به تو
می گویی می خواهم همیشه ناتالی صدایت کنم ناتال،می گویم نه همیشه اما ، مثل لباسی که بر تنم می کنی و از انتخابت لذت می بری،می دانی؟ناتالی یک اسم نیست که به آن بخوانیم یا نخوانی یا لباسی که اگر روزی برتنم زار بود یا تنگ بر تن دیگری بنشانی،ناتالی تصویری است از من در مخیله تو، انعکاسی که اگر نباشم نمی ماند واگر ماند دیگر ناتال نیست،نمایه ایست از من که به زور ناتالی را برتنش می کشانی،انگار مرا بجویی در دیگری، نیابی و دیگریت را ناتالی کنی ودوست بداری!انگار کن بت پرستی ، که چنان باورش کنی که آنی که فقدانش بت راساخت فراموش کنی!
می گویی می خواهم همیشه ناتالی صدایت کنم ناتال،می گویم نه همیشه اما ، مثل لباسی که بر تنم می کنی و از انتخابت لذت می بری،می دانی؟ناتالی یک اسم نیست که به آن بخوانیم یا نخوانی یا لباسی که اگر روزی برتنم زار بود یا تنگ بر تن دیگری بنشانی،ناتالی تصویری است از من در مخیله تو، انعکاسی که اگر نباشم نمی ماند واگر ماند دیگر ناتال نیست،نمایه ایست از من که به زور ناتالی را برتنش می کشانی،انگار مرا بجویی در دیگری، نیابی و دیگریت را ناتالی کنی ودوست بداری!انگار کن بت پرستی ، که چنان باورش کنی که آنی که فقدانش بت راساخت فراموش کنی!
این نام را تو خلق نکرده ای،ناتالی از درون من برآمده و بربیرونم سنجاق شده می دانی؟ می گویم نه همیشه! که نگاهت میان من وتصویر در آینه در گردش باشد که فاصله ای ننشیند میان من وتصویری که آنقدر برایت بزرگ شود که جان بگیرد که بشود چیزی غیر از من، آن دیگری ، رقیبی از درون من انگارفرزندی که جای مادررا برباید،همان حسادتی که می شناسی که می گفتی تو به خودت هم حسودیت می شودحتی!
ناتال که صدایم می کنی، آن آنی از من که تنها تو می بینی می خندد، آن خدای نشانه های تو،همان که در اوج تکانه های تن لرزه هایمان پیدایش می کنی و دوست می داری وچنگ می زنی، واهمه داری از او، از شیطانی که می شناسی در ناتال و از خدایی که می پرستی و از فرشته ای که عشق می ورزیش که صدایم می کنی،آنی از من که تنها تو می بینی، بند می شود به نامی، به حدی،گیر می کند میان چهار دیواری از یک نام،یک تعریف، انگار نمی کنم
اقیانوسی در فنجان ، که اقیانوس هم به واقع ،میان خشکیها محصور است، انگار کهکشانی را به رسم بکشانی وبه نقشه ای بند کنی! نه تمامی من که به نامی نمی گنجد که آسمانی را در انعکاس چشمی نظاره کنی تنها .
می دانی ،می خواهم به تمامیتم آغشته شوی،غرق شوی، آن تمامیت تو که انگارمن، که ته ندارد ، که کهکشانی دنباله من،که مرز نباشد،که ندانیم از کجا تو آغاز می شوی، از کجا من؟که نه که فاصله ای نباشد میان من و ناتالی،که حتی میان من و تو! و میان تو و ناتالی ، ناتالی که صدایم می کنی،لذتی در من می رقصد،که خدای هم بت پرستی را دوست می دارد، که بت نشانه ایست از او،از وجود،سمبل، افسانه ای به نام تو،ناتالی،لذتی از کنکاش و گریز، حضور و غیاب،تمثیلی آغشته به تو و نه تو به تمامی،ناتالی ...
بیست و هفت مرداد هشتاد وشش
اقیانوسی در فنجان ، که اقیانوس هم به واقع ،میان خشکیها محصور است، انگار کهکشانی را به رسم بکشانی وبه نقشه ای بند کنی! نه تمامی من که به نامی نمی گنجد که آسمانی را در انعکاس چشمی نظاره کنی تنها .
می دانی ،می خواهم به تمامیتم آغشته شوی،غرق شوی، آن تمامیت تو که انگارمن، که ته ندارد ، که کهکشانی دنباله من،که مرز نباشد،که ندانیم از کجا تو آغاز می شوی، از کجا من؟که نه که فاصله ای نباشد میان من و ناتالی،که حتی میان من و تو! و میان تو و ناتالی ، ناتالی که صدایم می کنی،لذتی در من می رقصد،که خدای هم بت پرستی را دوست می دارد، که بت نشانه ایست از او،از وجود،سمبل، افسانه ای به نام تو،ناتالی،لذتی از کنکاش و گریز، حضور و غیاب،تمثیلی آغشته به تو و نه تو به تمامی،ناتالی ...
بیست و هفت مرداد هشتاد وشش
۱ نظر:
این صورت ِ اوست که هر صبح جانشین تاریکی می شود
در من دختری را غرق کرده است
و در من زنی سالخورده هر روز
به جستجوی او
مثل ماهی ی هولناکی بر می خیزد
- سیلویا پلات
ارسال یک نظر