یک روز شده که جز دوتا خرما چیزی نخورده ام. آنهم برای آنکه تلخی سیگار پشت سیگار دهانم را می بندد برای سیگارهای بعد. بچه که بودم داستانی بود که می گفت امام علی روزها را به دو خرما سر می کرد، که علی سرش را در چاه می کرد و دردش را فریاد می زد. آن سالهای کودکی اول احترام و تعجبی بود از این حکایت و فهمش تنها با پذیرفتن بعد آسمانی و فرا انسانی علی که ذهن خام کودکانه توان باورش را داشت میسر بود . این احترام بزرگ تر که شدم جایش را داد به ناباوری و وصله ی افسانه و تخیلات مذهبی جلا گرفته بعد از هزار و چهارصد سال. حالا باور می کنم که علی می تواند آسمانی نباشد، می تواند افسانه ی پرداخته ی مذهب نباشد، می تواند انسانی باشد به سادگی من و تنها دردی داشته باشد بزرگ و سنگین بر سینه اش که روز و روزها را با خرمایی سر کند و حتی رنج گرسنگی را نفهمد. درد روان می تواند آنقدر بزرگ باشد که دردهای تن را در عظمت خود خاموش کند. علی هرچه بود دردی داشت، این را این روزها باور میکنم، این روزها که بعضم را توی بالشی فریاد می زنم، که جز به دود گرسنه نیستم و به اشک تشنه، این روزها که انسانی ترین روزهای انسان است. انسانِ مستاصل از درد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر