگ شده ام و کم کم دارد حالی ام می شود چی به چی هست. از این که از آن داستان سوء استفاده کرده بود تا گناه خودش را در خودکشی من پنهان کند چنان منزجر شدم که تا به همین امروز دیگر راجع به هیچ چیز، هیچ چیز از زندگی و رابطه هایم و کارم و علایق و افکارم برای مادرم نگفته ام. آن دفعه بار اول و آخر بود. پدر و مادر گفتند که اگر حالت بد نشود فردا مرخص می شوی و رفتند. 
تنها که شدم حالم خوب بود. تنم جان نداشت و دلم هنوز به هم میخورد و سرم هنوز اندازه ی اتاق بود و لبم که پاره شده بود باد کرده بود و خون دلمه شده بود اما حالم خوب بود. تمام مشکلاتم سر جایش بود به علاوه که یک خودکشی ناموفق هم به پرونده ام اضافه شده بود اما در من هیچ فکر آزار دهنده ای نبود. سبک بودم. برای یک لحظه احساس کردم زندگی ارزش این همه سیاهی و سیاه نگری را ندارد. زنده بودم و با تمام وجودم زنده بودن را احساس می کردم و دوست داشتم. آن ساعت هایی که دراز کشیده بودم توی اتاقی که غیر از من پنج مریض دیگر هم داشت و بوی گند عجیبی می آمد که شبیه هیچ بوی دیگری نبود، توی تختی که ملافه هایش از فرط شستن نخ نما شده بود و از دیوارهای اتاق که از کرم رنگ به زردی می زد نکبت می بارید و شیشه ی پنجره اینقدر خاک و باران خورده بود که هیچ تصویری را بر اتاق اضافه نمی کرد من زنده بودم و زندگی را دوست داشتم. حسی که با هیچ منطقی برایم قابل توجیه نبود. همانجا فکر کردم هیچ دردی در دنیا ارزش این را ندارد که خودت را خلاص کنی. که حیات داشتن نعمتی است که با هیچ دردی نمی توان فروختش. همانجا گفتم این اول راه است و فقط کافی است کمی بزرگ تر شوی تا بفهمی زندگی چه ردیف رنج هایی که نچیده بر سرت سوار کند اگر از حالا ببازی بد باخته ای. همانجا به خودم قول دادم سربلندی ام در این باشد که مانده ام نه در شجاعتی که به خرج داده ام در رفتن. آن شب تا صبح به لطف هشت تا سرمی که بهم وصل کردند بیدار بودم و مدام در راه دستشویی. از زندگی همه ی آن پنج نفر دیگر با خبر شدم. تخت بغل دستی ام زنی بود که نمی دانم چاق بود یا ورم هم کرده بود که ظاهرا دچار گاز گرفتگی شده بود و تمام بدنش تاول زده بود. وقت ملاقات کلی فامیل داشت که با گل و شیرینی ریختند سرش. توی ملاقاتی ها پسری بود که حواسش به من بود. سر صحبت را باز کرد اما من حوصله ی جواب دادن نداشتم. بیمارشان یواشکی گفت خودکشی کرده. یکی از دسته گل ها را آورد گذاشت بالای سر من و بعد گفت دختر به این خوشگلی چرا باید خودکشی کند؟ فکر کردم بین خوشگلی و خودکشی چه ارتباطی هست توی سر مردم که من نمی فهمم؟ در ذهن من خوشگلی آفتی بود که من را در خانه چنان بسته بود که از دنیای اطرافم هیچ نمی دانستم. عطش دانستی که در محدودیت های خانه سرخورده مانده بود. در سر من همین کافی بود که خوشگلی را به خودکشی پیوند بزند.
تخت بغل بیمارِ گاز گرفته زنی بود که خودکشی کرده بود. قرص خورده بود. حرف نمی زد اصلا. تخت وسطی گفت از دست شوهرش. وقت ملاقات شوهرش و مادر شوهرش آمده بودند بالای سرش. دخترک حرف نمی زد. فکر کردم چه بی کس است که باید ملاقاتی اش شوهری باشد که از دستش خودکشی کرده. روی سه تا تخت روبه رو هم دوتا پیرزن بودند با یک دختر جوان دانشجو که او را هم گاز گرفته بود. یادم نیست از کدام شهرستان اطراف تهران آورده بودندش آنجا. می گفت توی خوابگاه دچار گاز گرفتی شده و چند تا از دوستانش هم مرده اند. دو تا مریض دیگر دو تا پیرزن بودند که یکی واجبی خورده بود و آن یکی نمی دانم چی. هر دو بیهوش بودند. پرستار آمد زیرشان را عوض کرد. مثل دوتا جنازه افتاده بودند روی تخت و هر دو زخم بستر گرفته بودند. هیچ کس ملاقاتشان نیامد. فکر کردم آدم باید به کجایش برسد که توی این سن واجبی بخورد؟ 
فردا صبحش حالم خوب بود. می خندیدم و برای بقیه جوک تعریف میکردم. خودم سوزن سرم را که دستم را درد می آورد در آوردم چون پرستار سرش شلوغ بود و به اتاق ما حالاحالا ها نمی آمد. حتی سوزن دست دختر گاز گرفته را هم در آوردم. اینقدر بالا و پایین پریدم که زن جوان هم به حرف آمد و خندید و گفت تو با این روحیه چرا خودکشی کردی. گفتم اگر نمی کردم حالا روحیه ام خوب نبود. هنوز هم فکر می کنم آن تجربه ی خام و ناموفق اگر نبود سالها بعد که تلخی ها پر رنگ تر شد و دردها عمیق تر و بهانه ها محکم تر، بارها که تا مرز خودکشی رفتم و خودم دست خودم را گرفتم و برگشتم، می مردم.
ظهر پدر آمد دنبالم. گفت دیشب چه طور بود. هنوز سرخوش بودم. با آب و تاب تعریف کردم. گوش کرد. گفت ظاهرا تو شب خوبی داشتی. گفتم آره. هنوز هم نمی دانم چرا گفتم آره. شب خوبی نبود من گیج بودم از آنهمه اتفاق. تنها سبک شده بودم و دیگر نمی ترسیدم. همین کافی بود که شبم را بهتر از شبهای دیگر کند.گفت اما امان از شبِ من. 
فکر کردم نمی داند سرخوشی من از شور زندگی است که  در من بیدار شده. فکر کردم فکر می کند خوشحالم که به عذابش انداخته ام و چی بی مسئولیت بوده ام که به دردی که او از نبود من می برد فکر نکرده ام. چیزی نگفتم اما. از آن روز به بعد من و پدر مشکلاتمان را با هم سرپوش نمی گذاشتیم. از آن روز من از دختر رامی که هیچ کار اشتباهی نمی کرد و عزیز پدر بود شدم دختر سرکشی که اگر غافل می شدی کارش به بیمارستان میکشید. بعد از آن من و پدر بارها دعوا کردیم و افسانه ی پدر و دختری که هیچوقت هیچ مشکلی با هم نداشتند تمام شد. مادر کار خودش را کرد. نه من دیگر بت پدر بودم و نه پدر بت من. اما یاد گرفتم برای زندگی بجنگم. چیزی که در دو دوره بحرانی دیگر که سال ها بعد سراغم آمد و افسردگی که من را تا پای مرگ کشاند زنده برم گرداند.


راجع به خودکشی قبلا هم نوشته ام اینجا و اینجا و اینجا

۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

رازِ مادر


دیشب برادر ناتنی ام را توی فیسبوک پیدا کردم. همانقدر غیرمنتظره که ناتنی بودن پدرم را فهمیدم. پانزده سال پیش بود. پدر و مادرم بر سر یک دعوای حقوقی شمال بودند. دعوای حقوقی بهانه ی بود برای دعوای بین خودشان. از وقتی یادم می آید پدر و مادرم با هم دعوا میکردند. بارها پایشان به دادگاه خانواده رسید. به مو رسید و پاره نشد. من حلقه ای بودم که این دو را به هم وصل میکرد. هنوز هم مانده ام این دو چطور بعد از آن همه ماجرا کنار هم مانده اند. داشتم خانه را جارو می کشیدم. دسته ی کیف مادرم از روی صندلی سر خورد و از توی کیفِ یک ور شده شناسنامه ی المثنی جدیدش بیرون افتاد. مثل برق از سرم گذشت تاریخ ازدواجشان را نگاه کنم و اگر نزدیک است برایشان جشنی بگیرم تا بهانه ای شود برای پایان دادن به آنهمه کشمکش. قبل از آن می دانستم مادرم قبل تر ها یکبار ازدواج کرده و جدا شده و بچه ای هم داشته. هیچوقت کسی حرفی نزده بود. من اما فهمیده بودم. بچه ها همه چیز را می فهمند. از حرف های جسته و گریخته ای که یواشکی می شنوند. از خانواده ی پدرم که آبشان با مادرم توی یک جوی نمی رفت. از داستان سخت و غم انگیز ازدواج پدر و مادرم. از اینکه هیچوقت سالگردی نداشتند که جشن بگیرند. از اینکه هیچ عکسی از عروسی شان نداشتند. از تک عکسی پنهان شده که مادرم را در لباس عروسی نشان می داد که از ته دل می خندید کنار مردی که پدر نبود. از پدربزرگم که تا سالها با پدرم به خاطر ازدواجش قهر بود. از عکس های مادرم کنار یک پسر بچه ی موبور توی شهر به شهر اروپا. عکسای دونفره. وقتی می پرسیدم این بچه کیه می گفت بچه ی دوستم. دوستی که همیشه توی عکسها غایب بود. پدر بچه غایب بود. مادرم بود با یک پسربچه ی سه چهار ساله که جلوی دوربین ژست می گرفتند. راستی چرا فکر می کرد دروغش را باور میکنم؟ من می دانستم که بچه ی خودش است. می دانستم ازدواجشان شبیه ازدواج هیچ کدام از پدر و مادرهای دوستانم نیست. این ها را از پازلی که کنار هم چیده بودم فهمیده بودم. از حرف های یواشکی با دوستانش. از پچ پچ های نیمه شبش که با پدرم دعوا میکرد. از عکس های دونفره اش با آن بچه. از عکس های نداشته ی عروسی اش با پدرم. اما نه چیزی پرسیده بودم و نه میخواستم بیشتر بدانم. تهدیدی بود برای خانواده ی کوچک خودم که میخواستم به هرقیمتی کنار هم بماند. پیچیده تر و هولناک تر آن بود که ذهن کودک من قادر به هضمش باشد. تنها میدانستم و نادیده میگرفتم. اینطور بود که ازدواج پدر و مادرم در هاله ای از ابهام در ذهن من مانده بود تا پانزده سالگی ام. اینطور بود که حتی نمی دانستم تاریخ ازدواجشان کی بوده. فکر گرفتن سورپرایزی برای سالگردشان مثل برق از سرم گذشت. شناسنامه را برداشتم. شناسنامه ی المثنی تنها ازدواج آخرش را ثبت کرده بود و ازدواج و جدایی قبلی را حذف کرده بود. تنها یک خط. نام پدرم، تاریخ تولدش و تاریخ ازدواجشان که یک سال و سه ماه بعد از تولد من بود. چهارده شهریور شصت و دو. یخ زدم. همانجا با دسته ی جاروبرقی توی دستم وارفتم روی زمین. نمی دانم چقدر همانطور وا مانده ماندم. حالا ازدواج سابق مادرم با زندگی من ربط پیدا میکرد. تمام آنچه از کودکی از ذهنم پس زده بودم تمام موجودیتم را زیر سوال می برد. در یک لحظه پدرِعزیزتر از جانم ناتنی شد. برادر دردانه ام. خواهر کوچکم. من مانده بودم تنها با مادری تنی که از بس از بچگی با هم نمی ساختیم بارها فکر کرده بودم نکند ناتنی باشد. حالا ناتنی ترین آدم زندگی ام تنها آدم تنی ام بود. 


تب کردم. مریض شدم. تا هفته ها مریض بودم. هیچ چیزی نمی گفتم اما. بغض داشتم. همه از چشمم افتاده بودند. از همان روز بود که بوسیدن پدرم را کنار گذاشتم. تا سالها بعد. در آنی همه کسم را از دست داده بودم. عمه هایم را که بیشتر از هرکس دوست داشتم. عموهایم. هرکس که به پدرم وصل می شد. به هیچ کس هیچ چیز نگفتم. نپرسیدم. همه چیز برایم روشن شد. چرا پدر همیشه شناسنامه ام را از من قایم کرده بود. چرا همیشه خودش برای ثبت نام می آمد مدرسه و همه چیز دور از چشم من بود. چرا وقتی من ۵ ساله بودم فامیلی اش را عوض کرده بود. فامیلی اش را عوض کرده بود و فامیلی مرا روی خودش گذاشته بود که نفهمم. من چه میدانستم. میگفت فامیلی اش را دوست نداشته. من چه میدانستم نام فامیل من فرق میکرده با او. حتی نمی دانستم اسم کوچکش آنی نیست که من توی جای خالی فرم ها توی مدرسه می نوشتم. من و برادرم دو اسمه هستیم. توی شناسنامه یک چیز و توی خانه یک چیز دیگر. پدرم میگفت توی خانه نامش یک چیز است و توی شناسنامه چیز دیگر. من از کجا می دانستم؟ من که شناسنامه اش را ندیده بودم.  پازلم داشت کم کم کامل می شد. حالا بزرگ تر بودم و بیشتر معانی اتفاق ها و رفتارها را می فهمیدم. پدربزرگ پدری ام هیچوقت مرا دوست نداشت. عاشق برادرم بود اما. من فهمیده بودم. سخت نبود چون پنهان نمی کرد. عمه هایم که عاشق من بودند می گفتند چون پسر دوست است تورا کمتر محل میگذارد. من باور کرده بودم. در خانواده ی ما همیشه یک سایلنت تریتمنت وجود داشت. زندگی ما رازهایی داشت که حضورش احساس می شد اما هیچوقت از آن حرفی زده نمی شد. من سر از رازها درآورده بودم اما به سنت خانواده پایبند ماندم. هیچ نگفتم. حتی تا همین حالا. ما هنوز راجع به گذشته با هم حرف نزده ایم. چند سال بعد از فهمیدنم به عمه ام گفتم می دانم. او رازدارم بود اما به مادرم گفته بود که من فهمیده ام. مادرم فکر کرده بود که عمه ام خودش به من گفته و عصبانی شده بود. مادرم همیشه فکر می کرد هرچه بلا سرمان آمده زیر سر عمه هایم است. با این حال به روی من نیاورد که می دانم که میدانی. عمه ام به من گفت که به او گفته. من به رویش نیاوردم که می دانم که می داند. این ها ادامه داشت تا سالها بعد توی بحران بزرگی که پدرم یک ماه از خانه قهر کرد و رفت و تا جدایی تنها یک امضا مانده بود. مادرم با بی رحمی برای اولین بار توی سرم زد که این پدری که اینقدر میخواهی توی زندگی ات نگه داری پدرت نیست. خودت هم می دانی و خیلی قدرنشناسی که بین مادرتنی و پدرِناتنی طرف او را داری. گفت از اول اشتباه کرده مرا پیش خودش نگه داشته. گفت می بردم و تحویل پدر تنی ام می دهد. آنموقع بیست و دو سالم بود. گریه میکردم و جوابش را نمی دادم. نمی دانست دیگر نمی ترسم. نمی دانست می دانم که بعد از هیجده سالگی دیگر نمی تواند زورم کند بروم پیش کسی که به عمرم ندیده ام حتی اگر پدر خونی ام باشد. نمی دانست اگر میخواهم با پدر باشم برای این است که او را نگه دارم که نرود، که توی پنجاه سالگی جدا نشود. نمی فهمید. قائله که با وساطت من خوابید و پدر به خانه برگشت دیگر حرفی از ماجرای من بین ما نرفت. حتی تا روز عقدم. روز عقد زیر دست آرایشگر که به زور مادرم میخواست صورتم را بتونه کند و من مرتب غر میزدم و کارشکنی می کردم در گوش مادرم گفتم به بابا بگو من دلم شور میزند با عاقد قبل از عقد راجع به موقعیت من حرف بزند آبروریزی نشود. گفت پدرت گفته عاقد قرار است پول بگیرد. دلت شور نزند. همین. عاقدِ بی پدر یک میلیون تومان گرفت تا مرا بی پدر عقد کند.

حالا برادر ناتنی ام را پیدا کرده ام. همان پسر موبور توی عکس ها را. کسی که تا یک سال بعد از فهمیدن داستان پدرم فکر میکردم تنها برادر تنی ام هست.  فکر میکردم مادر بعد از جدا شدن من را برداشته و او را گذاشته. مادر توی خانه مرا بهاره صدا می زد. نام بچه ی اولش بابک بود. دو تا سنگ عقیق داشت که روی یکی نوشته بود بابک و روی دیگری بهاره. این ها ما را به هم وصل میکرد. یک سال بعد که توی مدارک خصوصی مادرم سرک می کشیدم دنبال هویتی که تمامش زیر سوال رفته بود فهمیدم که اوهم برادر ناتنی ام است. بابک فرزند اول مادرم است از ازدواج اولش با مردی که نام فامیلش با من فرق می کرد و تاریخ طلاقشان دو سال قبل از تولد من بود. طلاق نامه اش را پیدا کرده بودم. از شروط طلاق این بود که مادرم هیچوقت سراغ بچه اش را نگیرد، که نگرفت.  من ماندم دوباره بی پدر، بی هویت، بی برادر. از پدرم یک نام مانده بود توی شناسنامه و یک نام فامیل روی من. بعدها نامه ای پیدا کردم که مادرم از زبان منِ شش ماهه برای پدرم نوشته بود. از درد و رنجی که مادرم برده بود و مثلا منِ شش ماهه شاهدش بودم. فهمیدم ازدواجشان هرچه بوده قبل از شش ماهگی من تمام شده بوده. فهمیدم ظاهرا پدرم هم مثل مادرم یک ازدواج اولی داشته و از آن سه تا بچه داشته. دوتا پسر و یک دختر. حالا تعداد خواهر و برادر ناتنی ام رسیده بود به شش. دو تا خواهر و چهار تا برادر ناتنی. فهمیدم تنها فرزند یک ازدواج نافرجام بوده ام. بعد ها خیلی چیز های دیگر فهمیدم. از زیر زبان دوستان مادرم بیرون کشیدم. مادرم زیبا بوده. مطلقه بوده. پدرم سنش زیاد بوده و تنها بوده و مجرد. عاشق مادرم می شود. با هم دوست می شوند. مادرم حامله می شود. می خواسته من را سقط کند. پدرم این را بهانه ای میکند تا مادرم را وادار به ازدواج کند. با هم ازدواج میکنند. این که چه اتفاقی می افتد که جدا می شوند نمی دانم. توی نامه اشاره ای شده به زن سابق پدرم که ظاهرا برگشته بوده سمت پدرم. مادرم طاقت نمی آورد ظاهرا. این را حدس می زنم. مادرم هیچوقت طاقت نمی آورده. بعد از تولد من جدا می شود. من اول پیش پدرم بودم. دست به دست بین عمه هایم می چرخیدم ظاهرا. یکی به مادرم میگوید بچه ات دارد بی مادر توی دست و پا بزرگ می شود. من دوساله بودم و مادرم شش ماه بوده که ازدواج کرده بوده با همین کسی که من تنها پدر خودم می شناسمش. می ترسیده مرا بیاورد خانه. از حرف و نقل خانواده ی سنتی شوهر جدیدش می ترسیده. شوهری که از خودش کوچک تر بود. شوهری که عاشق زیبایی مادرم شد و علی رقم مخالفت شدید خانواده اش با مادرم ازدواج کرد. شوهری که مادرم اولین زن زندگی اش بود و تا به حال مانده. زندگی را در سختی و نداری و مخالفت شروع کرده بودند. مادرم مرا آورد پیش خودش. مهرم چنان به دل شوهرش افتاده بود که رفته بود پیش پدر خونی ام و به پایش افتاده بود که پدرخواندگی مرا به او بدهد. نمی دهد. تنها قبول می کند که من با آنها زندگی کنم. خودشان را گم و گور کردند که مبادا پدرم پیدایش بشود و بچه اش را بخواهد. پدرم شد. پدری مهربان تر از هر پدر خونی. نام فامیلش را به خاطرم عوض کرد و من برایش عزیز کرده ی بچه هایش بودم. همه می دانستند چرا. من چه می دانستم اما؟
حالا سی و یک سال گذشته. میان ما سکوت بوده تنها. سکوتی که از طرف آنها از انکار می آید. از انکار حقایقی که از تلخی برایشان هضم نشده که بخواهند برای کودکشان هضمش کنند. از سوی من اما حالا تنها از احترام است. احترام به پدری که تا سالها نگذاشت بفهمم پدر تنی ام نبوده. از دلسوزی برای مادری که اگر خانواده ی دلسوزی داشت، اگر به حال خودش رها نشده بود اینطور دست به دست دنبال آدمی که همدم و همراهش باشد نمی گشت. 
حالا یک حلقه ی دیگر از این داستان پیدا شده. دیشب با دیدن نام یک از دوستانم به اسم بابک یاد برادر ناتنی ام افتادم. مثل همان پانزده سال پیش در ثانیه ای از سرم گذشت نامش را توی فیسبوک سرچ کنم. اولین کس و تنها کس با آن نام فامیل بود که فیسبوک برایم پیدا کرده بود. صفحه اش پرایوت نبود. همه چیزش رو بود. چهار تا عکس پروفایل بیشتر نداشت. از شباهت عجیبش با مادر خیره ی لپ تاپ مانده بودم. مگر می شود یک پسری اینقدر شبیه مادرش باشد؟ همه ی اجزای صورتش؟ و چشمهاش. چشمهای مادرم است. رنگش، اندازه اش، فرمش، نگاهش. همان نگاه بی قرار و عصیان گر مادرم. همان نگاهی که همیشه دلم را آشوب کرده. همان نگاهی که می گوید صاحب این چشمها غم دارد. قرار ندارد و برای قرار گرفتن می تواند دست به هرکاری بزند. این همانیِ این چشمها از دیشب کلافه ام کرده، مدام جلوی چشمم رژه می رود. اول فکر کردم از توهم است که اینقدر شبیه مادرم می بینمش. گفتم شاید اصلا این نباشد. یکی از چهار عکس پروفایلش اما همان پسر بچه ی موبور سه چهار ساله است. من حتی می توانم حضور مادرم  را هم توی عکس بریده شده ببینم. عکسی که یا پدرش نقش مادر را از آن بریده یا خودش. دیگر شک نداشتم. مگر با آن چشمها، آن نگاه، شک هم می شود کرد؟
حالا یک مرد سی و شش ساله است. موهای بور تاب دارش کچل شده و اوهم مابقی را خودش تراشیده. توی یک شرکت کامپیوتری اسم و رسم دار توی فرانکفورت مدیر فروش است. از همان بچگی توی اروپا مانده و بزرگ شده. با یک دختر آلمانی نامزد است و سالگردشان مال پانزده سال پیش است. وقتی بیست ساله بوده. درست همان وقتی که من در آنی هویتم را از دست دادم. از آن سال با همان دختر توی رابطه بوده. هنوز ازدواج نکرده اند. سی و یک سال است که مادرش را ندیده ولی بچه ی پنج ساله همه چیز را می فهمیده و یادش مانده حتما. شاید برای همین است که از ازدواج ترسیده. که پانزده سال توی یک رابطه بوده و تازه نامزد شده. چند سال پیش عمه اش مادرم را توی پاساژ میلاد دیده بود و بعد از بیست و چند سال شناخته بود. به مادرم گفته بود پسرت دنبالت می گردد. شماره اش را داده بود. از حرف های یواشکی اش فهمیدم. یک چندوقتی توی اما و اگر بود که زنگ بزند یا نه. رفت تا پای زنگ زدن و برگشت. با خودم فکر میکنم حتما عمه اش به او گفته که مادرش را دیده. حتما او منتظر بوده که مادرش زنگ بزند. حتما سرخورده شده که زنگ نزده و حالا دیگر دلش نمی خواهد چیزی از مادرش بشنود. دلم میخواهد برایش پیغام بفرستم. از مادرش برایش بگویم. فکر میکنم حق دارد بداند. همانطور که من حق داشتم بدانم. بگویم که سه تا خواهر و برادر ناتنی دیگر هم دارد. از پروفایلش فهمیدم یک برادر ناتنی دارد. بگویم سه تا دیگر هم هست. بگویم بین خودمان بماند. یک رازی تنها بین خودمان. بگویم مادرم تازه به یک آرامش نسبی رسیده توی زندگی اش و آن عصیانی که همیشه من را می ترساند فروکش کرده و من نمی خواهم این آرامش را برهم بزنم. بگویم اما مادرم همیشه عکسهایش را با دقت توی بهترین و گران قیمت ترین آلبوم ها چیده بود. که نمی گذاشت خاک بگیرند. که نامش را روی سنگی کنده بود و توی کمد سری اش نگه داشته بود. بگویم شنیده بودم یکبار که با زبان رمزی به یکی از دوستانش از لحظه ی جدا شدن از تو میگفت. میگفت پدرت مغزت را شسته بوده که این زن دیگر مادرت نیست و باید فراموشش کنی. میگفت توی صندلی جلوی ماشین نشسته بودی و مادر هرچه با گریه به شیشه میزده و تورا صدا میکرده رویت را برنگرداندی. میگفت ماشین راه افتاده و مادر دنبالش تا توانسته دویده. که تو رفته بودی برای همیشه. که مادر بی فرزند و افسرده تر از همیشه برگشته ایران. مادرش توی خانه راهش نداده. گفته دختر مطلقه ای و پیش همسایه ها آبرویم می رود. بعد از یک عمر آبرو داری نمی خواهم به خاطر تو پشت سرم حرف باشد. پناه برده به خانه ی دوستانش. همانجایی که پدرِ مرا دیده و مابقی داستان. 
دستم اما نمی رود به پیغام. عکسش را باز کرده ام کنار عکس مادر توی صفحه ی مانیتور. انگشت به دهان مانده ام از این شباهت مو به مو. فکر میکنم قبل از هر حرکتی باید با مادرم حرف بزنم. من حالا یک زن بیست و نه ساله ام. تا سی سالم چند ماه مانده. باید بنشینیم و این مهر سکوت سه ساله را بشکنیم. باید مثل دوتا زن حرف بزنیم. باید داستان را بشنوم. همه ی داستان را. شاید مادر هم سبک تر شود. رودرو باید باشد اما. حالا که ماهم از هم دور افتاده ایم نمی شود. باید با مادرم حرف بزنم. بگویم رازداری کافی است. حرف بزن. از سی سال بگو. از مردهای زندگی ات. از جوانی ات. از هرچه کردی حرف بزن. بی احساس شرم. بی احساس پشیمانی. حالا این رازها آنقدر کهنه شده که هیچ شرم و پشیمانی را برنتابد. 
زندگی از دیشب برایم فرق کرده. مگر می شود مرد جوانی را ببینی که آن سر دنیاست و با صورت و چشمهای مادرت دارد زندگی می کند و آب در دلت تکان نخورد؟ مگر چندبار زندگی میکنیم که بترسیم از مواجهه با حقایق زندگی؟
حالا من هم بی قرارم. بی قرار روزی که با مادر تنها باشم. بی قرار اینکه بعد از این همه سال چطور این سکوت سی ساله را بشکنم؟ با چه جمله ای؟ چه بهانه ای؟ چطور چند قطعه ی باقیمانده ی پازلم را پیدا کنم؟ از میان این ملغمه شاید ذهن من هم آرام گیرد. ذهنی که به دنبال گذشته اش پانزده سال گوش تیز کرده و هیچ نپرسیده.